یه دختر 22 ساله اصفهانی باخانوادش میرن شیراز خونه عمش بعد دخترعمش بهش یه تیکه طلا میده میگه برام بفروش اینم میره معالی اباد میفروشه یکی تعقیبش میکنه سرچهار راه که میرسه زنگ میزنه به مامانش میگ من ربع ساعت دیگ میام به دوستش میگ فاطی من یه مشکلی برام پیش اومده ساعت 9 و یه دقیقه ویس میفرسته دوستش 12 گوش میده ربع ساعتش شده 55 روز
باباش لایو گذاشته بود انقدر گریه میکرد دلم کباب شد🙂