سلام میخوام در مورد زندگیم بنویسم شاید عبرتی بشه برای بقیه من ۳۶سالم و اهل یجایی هستم که قبلا روستا بود ولی چون نزدیک یه شهر بزرگ بود پیشرفت کردو تبدیل به یه شهرک شده اهالیش همه همدیگرو میشناسن و تقریبا با هم نسبت فامیلی دارن وقتی من ۱۵ سالم بود خیلی از پسرای دور و اطرافم دوست داشتن باهام ارتباط بگیرن ولی من فاز غرور برداشته بودم و به هیچ کدومشون اعتنایی نمیکردم
تو نزدیکی خونمون یه پسری بود که ۹ یا ۱۰ سالی ازم بزرگتر بود و من کلا خوشم نمیومد ازش از قیافش از رفتارش از تیپش خیلی هم اعتماد بنفس داشت یه سالی بود هی زنگ میزد هی پیغام میفرستاد مزاحمم میشد میگفت دوست دارم و ... ولی من میدونستم دروغه با دوستاش شرط بندی کرده بود که بلاخره با من دوست میشه هر روز زنگ میزد وقت و بی وقت وقتایی که تنها بودم گوشی و برمیداشتم و میگفت نمیخام دست از سرم بردار ولی اون هر روز لجوجتر بود