بعداز خداحافظی از شادی ،کیف وچادرم روگوشه ای انداختم ومتفکر ،زیر درخت کُنار(سدر)نشستم.دلم گرفته بود وبغضی سنگین گلوم رو میفشرد.ننه که متوجه حال نزارم شده بود،پرسید؛رزا، ننه.چیزی شده؟
بی پروا گفتم:ها ننه.مُو عاشق شُدُم .
عاشق پسر خان بیگی.نمیدونم مامان از کی فالگوش وایستاده بود که با ملاقه توی دستش صورت زنان نزدیکم شد.-ووی....وووی .صدای آژیر مامان خیال بندآمدن نداشت.انگار که خبرفوت عزیزی رو به او داده باشن-دختره ی چش سفید.خجالت نمیکشی؟دختر رو چه به عشق وعاشقی؟یه نگاه به خونه زندگیمون بنداز.ما کجا؟پسر خان بیگی کجا؟اگه عموت وحامد بویی از این قضیه ببرن،دمار از روزگارت درمیارن.
چه خوش خیال بود مامان، گمان میکرد پسر خان بیگی با آن همه دبدبه وکبکبه ،عاشق سینه چاک من شده.نمی دونست این عشق یک طرفه داشت منو ازپا در می آورد.کاش لال میشدم وبه ننه،چیزی نمیگفتم.بعداز اون روز،مامان دیگه اجازه نمیداد تنهایی از خونه بیرون برم. هرروزبا کلی خواهش والتماس از شادی میخواستم به بهانه خرید،از پسر خان بیگی خبری برایم بیاورد.غروب غم انگیزی بود.دلم عجیب گرفته بودو بی تابش شده بودم. بعداز شستن حیاط،شیلنگ آب رو توی دستم گرفتم تا درختان باغچه بیرون حیاط روآب بدم. انگار خواب می دیدم.خودش بود.با همان شلوار جین وپیراهن سفید.جا خورده از حضورش تو...