مادر شوهرم و خاله شوهرم از بچگی می گفتن سحر و مهدی واسه هم تا اینکه بزرگ شدن دختر خالش خیلی تمایل داشت و و یه مقدار چاق بود شوهرم علاقه ای نداشت به اون تا اینکه دانشگاه قبول شد و با هم آشنا شدیم و وقتی به مامانش گفت مامانش مخالفت کرد ولی شوهرم قانعش کرد
بعد از عقد رفتم خونه مادر شوهرم اینا هم اومده بودن چون من اون موقع ۵۵ کیلو بودم و اون تغریبا ۸۰ کیلو یه فیلم داشت نشون میداد که بازیگر ش لاغر بود دختر خاله هزار بار گفت این دختر چقدر لاغر ه بع گوش من میزد
ولی من اصلا حساس نبودم و الانم نیستم چون شوهرم علاقه ای بهش نداشت