سلام نامه ای به خودم..
من یک مادرم..
صبح من با طلوع خورشید شروع میشه..تشنه صحبت با خالقم هستم .خالقی که من رو می بینه.
و از من همه جوره حمایت می کنه... نماز صبح که تموم شد. به سرعت باد بساط صبحانه آماده می کنم..
می پرم توی تخت دخترم و کلی وعده و وعید بیدار ش می کنم...اونم با موهای ژولی وپولی ..و صدا گرفته از خواب شب میگه!!سلامم..ما فقط صبحانه درست می کنیم اما هر دوتا حالا و میل خوردنش نداریم..
حاضر شدم زیاد دیگه خوش تیپ نیستم ..اما مادر بودن واقعا سیراب کرده است.
صداش می زنم دختر جان زود باش..
تو راه مدرسه سوره قدر تکرار می کنیم..زیاد حواسش نیست سرسری می خونه ..اما می خونه...
نفهمیدم کی رسیدیم مدرسه....کلی امید میره سراغ کلی چالش... بزرگ شده اما تازه وارد مدرسه است.
من یک مادرم...