من ۱۶ ساله ازدواج کردم دو تا دختر دارم
با شوهرم از ابتدا مشکل داشتم از همون دوران عقد متوجه سرد و بی احساس بودنش شدم تمام تلاشم رو کردم که جدا بشم نشد پسرخاله مه مادرم داشت خودش رو می کشت کوتاه اومدم و رفتیم زیر یه سقف و مشکلم بیشتر شد متوجه مشکلات جنسی هم شدم رابطه هر چند ماه یبار و زودانزالی شدید بدتر از همه اینکه اصلا به مشکلش واقف نبود و حرفهای منو به حساب نیاورد و همیشه دنبال کسب و کارش بود خلاصه دوباره تلاش کردم جدا بشم کارم به دارو خوردن کشید اما خانواده به هیچ عنوان کنارم نبودند و حمایتم نکردند و یه وقت دیدم باردارم به خودم گفتم سرم رو با بچه داری گرم می کنم و دردم رو فراموش می کنم و برای مشکل جنسیم رو آوردم به خودارضایی و سرم رو گرم زندگی و بچه دوم کردم و ادامه دادم اما میدونستم که دارم خودم رو گول میزنم و این دمل بالاخره سر باز می کنه دقیقا زمانی که از بچه داری خلاص شدم و از آب و گل دراومدن دردم دوباره رو اومده
حالم بده تمام خلا های روحی و عاطفی من داره از درون نابودم می کنه میل به زندگی رو از دست دادم حالم به هیچ عنوان خوب نمیشه از روزهایی که در پیش دارم میترسم
میترسم کارم به افسردگی و دارو بکشه
الان هم دارم با بغض مینویسم
حتی دیگه به جدایی فکر نمی کنم چون زندگی دو تا دخترم از خودم مهم تره ولی با حال بدم چیکار کنم ؟