مثل الان تازه دردهای زایمانم شروع شده بود اما چون اولین تجربه ام بود نمی دونستم واقعی اند یا دردهای کاذب. اما کم کم متوجه شدم واقعی اند تا خود صبح چشم رو هم نذاشتم چون نمی دونستم اگر خوابم ببره چی میشه ؟! بالاخره صبح رفتیم بیمارستان و مثل فردا پسر نازنینم به دنیا اومد. این متن رو برا وجود پاک و آرامش بخشش گذاشتم: برای پسرم مرد دوم خانه ام :
زمانهایی هست که نمیخواهی عقربههای ساعت حرکت کنند!! نمیخواهی روزها به سرعت بگذرند!! و دلت میخواهد زمان در لحظه متوقف شود! این است حال و روز این روزهای من... بله، این هفته دلبندم هر روز و هر لحظه با من است. و این عطر وجودش است که مرا لبریز میکند. لبریز از بودن و ماندن، ماندنی با عشق و امید، امیدی زیبا به همراه ترسیم رویایی نه چندان دور از دسترس. این امید را دوست دارم، که باعث زنده ماندنم میشود. پسرم، عزیزترینم، به خود میبالم که فرزندی چون تو دارم. و از خدای خویش بیش از همیشه سپاسگزار وجود نازنینت هستم. همیشه باش. همینقدر نزدیک. همینطور مهربان. همیناندازه ستودنی...