مامانم وقتی فهمید باردارم باهم قهر کرده

یاد حاملگی خودم افتادم بچه تو شیکمم بود، شوهرم گذاشته بود رفته بود تهران نمیدونم چرا، با خونواه شوهرم دعوامون شده بود اومده بود بد منو شوهرمو ب بابا مامانم گفته بودن هی میگفتن شوهرت بده. مامانم اوج روزای شیمی درمانیش بود.... خونریزی میکردم ولی هیچ کس نمیدونست حاملم. تهشم تو تنهاییا بچم سقط شد. سقط کع شد شوهرم گم شد تا ۵ روز. بابام برگش گف وظیفه ما نیس بهت برسیم.... و هزاران حرف دیگه... وای قلبم چجوری طاقت اورد؟

ناراحت نباش قشنگم مواظب خودت و بچهات باش. مادر بودن خیلی سخته😣

بله واقعا خیلی سخته

خدا رحم کرده که همسرم واقعا خوبه

خداروشکر

درسته گلم بزرگیشون رو زیاد شنیدم خیلی خوبه اما بچگیشون سخته..من نمیتونم برم خونه مامنمینا چون تاندون پاش پاره شده مریضه نمیتونه نگهداری کنه ازم ..اگه بتونه تا پنج شیش روز ازم مواظبت کنه تا بتونم یکم روبراه شم باید کلامو بندازم هوا..

الحمدالله به پای هم پیر شین 

                   😐

ممنونم مهربون

و همچنین

♥️

عزیزم اولا 

مبارک باشه 

انشالله قدمش خیر و پر روزی باشه براتون 

حتما دردسر بچه ی اولت مال اون بوده 

ترس برش داشته برای دومی 

من جات بودم هیچ وقت مزاحمش نمیشدم برای کارای بچه م 

نه اینکه قهر کنیا 

خودکفا باش

اسی جان تو با مامانت مهربان باش 

زنگ بزن و حالشو بپرس 

ان شاءالله یک سزارین راحتی داشته باشی بعد از سه چار روز بتونی بلندبشی در حد توانت لااقل کارای بچه رو انجام بدی مامانت هم کمک آشپزی  شوهرت هم  خریدای بیرون 

توکل برخدا 

اصلن چه معلوم این یکی به خواسته خدا طبیعی نشد