انشاللله خدا از دهنت بشنوه
میدونی خیلی ترسیدماخه جلوی خودم قلبشون گرفت وبرای چند لحظه هم رفتن واقعا سی پی ار کردن که برگشت و بردن بیمارستان
حالا من خونه خودمم همش میترسم گریه میکمم غیر از اینکه نگران مریضمون هستم نگران پدر مادرمم هستم شوهرم همش میگم اگر اینا یک لحظه قلبشون بگیره من چه خاکی به سرم بریزم
تازه عموم که قلبش گرفت تو فامیل دکتر داریم وفامیلمون بالاسرش بود اون نجاتش داد اصلا امبولانس دیر اومد
همش نگرانم میترسم تا الان خوب پیش رفته بودم ولی الان چند وقته ذهنم درگیره اصلا ذهنم راه نمیاد همش خاطرات اون شب و تکرار میکنه
از طرفی اگر عموم چیزیش بشه برای بابام میترسم بعد پدرشون عموی بزرگم جای پدرشون بود اصلا اون لحظات چهره ها از ذهنم نمیره همه چی تویک لحظه بود