2777
2789
عنوان

گندم

81566 بازدید | 59 پست

یکم از داستان زندگیمو که نوشتم براتون میذارم

چون حالم روبراه نیست هر وقت که شد کم کم مینویسم 

تاپیکم قفل میکنم 

پیشاپیشم بابت غلط املایی و قلم بدم عذر خواهی میکنم چون حال ویرایش ندارم🙈

اگه بدم نوشتم شما ببخشید وقتی تصمیم گرفتم بنویسم یه جورایی برگشتم به سالای خیلی دور 

شاید خیلی با جزییات بنویسم 

توی این چند روزی که در حال استراحتم نوشتن وقتمو پر کرده.

خوشحال میشم پیجم 

پاییز سال ۸۳ بود تازه اولین سالی بود که وارد دبیرستان شده بودم . فضای دبیرستان برام یه جذابیت خاصی داشت فکر میکردم دیگه بزرگ شدم و دارم به هدف ها و ارزو هام نزدیک میشم

من عاشق ادبیات بودم همون سال تابستون بابا  برام یه شاهنامه خریده بود

وقتی میخوندمش زیاد معنیشو درک نمی کردم ولی یادمه که ساعت ها مینشستم میخوندمش اون لحظه ها بود که اصلا گذر زمان احساس نمی کردم گاهی وقتا وسط شاهنامه خونی پیش خودم خیالبافی میکردم که یه استاد ادبیاتم و دارم برای دانشجوهام میخونم و معنی میکنم ‌. دو دقیقه ی بعدش می رفتم توی یه رویای دیگه خودم و توی راه رو های دادگاه می دیدیدم که دارم برای راه انداختن کار موکل هام  بالا و پایین میرم

بابا همیشه بهم میگفت ما که نفهمیدیم دختر بابا قرار چکاره بشه ؟

منم همیشه میگفتم یه خانم وکیل که استاد ادبیاتم هست😄😄

بابا‌بر خلاف مامان ادم راحتی بود دور از چشم مامان همیشه بهم میگفت هر جوری دوست داری زندگی کن ببین از این دنیا چی می خوای برو  دنبال همون . نذار حسرت چیزی به دلت بمونه . میگفت ارزوهای هر ادم تمام دارائی اون شخص . راحت ازشون نگذر

ولی مامان خیلی روی درس و نمره هام حساس بود هر ترم موقع گرفتن  کارنامه ها که میشد من از استرس هلاک میشدم چون همیشه باید شاگرد اول میشدم  . با اینکه خودم علاقه ی زیادی به درس داشتم ولی این حساسیت مامان اذیتم می کرد. مامان هیچ وقت نمی ذاشت اشپزی کنم میگفت بشور و بپز هنر نیست دختر باید تحصیلات داشته باشه و دستش توی جیب خودش بره همیشه توی جمع دوست و فامیل مرتب پز شاگرد اول بودن و درس خون بودن من می داد میگفت دختر من باید مهندس بشه . خلاصه من همیشه از این کلاس به اون کلاس در رفت و امد بودم .

هر چقدر من درس خون و منظبط بودم داداشم شیطون و کله شق 😃همین باعث شده بود مامان تمام سخت گیری هاش برای من باشه

سال اول دبیرستان برام خوب شروع شده بود  دوستای خوبی پیدا کرده بودم همشون پایه و باحال بودن بین اونا فرناز  بیشتر از بقیه به دلم نشسته بود اون خیلی با من فرق داشت شاید همین تفاوتها باعث شده بود ازش خوشم بیاد

اون خیلی جسور و گستاخ و حاضر جواب بود برخلاف بچه های اون دوره از مدیر و معلم نمی ترسید درسشم اصلا خوب نبود ولی خیلی دختر پر شور و شوخ طبع و مهربونی بود

ما برای خودمون یه اکیپ بودیم که باهم می رفتیم و میومدیم

دیگه همه ی هم سن و سالای من می دونن اون روزا نه فضای مجازی بودو  نه

دخترا اینقدر ازادی داشتن که بتونن برن بیرون

کل تفریح و خوش گذرونی بچه های دوران ما توی همون مدرسه بود

هر روز یکی عاشق میشد یکی دیگه از عشقش جدا میشد

یادش بخیر نامه نوشتنای یواشکی بچه ها و استرس اینکه ناظم و معلمم نبیننش

اونایی هم که با دل و جرات تر بودم یه عکس سه در چهار از دوست پسراشون توی کیفشون داشتن  و سرگرمی ما دیدین یواشکی این عکس ها توی زنگ ورزش و زنگ تفریح بود

