2709
درد دل‌های مامان/ غلتیدن پسرم کار دستم داد!

درد دل‌های مامان/ غلتیدن پسرم کار دستم داد!

1394/12/02 بازدید3262

 

 درد دل‌های مامان، دل‌نوشته‌های مادرانی است که تجربیات واقعی‌‌شان را، نگرانی‌ها و شادی‌های مادرانه‌شان را از دوران بارداری تا تولد و بزرگ کردن کودکشان، با نی‌نی‌سایتی‌ها درمیان می‌گذارند.

نی‌نی سایت: دیروز بدترین نوع ترس و وحشت را تجربه کردم. اتفاقی که متاسفانه ناشی از کم‌تجربگی و بهتر است بگویم  کم‌توجهی خودم بود و حسابی چشم و گوشم را باز کرد. پنج ماهگی پسرم رو به اتمام است و حدود یک ماهی است که شروع به غلتیدن کرده و آرام‌آرام پیشرفت بیشتری داشته. روزهای اول که توانست از حالت طاقباز به حالت دمر بیفتد، حرکت دیگری نمی‌کرد و گریه سر می‌داد تا بلندش کنیم. اما طی دو هفته به سرعت مهارتش بیشتر شد و حالا وقتی روی زمین است، در عرض دو ثانیه برمی‌گردد و روی سینه می‌افتد و تقریبا حرکت رو به جلو را هم شروع کرده و اصلا دوست ندارد دیگر طاقباز باشد. در طول این پنج ماهی که پسرم به دنیا آمده، بیشتر کارهای مربوط به تعویض پوشک و لباس و حتی بیشتر اوقات بازی کردن را در اتاق خواب و روی تختخواب خودمان انجام داده‌ام. چون من کمر درد خفیفی دارم و بلند کردن و گذاشتن بچه روی زمین کمی برایم سخت است. تخت خودش هم به خاطر داشتن نرده‌های محافظ مناسب انجام این کارها نیست.

