شوهرم صبح ساعت 8میره سرکار یه سره تا 10 شب حالا هم زنگ زده میگه هنوز نیم ساعت دیگه میشه بازم خوبه مادرشوهرم طبقه بالا هست صبح تا ظهر پیش اونم باهم میپزیم میخوریم بعد میام پایین دیگه تاشب بیکارم تابلوفرشم دارم اما حوصله ندارم ببافم دیگه روزام همه یرنگ شده وتکراری لااقل بچه دارم نشدم وقتم پرشه نیم ساعت دیگه هم که بیاد یه شامو چایو خواب همین دارم دیوونه میشم
روزگارم مرد با تمام خاطراتش