اگه روزی شانس با ما یار بود و یه معلمی غیبت میکرد اون روز روزه عشق و حال ما بود یا بزن و برقص داشتیم یا اونایی که با دوست پسراشون به هم زده بودن شعرای غمگین میخوندن و ما هم باهاشون گریه میکردیم

ولی من همیشه دوستام مسخره می کردم میگفتم یعنی چی با یه نگاه عاشق میشین و بعدشم خودتون برای طرف میکشین که چی بشه

فرناز همیشه بهم میگفت گندم تو خیلی احمقی دختر همیشه سرت توی کتاب

یکم سرتو بگیر بالا ببین اطرافت چه خبره

منم همیشه میگفتم همین که شماها عاشق شدین بس به من کار نداشته باشین

راستش اون موقع ها چند نفری بهم پیشنهاد دوستی داده بودن ولی کلا انگار حسم نسبت به جنس مخالف خنثی بودم

همیشه هم میگفتم من تا قبل سی سالگی اصلا به ازدواج فکرم نمی کنم

خوشحال میشم پیجم 

دیگه تقریبا اخرای پاییز بود داشتیم به امتحان های ترم اول نزدیک میشدیم معلم ها پشت سر هم امتحان های میان ترم میگرفتن ما هم حسابی در گیر درس شده بودیم .

یکی از همین روزا بود که امتحان ریاضی داشتیم معلممون خیلی سخت گیر بود و اون روز روز خیلی خسته کننده ای رو گذرونده بودیم وقتی زنگ اخر مدرسه خورد فرناز با حرص عصبانیت گفت یالا پاشین سریع فقط از اینجا بریم بیرون دیگه حالم از هر چی مدرسه اس بهم میخوره تا بقیه دوستامون بجنبن دست منو کشید گفت یالا بچه درس خون بیا بریم منو فرناز جلوتر از بقیه دوستامون از مدرسه زدیم بیرون .

فرناز همون طور داشت غر میزد و به زمین و زمان فحش می داد منم فقط گوش می کردم توی همون لحظه یهو یه موتور با سرعت وحشتناک از کنارمون رد شد و با کوله ی فرناز برخورد کرد کوله ی فرناز پرت شد زمین . هر دوتامون از ترس شوکه شدیم

موتوری یکم  جلوتر نگه داشت    و با عجله اومد طرفمون  کوله ی فرنازو برداشت و اومد طرفمون تا رسید نزدیکمون فرناز شروع کرد به بد و بیراه گفتن : اهای مگه کوری

اقای موتور سوار کوله رو گرفت طرف فرنازو گفت ببخشید خانما من عجله داشتم بی دفتی کردم چیزیتون نشده

فرناز با عصبانیت گفت ببینم تو دکتری یا مفتش

بیچاره موتور سواره خشکش زده بود کلاه کاسکتشو از سرش برداشت و با تعجب به فرناز نگاه کرد

من که تازه به خودم اومده بودم برگشتم طرف پسره بهش گفتم اقا شما بفرمایید ولی بیشتر دقت کنین ممکن بود اتفاق بدی بیفته

موتور سواره با شرمندگی گفت بله می دونم بی دقتی کردم

همون موقع فرنازگفت  غلط کردی

پسره اخماش رفت توی هم گفت خانم چرا بی ادبی میکنی اگه چیزیتون شده ببرمتون بیمارستان اگه نه که ببخشید من رفتم .

