2726
عنوان

انگار طلسم تنهایی شدیم

119 بازدید | 4 پست

هیچکس دلش نمیخاد بیاد خونمون انگار،، بخدا به زوووووور میان، کاش حداقل نمیذاشتم بچه گیرم می اومد تو این تنهایی،،

مادرم هر روز زنگ میزنه رفتم خونه اون برادرت نمیدونم دخترعموت نمیدونم کجا بعد نمیکنه وظیفه اصلیش به دخترش ی سر بزنه، برادرا ک زنگم نمیزنن. کاش از اول نداشتم برادر،

بخدا دوستای خانوادگی هم ما فقط زنگشون میزنیم.

ما هم اینجوری بودیم یه مدتی

 خودمون رفت و آمد کردیم شاید با خودشون میگن گرونیه خونش نریم اذیت نشه ما هر جا میرفتیم یه چای میخوردیم غذا واینمیستادیم نهایتا هم شام میموندیم یه املت میخوردیم الان همیشه مهمون دارم سرزده هم میان ممکنه خونم نامرتب باشه بالاخره دوتا بچه کوچیک دارم اما خوشم میاد مهمون بیاد هر کی هم که میاد خودش دست به کار میشه باهام مرتب میکنه 😄

شما خودتون برید اونا هم یاد میگیرن میان

یک روز رسد غمی به اندازه‌ی کوه  یک روز رسد نشاط اندازه‌ی دشت  افسانه‌ی زندگی همین است عزیز  در سایه‌ی کوه باید از دشت گذشت!  "مجتبی کاشانی"


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728
ما هم اینجوری بودیم یه مدتی  خودمون رفت و آمد کردیم شاید با خودشون میگن گرونیه خونش نریم اذیت ...

نه بخدا انگار خوششون نمیاد از ما، قشنگ مادرم زنگ میزنه میگه رفتم خونه برادرت ولی من ک میگم بیا میگه نمیدونم من فلان مشکل رو دارم( دنبال مشکل میگرده اینجور مواقع)، احمق

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730