خسته شدم از این که واسه شوهرم هیچی نیستم
امشب مادرش سردرد داشت
خودم زنگ زدم بهش گفتم سرنگ بخر بیار واسه مامانت آمپول بزنم
اوند خونه دستور داد برو واسه مامانم آمپول بزن
یه لحظه دلم گرفت
چون یادمه یه بارم خودم دندون کشیده بودم بیرون بود زنگ زدم گفتم از داروخانه مسکن بخر بیار گفت دوره نمیتونم برم.یا یه بار که آنفولانزا گرفته بودم نصف شب از درد استخونام بلند شدم هرچی بیدارش کردم گفتم منو ببر دکتر بیدار نشد
بهش گفتم خوبه این سری یادت موند حالا اگر من گفته بودم می گفتی نشد یادم رفت ...
که دهن کثیفش و باز کرد که چه گ...وهی خوردی اول مزه مزه اش کن
ولی وقتایی که میریم شهرشون میشه آمبولانس عمه و مامان بزرگش
خسته شدم انقدر که به من بی توحهه و اولویتش خانوادشه
خیلی تنهام خیلی
خیلی بدبختم
نه پدری دارم نه کسی
فقط یه مادر که خیلی ازم دوره
خدایا چی میشد منم یه مرد خوب قسمتم میشد و یه زندگی با عشق داشتم.