با گذشت زمان
اون موقع ک بودن فک میکردم بدون اونا نمیتونم نفس بکشم.وقتی ترکم میکردن تا حد مرگ افسرده میشدم.حتی اگر خیانت میکردن من میگفتم مهم نیست فقط باشن...هر کار کردن مهم نیست
همین آخریه منو بدون دلیل ترک کرد من تو یه ماه دوبار پریود شدم و از بس غصه خوردم سه کیلو تو یه ماه از وزنم کم شد.فکر میکردم قلبم متلاشی شده.
اما الان که با یه نفر دیگه ازدواج کردم هزار بار شکر میکنم که با اونا نموندم.و با خودم میگم من چقدر احمق بودم.الان میفهمم که باید عزت نفس میداشتم و باید خودمو خیلی بالا میگرفتم تا اونا واس بدست آوردنم تلاش میکردن
من فرصت نداشتم کامنتا رو بخونم اما میگم تو تلاش نکن که به نامزدت برسی و اصلا هم خودتو در دسترسش نزار.بزار اون تلاش کنه بزار اون دل مامان و باباتو بدست بیاره.بزار اونقدر خودشو ب بابات ثابت کنه تا بابات خودش راضی بشه.لازم نیس تو از خودت مایه بزار.باور کن اینطوری ارزشت بیشتره
و یه چیزی هست اگر باهاش رابطه عاطفی رو شروع کنی بعد چند ماه واسش طبیعی میشی یعنی انگار مزه تورو چشیده و بعد شاید شاید بزارتت کنار
ب هرحال نزار از بابت تو خیالش راحت بشه.شعار نیست ولی مردا عاشق جنگیدن هستن... وقتی براش در دسترس باشی دیگه تلاشی نمیکنه و تازه میشینه و میگه من خوبم من ایرادی ندارم.ایراد مامان و بابای تو هستن که منو قبول ندارن.
طرف خونوادت باش.من با همسرم همو خیلی دوست داشتیم اما شب خواستگاری کلی دعوا شد سر مهریه منم گفتم هرچی بابام بگه.گفتم حتی اگر بابام بگه نه جواب منم منفیه
همین کلی ارزش داشت جلو همه.هم اونا از بابام حساب میبرن و هم بابام بخاطر این کارم خیلی هوامو داره