بخاطر کودکی سختی که برام ایجاد کرده بود همیشه ازش بیزار بودم
وقتی بزرگ شدم اون پیر و رنجور بود
ولی من بازم به دید قبل نگاهش میکردم
یادمه وقتی پیشش مینشستم نگاهم میکرد و بهش میگفتم چرا نگاهم میکنی
مشکلی پیش اومده؟
و سریع نگاهشو ازم میگرفت و میگفت نه...هیچی نیست...
ازش نفرت داشتم و این نفرت رو به دوش میکشیدم
تا اینکه اون توی یه حادثه هوشیاریش رو از دست داد
و الان ۳ ماهه انتظار میکشم تا نگاهم کنه
چشماش رو باز میکنه ولی نگاهش هدفمند نیست
به سمت من نیست...
قدر نگاه پدر و مادرتون رو بدونید
نگاهشون گرانبهاست...
من بار سنگینی رو به دوش کشیدم همیشه
از کودکی تا ۳ ماه پیش بار سنگین نفرت
و این ۳ ماه بار سنگین عذاب وجدان...
برای هوشیاری پدرم دعا کنید...