نینی سایت: شب زایمان خیلی راحت نگذشت ولی شیرین بود و بهترین تجربه عمرم بود که دلم میخواست هیچ وقت تمام نشود. حتی با اینکه تاثیر داروی بیحسی از بین رفته و درد به سراغم آمده بود، باز هم بهترین لحظات عمرم بود. آنقدر زیبا و دلنشین که دلم میخواهد درباره شبی که در بیمارستان ماندم برایتان بگویم.
وقتی که دور و برم کمی خلوت شد سعی کردم از جایم کمی بلند شوم تا بهتر بتوانم پسرم را ببینم و در آغوشش بگیرم. برای بلند شدن از تخت زیاد اذیت نشدم یا اگر هم شده بودم شوق بغل کردن پسرم برایم بیشتر و بالاتر از هر احساس دیگری بود که باعث میشد از درد چیزی نفهمم. فقط سوزش خاصی روی شکمم احساس میکردم که همیشه بود و وقتی تحرکم بیشتر میشد این سوزش هم شدیدتر میشد اما با این همه وقتی نگاهم به پسرکم که کنارم خوابیده بود یا در آغوش این و آن دست به دست میشد میافتاد آن هم برایم بیاهمیت میشد. فقط دلم میخواست آن جوجه خوشمزه را بغل کنم و آرام برایش حرف بزنم حرفهایی که 9 ماه تمام، مینشستم و با نوازش از روی شکمم برایش میگفتم و حالا میخواستم رو در رو همه آنها را دوباره به او بزنم.
البته همیشه پرستاری بود که همان موقع از در وارد شود و به من تذکر بدهد که دراز بکشم یا مادر و خواهرم که مدام در رفتوآمد بودند و حتی همراهان تختهای بغلی که میگفتند فرصت برای بغل کردن پسرت زیاد است و حالا فقط استراحت کن. وقتی در بیمارستان بودیم، بیشتر ساعات را بهنیا در خواب ناز بود و من روی تخت مینشستم و نگاهش میکردم. بعد خیلی دلم میخواست بغلش کنم و چنان ماچی از لپهای سرخش کنم که صدای گریهاش تا آسمان برود. ولی دلم نمیآمد این فرشته زمینی را که آرام و بیصدا و بدون آزار خوابیده بود، بیدار کنم. و از طرفی میدانستم که الان همه به من هجوم میآورند که استراحت کن و مجبور بودم فقط به نگاه کردن به او راضی باشم.
همسرم در طول روز چند بار آمد و رفت، مدام به من سر میزد تا مطمئن شود چیزی لازم ندارم و همه چیز مرتب است. هر بار که میآمد و چشمش به بهنیا میافتاد، برق خاصی را در نگاهش میدیدم. میگفت باورم نمیشود این پسر من باشد و با این حرفش من دلم میخواست از شوق گریه کنم.
البته وقتی کمی گذشت فهمیدم که این احساس ناشی از شوق نبود، بلکه افسردگی بعد از زایمان معروف بود که هنوز از در بیمارستان خارج نشده بودم به سراغم آمده بود. احساساتم دست خودم نبود. اشک از چشمانم بیاختیار میریخت درست مثل آن شیری که از سینهام بدون هیچ عکسالعملی میآمد. کنترلش برایم غیر ممکن بود و از طرفی نگران نگاههای اطرافیان به این اشکهای گاه و بیگاه بودم. به ویژه مادر همسرم که شب را هم در بیمارستان پیشم مانده بود تا کمکم باشد و به بهنیا رسیدگی کند.
اما از هر کسی میتوانستم حالم را مخفی کنم جز شوهرم. همسرم فهمیده بود که گریهمن به خاطره درد نیست! انگار این را از چشمهایم میخواند. رفتارش به من میفهماند که از حالم خبر دارد و با نگاهش مرا دلداری میداد. شاید چون اوایل بارداری هم این روزها را تجربه کرده بود، این حال من را خوب شناخته بود و خودش را آماده مانور دیگری کرده بود. خیلی سعی میکرد آرامم کند و در فرصتهای مختلف مینشست کنارم و با من حرف میزد، دستم را در دستش میگرفت و با محبت با من حرف میزد ولی هر کاری که میکرد و هر حرفی که میزد انگار بیفایده بود، دوباره اشکهای من سرازیر میشد!
وقتی بالاخره رفتوآمدها تمام شد و همسرم هم خداحافظی کرد و رفت و غروب کمکم از راه رسید انگار احساسات من هم با غروب خروشید حساستر و اشکم رقیقتر شد. هر دفعه که ناغافل اشکم سرازیر میشد، مادرشوهرم که پیشم مانده بود، از من میپرسید که چه اتفاقی افتاده و من هم هر بار درد بخیه را بهانه میکردم تا جای هیچ حرفی نباشد. میدانستم که اگر درد اصلیام را بگویم میخواهد برایم صحبت کند تا به زعم خودش مرا آرام کند اما این درد دلها برای من مخصوصا در آن حال و روز حکم مرثیه را داشت و من زار میزدم. فقط چشمهایم را بستم و سعی کردم بخوابم تا شاید وقتی فردا بیدار میشوم دیگر از این احساس خبری نباشد. هر چند با وجود این افسردگی باز هم ته دلم خیلی خوشحال بودم و از شوق وجود پسرم قلبم جور دیگری میزد. تصمیم گرفتم بعد از 9 ماه بارداری اولین شب آرامشم را با یک خواب عمیق تجربه کنم چون نمیدانستم از امروز قرار است چطور بگذرد و چه سختیهایی در انتظارم است!
مامان بهنیا
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین