بله عزيزم
من تصميم گرفتم كه جشن نگيرم كه بتونيم خونه بخريم
پدر همسرم از قبل از خواستگاري ب شوهرم گفته بود بهش يه مقدار كمك ميكنه
و اين موضوعو حتي زمان خواستگاري هم مطرح كرد كه من واسه همه بچه هام يعني دخترام جهاز دادم واسه پسرمم واسه خرج عروسيش كمك ميكنم
گذشت ٢ سال از عقدمون و خورد ب كرونا و من پيشنهاد دادم ب همسرم كه بيا خونه بخريم !!
تا ما اقدام كرديم ب خريد خونه اينا رنگ عوض كردن
هر بار يه بهونه مياوردن
تلفنو برداشته بودن ب عالم و ادم خبر داده بودن كه ما داريم كمك ميكنيم اينا خونه بخرن و انقد پول دارن و ازين حرفا
تمام مسائل شخصي مارو پيش همه جار زده بودن
در حالي كه خب ما بودجمون محدود بود ممكن بود اصلا با اون پول خونه اي كه ميخوايم رو پيدا نكنيم
خلاصه ما هركسو ميديدم بهمون ميگفت فلان جا نميتوني بخري
يا برو فلان محل شايد پيدا كردي
هركس يه پيشنهاد ميداد
بعضيا مسخره ميكردن
مثلا يبار من خونشون بودم
فاميلشون ز زد شروع كرد گفت اره بهشون بگو فلان محل
كه يه جاي خيلي پايينه !
بعد خود فاميلشون برگشت گفت البته اونجا فكر نكنم بره عروست
مادرش جا اينكه بگه نه اونجا خوب نيي
گفت اره چرا نره از خداشم باشه ميره !!!
خيلي خيلي ناراحت شدم
همسرمم فهميد
بهشون گفت ميشه اينور اونور حرف نزنيد
ببينيم اصلا ميتونيم بخريم يا نه
اينو كه گفت همشون
يعني مادرا و دخترا مثل شير زخمي حمله گردن بهمون
هركدوم يه چيزي گفت صداشونو بردن بالا
من ديگه غذا نخوردم و رفتم اتاق گريه كردم
ب شوهرم گفتم منو ببر تا بيشتر حرمتا نشكسته
وقتي داشتم ميرفتم همشون پشتشونو كردن و جواب خدافظيمو ندادن !!
بعدش شروع شد مامانش شب و روز تو خونه گريه ميكرد و نفرين ميكرد و ميگفت بايد خونتو ب نام بزني وگرنه كمك نميكنم
يا ميگت بايد نصفشو ب نامم كني
با من بدزفتاري ميكردن
خواهرش ز ميزد با دادو بيداد كه مامانم گريه ميكنه
غلط كردين حرف زدين و اين چيزا
تو خونه شوهرمو شست و شو ميدادن
با اصرار پدرشوهرم خونه رو خريديم
هيچكدوم بهم تبريك نگفتن
تا يك ماه مادرش نيومد ديدن خونم
تا الانم كه ٧-٨ ماه گذشته خواهراش در حد نيم ساعت اومدن رفتن اونم تنها نه با شوهراشون
خلاصه كه شب و روز من رو كرده بودن گريه
انقد بهم فشار اوردن كه من تو خيابون حالت نيمه بيهوشي بهم دست داد افتادم زمين😞😞