از وقتی شروع به غلتیدن کرده، مامان همیشه به من گوشزد می‌کند که باید مواظب باشم و دیگر نمی‌شود سامی را روی مبل یا تخت بدون محافظ و هر جایی که ارتفاعی دارد، تنها گذاشت. دیروز زمان تعویض پوشک متوجه شدم نیاز به شستن هم دارد و برای اینکه مثل اکثر مواقع که لباسش کثیف می‌شود، این اتفاق نیفتد و مجبور نشوم لباس را عوض کنم، بدون اینکه پوشک و وسایل را آماده کنم و روی تخت بگذارم، خیلی سریع سامی را به دستشویی بردم و بعد روی تخت خودم گذاشتم. قسمت بد ماجرا که بعدا دلیل عذاب وجدانم شد، این بود که متوجه شدم پسرم به لبه تخت نزدیک‌تر از حد مجاز است، کمی هم مکث کردم ولی متاسفانه به جای اینکه سام را وسط تخت بگذارم، با خودم گفتم پوشک که همین اتاق بغلی است، توی کمد سام، دو قدم بردارم،رفته‌ام و برگشته‌ام، به این سرعت که اتفاقی نمی‌افتد. آخر اتاق سام دقیقا کنار اتاق خودمان است. چشم‌تان روز بد نبیند، پوشک را برداشته بودم که صدایی شبیه گرومپ آمد؛ شاید به اندازه یک صدم ثانیه میخکوب شدم. دوست نداشتم فکر کنم که سام افتاده، اول سکوت بود و دو ثانیه بعد صدای جیغ درآمد. تمام تنم سرد شد. بلند گفتم، وای سام و وقتی به سرعت برگشتم، دیدم پسرکم به حالت طاقباز، دقیقا افتاده حد فاصل بین تخت و میز آرایش در یک جای 30 سانتی‌متری. پسر کوچولوی من شوکه شده بود و کمی هم سرخ و در حالی که دست و پاهایش رو به آسمان تکان می‌خورد، شروع کرد به جیغ و داد کردن. نفسم بند آمده بود، ولی خودم را جمع و جور کردم و بدون داد و فریاد کردن، به سرعت او را از روی زمین برداشتم و اول تا توانستم، با ناز و نوازش و قربان‌صدقه رفتن، سعی کردم بچه را که ترسیده بود آرام کنم. ولی اینقدر خودم از فکر صدمه‌ای که ممکن بود به او وارد شده باشد، ترسیده بودم که متوجه شدم کف دست‌هایم کاملا خیس شده. ولی بالاخره گریه‌های بلند سام تبدیل به هق‌هق‌های آرام شد. دوباره خیلی آرام او را روی تخت گذاشتم و شروع کردم به وارسی تمام نقاط بدنش تا ببینم با فشار دادن دست و پاها و پشت سر و کتف‌ها جیغ می‌زند یا نه!
نگرانی شدیدی تمام وجودم را گرفت که نکند پشت سرش ضربه خورده باشد؛ چون با توجه به فاصله کم تخت و میز آرایش مسلما هنگام سقوط، سرش با دسته‌های کشوی میز برخورد داشته. وقتی کمی گذشت و آرام شد و دوباره به من لبخند زد، انگار دنیا را دو دستی به من دادند و خیالم راحت شد. تند و تند ماچش می‌کردم و به خودم بد و بیراه می‌گفتم. هرگز آن صحنه فراموشم نمی‌شود؛ الهی بمیرم! بچه‌ام بدون شلوار و پوشک آنجا افتاده و ترسیده بود. اگر خدایی نکرده کوچک‌ترین اتفاقی می‌افتاد، چه کار می‌کردم؟ حس کردم چقدر مادر بدی هستم که خطر را جدی نگرفتم... هنوز بعد از گذشت نزدیک به 48 ساعت، تپش قلب دارم و بدتر از همه این است که جرات نمی‌کنم به هیچ کس چیزی بگویم. تمام عمرم اینقدر نترسیده بودم؛ ترس توام با نگرانی و دلهره شدید که مجبور باشی خونسردی و آرامشت را هم به طور کامل حفظ کنی. یک لحظه غفلت در مورد بچه‌هایی که شروع به تحرک می‌کنند، خطرناک است و این تازه شروع کار است؛ هنوز چهار دست و پا رفتن و زمین خوردن‌ها مانده!

مامان سامی

ارسال نظر شما

login captcha

منم چن روز پیش دخترم رو تخت مطب چند ثانیه رها کردم چون نگران جواب آزمایشش بودم اگه دکتر نبود قطعا دخترمنم از تخت می افتادروی موزائیک کف مطب ارتفاع هم خیلی زیاد بود خداب هم رحم کرد

