2737
2734
عنوان

درد و دل ۱

456 بازدید | 21 پست

سلام میخوام در مورد زندگیم بنویسم شاید عبرتی بشه برای بقیه  من ۳۶سالم و اهل یجایی هستم که قبلا روستا بود ولی چون نزدیک یه شهر بزرگ بود پیشرفت کردو تبدیل به یه شهرک شده اهالیش  همه همدیگرو میشناسن و تقریبا با هم نسبت فامیلی دارن وقتی من ۱۵ سالم بود خیلی از پسرای دور و اطرافم دوست داشتن باهام ارتباط بگیرن ولی من فاز غرور برداشته بودم و به هیچ کدومشون اعتنایی نمیکردم 

تو نزدیکی خونمون  یه پسری بود که ۹ یا ۱۰ سالی ازم بزرگتر بود و من کلا خوشم نمیومد ازش از قیافش از رفتارش از تیپش خیلی هم اعتماد بنفس داشت یه سالی بود هی زنگ میزد هی پیغام میفرستاد مزاحمم میشد میگفت دوست دارم و ... ولی من میدونستم دروغه با دوستاش شرط بندی کرده بود که بلاخره با من دوست میشه هر روز زنگ میزد وقت و بی وقت وقتایی که تنها بودم گوشی و برمیداشتم و میگفت نمیخام دست از سرم بردار ولی اون هر روز لجوجتر بود 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731
2738

از دستش خسته شده بودم دو تا برادر بزرگتر دارم که اونموقع تقریبا بیست سالشون بود بهشون گفتم رفتن دعوا و کتک کاری ولی بدتر پرو شده بود همه اهالی فهمیده بودن ولی اکثرا فکر میکردن که من باهاش دوستم یعنی خودش میخواست که همه اینجوری فک کنن صبحا با من میومد مدرسه و ظهرا با من برمیگشت کافی بود من پامو از خونه بزارم بیرون پشت سرم بود حتی وقتایی که با خانواده هم بیرون بودم باز بود مثلا میرفتیم خونه عمم هر چند ساعت که اونجا بودیم دم محله شون کشیشیک میداد  و من اصلا از این وضع راضی نبودم خانوادشو و دوست دخترش هم فهمیده بودن من هروز متنفرتر میشدم و عین خیالش نبود ۳ سال با این وضع گذشت 

خاستگارامو میپروند  حتی اونایی که دوسشون داشتمو و به عبارتی کراش داشتم و میدونستم دوست دارن پا پیش بزارن و پروند

 ۱۸ سالم شده بود وقتی که از دوست شدن باهام خسته شد هر روز مادرش زنگ میزد و خاستگاری میکرد  ولی من قسم خورده بودم بجز اون با هر کس دیگه ای ازدواج کنم اصلا دست بردار نبود چند تا خاستگار داشتم ولی یکی از یکی داغونتر بود تا اینکه یه اشنایی داشتیم تو تهران که یه پسر داشت .خانواده سرشناسی بودن اوضاع مالی خیلیخوبی داشتند پدرش کارخونه داشت ویلا تو کیش و استانبول و.....  تو یه مهمونی منو دیده بود بعد هم به خانوادش گفته بود 

بابام یه پسر عمو داشت که مجرد بود و تقریبا همسن اون پسره یه روز زنگ زد و گفت میخام باهات حرف بزنم یه وقتی تعیین کن که تنها باشی گفتم عصر  خلاصه زنگ زد و گفت فلانی ( سعید ) میخواد باهات آشنا بشه و قصدش ازدواجه موقعیت عالیه  حتما قبول کن و من کاش دختر بودم و جای تو بودم پسره خوبیه و فلان فقط  گفته اگه دوست پسر  داری یا کسدیگه ای رو دوست داری همین اول بگو

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730