بعد چند وقت که با مادر شوهرم رابطه نداشتیم زیاد یکی ،دوماه تقریبا ...اونم خودش باعث شده بود چون یکم به خاطر بیماری افسردگی توهم داره .به همسرم گفته بود تو گوشی من رو دزدیدی بیار پسش بده
و کلا هم دوتا پسر داره چون برادر ش وضعش عالیه و ما وضعمون خوب نیست خیلی اون پسرش رو توی سر ما می زنه و برعکس خود برادر همسرم و حاریم خوبن خداییش
ولی به شدت علاقه داره بین ما حرف ببره بیاره که ما دوتامون فهمیدیم اصلا پیشش حرف نمی زنیم
بعد مدت ها گفتم مادرررر هرچی باشه به همسرم گفتم به مامانت زنگ بزن بیارش خونمون شام
همون طور که به مامان خودم میگم بیاد
چون خودم پسر دارم میگم شاید منم بدتر از مادر شوهرم بشم ...ادم نمی تونه بگه
ولی می ترسم از داستان های بعدش.