2726

بیماری بیماری بیماری...... و مجردی 😢😢😢

از ۱۵ سالگی که دچار افسردگی  و بیماریهای روان تنی دیگه از زندگی هیچی نفهمیدم هیچی....... جز دائم بیمار بودن و افسردگی و هر روز دکتر و دارو

الان هم تو ۳۴ سالگی باید دائما نگران بالا رفتن سن مجردی و ضعف جسمی و مشکلات روحی عجیب غریب باشم

متاسفانه من مشکل دوقطبی هم دارم که درمانش به این راحتی ها نیست و گاهی اوقات زندگی را واقعا فلج می کنه😢😢😢

از حل شدن این مشکلات خیلییییی ناامیدم هر چی هم ختم و دعا و توسل برمی دارم..... بیخیاااال😭😭😭😭😭

حافظه قوي خودش بدترین مجازاته ..... !!!!😔😢


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

بیماری بیماری بیماری...... و مجردی 😢😢😢 از ۱۵ سالگی که دچار افسردگی  و بیماریهای روان تنی دی ...

خیلی ناراحت شدم برات از ته دلم دعا میکنم دوست خوبم 

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
2728
بیماری بیماری بیماری...... و مجردی 😢😢😢 از ۱۵ سالگی که دچار افسردگی  و بیماریهای روان تنی دی ...


تقریبا شبیه همیم. .فقط من 30 ساله و روز به روز داغون تر میشم و ترس از آینده 

البته من دو قطبی نیستم

خدایا در برابر

بعد ده سال خون دل خوردن و فک کردن به بدبختیم که این چرا اونجوریه اون چرا اینجوریه یاد گرفتم بی تفاوت باشم و به چیزی توجه نکنم مشکل همیشه هست. کاری شم نمیشه کرد.... از افسردگی موهام میریزه. همیشه استرس دارم... خب اینجوری مگه چیزی حل میشه؟ به درک هر چه بادا باد 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730