ساعتو نگاه میکنم دل نگرون پسرمم که با دوستاش رفته مسافرت.دل دل میکنم بهش زنگ بزنم ولی میگم باز میگه مامان دوستام مسخرم میکنن انقدر نگرانمی هی تند تند زنگ میزنی
.مردی شده واسه خودش دیگه بیست و یک سالشه.
علیرضا از تو اتاق صدام میکنه پری خانم این شیر گرم ما چی شد هنوز تو فکر اون پدر سوخته ای.اون الان داره واسه خودش کیف میکنه.بعد یه پوز خند میزنه و میگه کم واسه اومدنش چشم انتظار موندیم اینم از بزرگ شدنش.
دریا از تو اتاقش میاد بیرون میگه آخ آخ باز بابا یاد خاطرات چشم انتظاری آقا افتاد.خدا رو شکر که من بعد از گل پسرتون یهو و ناغافلی اومدم ها وگر نه چه خاطراتی از به دنیا اومدن من داشتید ها.
تودلم یاد اون روزا
میوفتم آذر نود و هشت که چقدر نا امید و افسرده بودم.دکترا ناامیدم کرده بودن و میگفتن فقط معجزه است که طبیعی باردار شی.هر چی به وقت عملم نزدیک تر میشد استرسم بیشتر میشد.آخرین شانسم بود برای ای وی اف ولی قبلش باید لاپرا میکردم و احتمال داشت لوله هامو از دست بدم.دکتر گفته بود روز سوم پریودت بیا تا داروهاتو بدم آماده شی واسه عمل.از موعدم گذشته بود ولی امیدی نداشتم فکر میکردم از استرس عمله رفتم دکتر گفتم من موعدم نشده هنوز حتما یه مشکلیه گفت برو پایین آزمایش بده بیا خندم گرفت گفتم شما خودتون گفتید دیگه طبیعی باردار شدنت فقط با معجزست.دکترم گفت خوب شاید معجزه شده.آره معجزه شده بود و من مادر شده بودم