عمر من،قلب من،من به فدای نگاه معصومانه ات گردم، پسر کوچک من گاهی دلم میگیرد،غصه میخورم،خسته میشوم و غر میزنم،از اینکه هنوز نمیدانم چگونه از تو مراقبت کنم،گریه میکنم که ناخواسته باعث گریه ات میشوم،گاهی خسته میشوم به کارهایم نمی رسم گله میکنم که چایی ام سرد میشود یا برنجم شفته میشود یا نصفه و نیمه خانه را جارو کرده گذاشته ام و فقط باید تو را در آغوش بگیرم...اما به این فکر میکنم از اینکه بزرگ شدی دیگر در آغوش من جا نشوی مگر چند سال کوچک و نقلی هستی که تو را بغل نکنم؟مگر چند سال با دیدن خنده نازت در بغلم سر خوشم که تو را بغل نکنم؟❤مامان کوچولوی من ،یکی یک دانه ام،قلب من برای تو و پدرت میتپد به عشق شما...دادن آزادی و خریدن یک عمر نگرانی مادرانه و خستگی همسرانه،بزرگ ترین ایثار یک دختر است❤