اول از خودم شروع میکنم.
من کلاس اول دبستان بودم.
با خواهر بزرگم میرفتیم نونوایی.یه پسری اونجا بود به اسم قاسم که سنش حدود 25 سال بود.موهای فرفری مشکی داشت و پوست تیره.
وظیفش این بود نون رو از تنور در بیاره و سرمیخ بذاره...
ازون خوشم اومده بود.و در کمال وفاحت به خواهرم میگفتم من با قاسم عروسی میکنم وقتی بزرگ شدم
حالا جالبه کلاس پنجم بازم از یک نونوا خوشم اومده بود که اسمش احمد بود و کارش گذاشتن نون توی تنور بود...
حالا دیگه بماند بعدش از چه آدمای عجیبی خوشم میومد
شما تعریف کنین تا من بازم بگم