اخ اخ امروز یک اهنگ از سعید مدرس به اسم با من راحت باش شنیدم رفتم تو دوران جوانی و زمانی که 22 الی 23 سالم بود و از شوهر اولم طلاق گرفته بودم و دانشجو بودم چقدر خوشگل و خوش اندام بودم..چقدر شاد و پر انرژی..انگار نه انگار که یک زندگی شکست خورده را پشت سر گذاشتم..صدای قهقهه هام تو دانشگاه معروف بود...شیطنت هام....و بعد اشنایی با همسرم...چقدر خوب بود...چقدر خوشحال بودم که شوهرم من رو پسند کرده و دوستم داره...هیچوقت فکرش را نمیکردم این پسر مغرور که دوست پسر عمه ام بود اینقدر از من خوشش اومده باشه...چقدر کیف داشت با دوستهام ارایش میکردیم ....یک رژ لب که میزدم انگار دیگه زیباترین ملکه جهان بودم...نگاههای تحسین امیز...اس ام اس های عاشقانه که ثانیه به ثانیه بین من و همسرم رد و بدل میشد ....شب به امید اینکه صبح بشه و اون رو ببینم میخوابیدم...چقدر مامان و خواهرام باهام مهربون بودند...فقط و فقط این وسط مرگ ناگهانی و جای خالی بابای عزیزم بابای مهربونم خالی بود و غمگینم میکرد....شب تا صبح گریه کردنها ..دعواها...عاشقی ها...درس خوندنها...تو سر و کله بچه ها زدن...دوستهام...هوای پاییزی تبریز....خدایا دلم برای جوونی هام تنگ شده...احساس میکنم دارم وارد سرازیری میشم...دیگه داره 34 سالم میشه و خوب مسلما حوصله شیطنت های قدیم را ندارم...و اینکه یک دختر دارم و یک شوهری که واقعا خوبی و مهربونی اش را بهم ثابت کرده...خوب الان دیگه من زخم مری دارم و شاید تنبلی تخمدان و خوب 23 کیلو اضافه وزن که در حال کم کردن هستم انشالا ...اما امروز بد جوری بد جوری دلم یاد اون روزها را کرد...دلم برای خودم تنگ شد...برای هیجانات الکی و شادی ها و دلخوشی های کوچکی که داشتم......دوست دارم شما هم برام بنویسید ...و اگر هم جوان هستید واقعا قدر این سن و سال و عشق و عاشقی ها را بدونید...شما چه احساسی دارید؟