دیروز کابینت کار داشتیم شوهرم رفت بیرون بعد از تقریبا یک ساعت پاور چین پاور چین اومد طوری درو باز کرد که ما نفهمیدیم اومده فکر میکرد من بعد از رفتنش پریدم رفتم بالا پیش مرده داشت میرفت بالا گفتم منم بیام میگه لازم نکرده هر حرفی داری به من بگو میگم انجام بده خیلی بهم برخورد مخصوصا یواشکی اومدنش ماشین رو هم دور تر پارک کرده و پیاده اومده بود تا ما نفهمیم اومده امروز صبح هم میگفت شماره دختر داییت تو گوشی تو چیکار میکنه و چند تا نسبت ناروا هم بهش داد من و دختر داییم همسن هستیم از بچگی با هم بزرگ شدیم چون با شوهرش اختلاف مالی داره میگه نباید باهاش حرف بزنی من همیشه نگران توام هر حرفی تو به فامیلات میگی اونا میرن میزارن کف دست زنداداش ( یعنی جاریم) این هم داستانیه که خواهر شوهرم بافته چون جاریم ازش پرسیده کابینتاشون تموم شد اونم زنگ زده به شوهرم گفته اون از کجا میدونه شما کابینت کار دارین کی بهش گفته بعد هم داستان بافتن که من به فلانی گفتم فلانی به فلانی واون هم رسونده به گوش جاریم
امروز اینقد گریه کردم اینقد تو سر و صورتم زدم واز خدا مرگمو خواستم نمیدونین چطور سرم داد میزد نمی گفت همسایه ها میشنون فکر میکنم من شماره کی رو تو گوشیم دارم میگه تو برای کابینت کار غذاهای خوشمزه درست میکنی در حالی که خودش میگه من که سرخود براش ناهار نمیدم امروز از صبح کارم شده گریه کردن یه اخلاق خیلی بد هم داره که همش قهر میکنه الان هم قهره دیگه بریدم وضع روحیم خیلی خرابه همش آرزوی مرگ میکنم