سلام دوستان
سالگرد فوت مادر بزرگم نزدیکه
پریروز خاله ها خونه مامانم به این نتیجه رسیدن که همگی برن سرخاک و ناهار بخورن و برگردن یه عده بخصوص رو هم دعوت کنن برای ناهار
شبش من خواب دیدم مادربزرگم میگه من حالم خوبه فقط دوتا تیکه کاغذ کوچیک داشتم تو کوکوها مونده
(منم میدونم کوکوها بی معنیها) گفت بقیه کاغذها رو ریز ریز کردن ریختن دور عیب نداره منم گفتم آره
دیروز خالم زنگ زده که پسرها گفتن مسجد هم بگیرید
منم شبش خواب دیدم مادربزرگم دستاش باد کرده و سرش رو بستن رو تخت بیمارستان و حالش خوب نیست
نمیدونم به تصمیم گیری اینا ربطی داره یا نه
زمین گرد است جایی که به نظر پایان میرسد شاید نقطه ای برای شروع باشد