من بیمارشدم تو بارداری به همین دلیل خونمونو اوردیم نزدیک خونه مامانم اکثر وقتا من اونجا م و گاهگدارز هم اونا میان اکثر کارامو طفلک خواهرام انجام دادن او دوران مریضیم حالا امروز صبح به خواهرم گفتم امد اینجا بعد نهار کشوای اتایو مرتب کرد با کمدا مسقطی درست کرد و قهوه ظرفارم شست من تو دوتا فنجون برا شوهرمو مادر که عصری امدن قهوه اوردم اون دوتا فنجون موند تو ظرفشویی اونا رفتن شوهزم رفت اشپزخونه هی میگفت انگار من نوکرشونم ظرفاتونو بشورین برین انید حرصم گرفت من عشبی شدم و دادو بیداد گفتم مگ من کلفت خواهرت بودم چند شب پیش شام اینجا بودن گفت اونا مگ چقد میان .خیلی دلم گرفت چقدر دلم برا خواهرام سوخت به خاطر من همه کار میکنن تو خونهام اخرم اینطور شوهرم پرتوقعو پروو شد