میگفت تو برو استراحت کن بخواب نگران هیچی نباش
یه هفتس که بخاطر سرفه ها و مریضی دخترت نتونستی درست و حسابی چشم رو هم بذاری
چند روزه ی روز درمیون صبح از ساعت ۷ صبح میری دکتر امروزم که همین شد
وقتیم اومدی شروع کردی ب نهار درست کردن
بعدشم ظرفا رو شستی بعدم بهت گفتن دارن میان خونت
هل هلکی خونه رو مرتب کردی
بعدشم برای مهمون هات شام درست کردی
تو بخواب صبح بیدار میشی میبینی خونت شده مثل دسته گل
تو خونم انگاری بمب ترکیده
خیلی حس تنهایی میکنم دلم مامانمو میخواد بیاد پیشم بمونه حداقل وقتی کم میارم آرومم کنه
بی خوابی باعث شده عصبی بشم کلافم نمیدونم چمه میفهمید چی میگم ؟ 🤕