لبه ی پرتگاه ایستاده بودم... خسته و ناامید دستانم را باز کردم تا بپرم ... اشک هام سرازیر شده بود قبل اینکه بیفتم بابا مچ دستم را گرفت و گفت کجا میخوای بری ؟ مگه خودت رو بهم نسپردی ؟ وقتی بابا من رو از پرتگاه کشید بالا خودم رو بغلش انداختم و در حالی که گریه میکردم گفتم تروخدا بابا تنهام نذار دیگه نمیتونم ادامه بدم
ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکشایشالا که مشکل توهم حل بشه😘