دختر منم از روی مبل افتاد با این تفاوت ک فقط یک ماهش بود هنوزم موندم چطور بجه یکماهه افتاد .اینقد حالم بد بود الانم ک متن رو خوندم یاد اونروز افتادم کلی گریه کردم
وای خدا کوچولوی منم 4 ماهشه داره قل خوردنو یادمیگیره کلی دلشوره دارم ک تو خواب برنگرده براش اتفاقی بیفته خدایی نکرده! تا صبح همش بیدارم.....آخه دوبار دیدم ک رو دماغ قل خورده مونده هنینجوری و همش میترسیدم ک نکنه خفه شده باشه....خیلی بده خیلی باید مواظبشون باشیم فقط خدا کمکمون کنه
از قدیم میگن بچه ها فرشته دارن
وای انگار من این متن رو نوشتم شاخ درآوردم آخه سامی کوچولوی منم که 5.5 ماهشه دیروز با همین توصیفها از تخت افتاد.خدا فقط بچه ها رو حفظ میکنه باشوهرم کلی خودمونو فحش دادیم که چرا حواسمون نبود
خداروشکر بخیر گذشت . خدا پسرت حفظ کنه
منم مشابه همین اتفاق برام افتاد منتها پسرکم خیلی کوچیک تر بود و من اصلا فکرش رو هم نمی کردم به این زودی مهارت های حرکتیش پیشرفت کنه.خلاصه پسر جان رو روی تخت تک نفره کنار حال که برای شب های خودم و چسر قرار داده بودم گذاشتمو خودم هم در کنارش شروع کردم به درس خوندن چون در ایام امتحانات آخر ترم بودم.چشمتون روز بد نبینه یک دفعه دیدم صدای تالاپ برخورد چیزی با سرامیک کف هال اومد و روم رو که برگردوندم دیدم پسرم با صورت به زمین خورده.از شدت ترس نمی دونستم چکار کنم جیغم رفت هوا و به سرعت به شوهرم زنگ زدم و وقتی بچه ام را خوب وارسی کردم دیدم دماغش کمی خونریزی داشته.داشتم از حال می رفتم.بردیمش اورژانس و بعد از کلی ام آر آی و عکس و... فهمیدیم سرش دچار شکستگی مختصری شده.خلاصه سه روز بیمارستان بودم تا مطمئن بشم پسرم ضربه یا خونریزی مغزی نداره.از امتحان افتادم.به خاطر فشار های وارده حال خودم بد شد و در امتحانات چندین بار بستری شدم و خلاصه نه فقط فشار شدید به اعصابم وارد شد،از امتحاناتم هم افتادم و خلاصه اون ترم از سه درسم فقط یک درس رو پاس شدم.عجیب تر از اون اینکه دانشگاه هم حذف پزشکی من رو قبول نکرد(که هرگز نفهمیدم که چرا قبول نکرد) و خلاصه ترم اول ارشدم را به بدبختی طی کردم.خیلی سخت بود واقعا ولی خدا رو شکر پسرم سالم و سلامته الان.
عوض کردن بچه رو تخت خواب اصلا بهداشتی نیست میز تعویض خیلی راحته تمام وسایل بچه هم جا داره میزارید کمربندم واسه همچین مواقعی داره
دقیقا مشابه همین اتفاق تو هفت ماهگی پسرم برام افتاد پسرم مریض بود سه روز و دو شب بالا سرش بیدار بود که تبش نره بالا گلوش عفونت داشت بینیش گرفته بود می ترسیدم دور از جونش تو خواب نفسش بگیره شب سوم که بیدار بودم رو تخت رو پام داشتم میخوابوندمش که خودمم خوابم برد فقط یدفعه دیدم شوهرم داره طاها صدا میکنه چشمام باز کردم دیدم شوهرم پایین تخت نشسته و طاها تو بغلش از اونورم مادر شوهرم داره میکوبه تو در خونه آخه اتاق خوابمون بالا اتاق خواب مادر شوهرم صدا افتادن شنیده بود از خواب پریده بود من که همینجور خشکم زده بود شوهرم هم هی میگفت لجبازی بهت میگم بچه بده دستم خودم حواسم هست استراحت کن همش میگی نه یه وقت تبش می ره بالا یوقت نفسش میگیره بیا ببین حتی صدا افتادنشم نشنیدی . هیییی تا رسوندیمش بیمارستان داشتم سکته میکردم بنده خدا مادر شوهرم قلبش مشکل داره نفسش درست بالا نمیومد هی به من میگفت چیزی نیست نترس حالا خودش نزدیک بود سکته دومم بکنه دور از جونش ّتا از بدن و سر پسرم عکس گرفتن چندساعتم نگهش داشتن و گفتن سالمه که داشتم پس میفتادم خداروشکر که حالش خوب بود . و این شد درس عبرت که وقتی خسته هستم حتی اگه از کسی هم نخوام کمک بگیرم رو زمین بخوابم با بچه هام و ساعتم هم تایم کنم برا چک کردن تبشون
ممنون هشدار خوبی بود

پربازدیدترین ها