اول بگم که من قبلا با مادرشوهرم زندگی میکردم
یادمه اولین ماه رمضان که خونه خودم بودم یه روز داشتم برا افطار حلوا درست میکردم و چون دفعه اولم بود تصمیم گرفتم کم درست کنم که اگه خراب شد حیف نشه اندازه یه پیش دستی درست کردم و اتفاقا خیلی خوب شد و بوی خوبی هم بلند شده بود
هنوز تا افطار دو ساعتی مونده بود دیدم همسایه مون با دخترش دم درشون نشسته رفتم پیشش دیدم دخترش میگه من حلوا میخوام مامانش هم میگفت من بلد نیستم درست کنم دلم برا دخترش که روزه اولی بود سوخت
دیگه اومدم خونه گفتم یه پیش دستی دیگه هم درست کنم ببرم براش
خلاصه به اذون کم مونده بود درست کردم و میخواستم ببرم که مادرشوهره گفت بده من ببرم تو چای بذار
منم سفره افطار رو آماده کردم و فرداش دیدم دختر اون یکی همسایهمون پیش دستیمون رو آورد
به مادر شوهرم گفتم خب چرا ندادی به مامان فاطمه گفت خونه نبود گفتم خودم باهاش چند دقیقه پیشش صحبت کرده بودم
داشت دروغ میگفت دیگه هیچی نگفت ولی منو کارد میزدی خونم در نمیومد
راستی اون یکی همسایه مون همشهری و دوست مادرشوهره بود برا خودشیرینی خودش برده بود اونجا