-چه اندوه بار است؛
بزرگ می شویم
که بمیریم.
چه اندوه بار است
عمری در مسافرخانه ای سر راهی زیستن
که مسافرش از ساس کمتر است
و از دوش زنگ زده اش
سم فرو می ریزد.
از خود گذشته اند ریشه ها
تنهایی را تاب می آورند
برای رسیدن میوه ای که نه می بینند و نه می شناسند
از جان گذشته اند شهیدان
برای روشنایی کوچکی می میرند
که به خیالشان می رسد.
-چه اندوه بار است
در آشیانه ققنوسی زیستن
که پری ندارد.
-استخوانم را آرد کن
و نانش را ببخش
به پرنده ای
که دقیقه ای از عمرش باقی مانده است.
دهانم را از چهره زردم باز کن
و به آنانی ده
که دلی برای سخن گفتن دارند و دهانی ندارند.
مصیبت بار است
آرزوی آن که بزرگ شویم و بمیریم.
روزی دیگر آغاز می شود
و می شنوم در میدان ها پرچم ها را تکان می دهند.
دشوار است
زیستن
در مسافرخانه ای که در ندارد
و بوی سوختن
از ملافه و تختش برخاسته است.
شمس_لنگر# ودی