بچه ک بودم تو رویاهام فک میکردم بزرگ بشم زندگیمون قشنگتره
بزرگتر ک شدم گفتم تلاش میکنم ایندم بهتر میشه
درس خوندم تلاش کردم همیشه تو رویاهام زندگیم بهتر بود
مجرد ک بودم گفتم برا همسرم بهترین میشم و زندگیمون رویاییه
ولی زندگی خیلی بی رحم تر بود
اینده همیشه خیلی بدتر بود وحشتناک تر بود و تلاشای من بی نتیجه موند شوهری دارم براش کم نمیزارم مطمئنم هرمردی دلش میخواد همسرش مث من باشه
ولی شوهرم بویی از احساس نبرده انگار بعد کلی پذیرایی از مهمونایی ک داشتم و خستگی کنار شوهرم نشستم دریغ از ی توجه
نزدیکش شدم با شیطنت بهش گفتم بوسم کن
با بی رحمی تمام پسم زد اشک تو چشام جمع شده
ک چرا من من ک تو زندگیم با کسی بد نبودم چرا من
چرا من همیشه باید چشام اشکی باشه و حتی شریک زندگیمم ایقد بی رحمه
وضعیت من دقیقا مثل همون سیندرلای مهربونه ک نامادریش حال خوبشو خراب میکرد