دیروز نزدیک ساعت 3 ظهر شوهرم بچه ها را برده بود پارک گفت اونجا 4 تا بچه دیگه بودن که بزرگشون حدودا 8 سالش بوده و آخری دو ساله گفت خیلی لاغر و ژولیده و چی بگم وضعیت بد
گفت یه خانمم همراهشون بود خیلی لاغر با لباسای ضعیف
گفت بچه ها هم لهجه داشتن و مادره روی یه نیمکتا خوابیده بود
بعد از ظهر من ساعت 4 که اومدم برام تعریف کرد گفتم باید میرفتی جلو ببینی ناهار خوردن گفت روم نشد دوباره لباس پوشید رفت شده بود 5 هنوز اونجا بودن
بنده خداها افغانی بودن که از دست طالبان ملعون تازه اومده بودن ایران جا نداشتن فقط شبا میتونستن برن خونه یه اقدامشون برای خواب
دوباره صبح ساعت 8 شوهره میذاشته پارک تا 8 شب (الهی بمیرم من خودم دو تا بچه 6 ساله و سه ساله دارم)
یه مقدار نقدی کمکشون کردیم ولی آخه چه فایده اینا مسکنه
لعنت به جنگ
چی سر این بچه ها میاد
از شوهر پرسیده بود با 40 میلیون میشه خونه گرفت شوهرم گفته بود بری شهرستانای استانهای دیگه تهران جا پیدا نمیکنید
من دیروز خیلی گریه کردم فقط خواستم درد دل کنم
قدر نعمتا را بدونید
قدر امینت را بدونید
و در حد توانتون کمک گنید
زندگی خیلی کوتاهه ارزش نداره