فرناز گفت به جای من تو باید بری بیماریستان چشماتو معاینه کنی

پسره با حالت عصبی برگشت طرفمون گفت ای بابا گیر عجب کله خرابی افتادما چند بار عذر خواهی کنم

از بس که فرناز جیغ جیغ کرده بود کلی ادم دورمون جمع شده بودن همون لحظه دوستامون رسیدن بهشون اشاره کردم که فرنازو اروم کنن

منم برگشتم طرف موتور سواره گفتم اقا لطفا شما هم بفرمایید

شاکی برگشت طرفم و گفت واقعا حرف بدی به دوستت زدم چرا اینقدر بی ادبه

منم ازش عذرخواهی کردم گفتم ببخشید دوستم یکم عصبیه

خلاصه موتور سواره رفت ولی فرناز تا چند روز که یادش میومد بهش بدو بیراه میگفت

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

امتحان های ترممون شروع شده بود

اولین امتحانمون زبان بود ما هم سریع جواب هارو نوشیتیم و زدیم بیرون

با بچه ها قرار گذاشته بودیم که بریم بستنی بخوریم

سمیه با ناراحتی گفت بچه ها مامانم قبض برق داده گفت اگه امتحانت زود تموم کردی برو بانک قبض و پرداخت کن

گفت حوصله ندارم تنهایی بانک نوبت بشینم . دیگه ما هم تصمیم گرفتیم باهاش بریم

اون روز اینقدر بانک  خیلی شلوغ بود ما هم برلی اینکه حوصلمون سر نره دیگران سوژه می کردیم برای خودمون میخندیدیم . توی حال خودمون بودیم که یه صدایی بهمون سلام کرد برگشتیم دیدیم یه پسره اس

یهو قیافه ی فرناز رفت توی هم برگشت طرف پسره گفت بله بازم اومدین عذر خواهی کنین ؟

از حرفای فرناز یهو یادم افتاد پسره کیه!

منم سرمو به نشونه ی سلام تکون دادم

پسره برگشت طرف فرناز و گفت خانم اون روز بهم زنگ زده بودن که پدرم سکته کرده منم داشتم با عجله می رفتم بیمارستان وگرنه من ادم بی دقتی نیستن بازم معذرت میخوام

فرناز با شنیدن حرفای پسره اروم شده بود بهش گفت ای بابا منم نمی دونستم خدا به پدرتون سلامتی بده شما هم ببخشید منم تند شدم

فرنازو پسره مشغول صحبت بودن که سمیه کلافه اومد گفت بچه ها بریم کارم تموم شد منم کنار اب خوری داشتم اب میخوردم . سمیه صدام کرد و گفت گندم عجله کن به بستنی فروشی هم برسیم

خوشحال میشم پیجم 


وقتی توی بستنی فروشی نشستیم فرناز با یه حالتی گفت بچه ها خیلی خوشتیپ و با ادب بود مگه نه !

ما هم با تعجب  گفتیم کی؟

فرناز با عصبانیت گفت ای با با شما چقدر خنگین همون موتور سواره رو میگم

همه با هم یهو زدیم زیر خنده

لیلا با خنده گفت ولی فرناز دروغ نمیگه خداییش خیلی جذاب بود

منم گفتم اینقدر هوچی بازی دراوردی که دیگه پسره محلتم نمیکنه .

فرناز کلافه گفت ای بابا من عقل نداشتم شما چرا جلومو نگرفتین

ما دیگه داشتیم از قیافه ی فرناز و کاراش از خنده میترکیدیم


امتحان ها مون حدود یک ماه طول کشید هر روز که امتحان می دادیم با  بچه ها قرار می ذاشتیم یه جا می رفتیم

فرناز که متوجه شده اون پسر موتور سوار هر روز  سر ساعت یازده میره بانک روبروی خیابون مدرسمون کلی ما رو معطل میکرد که فقط پسره رو از دور ببینه . چند باری هم الکی جلوش سبز میشد ولی پسره جز یه سلام با حرکت سر عکس العمل دیگه ای نشون نمی داد

ولی کم کم متوجه شدیم که انگار عمد هر روز میاد جلوی مدرسمون

گاهی وقت ها جاهای دیگه  هم می دیدیمش ولی اصلا جلو نمی یومد یا واکنشی نشون نمی داد

این وسط فقط فرناز راستی  راستی انگار عاشق شده بود حرفی از پسرای دیگه نمی زد مرتب از تیپ ک قیافه ی پسر موتور سوار تعریف میکرد گاهی وقتا با عجله میومد میگفت وای بچه ها امروز دیدینش چقدر خوشکل شده بود بلوز سبز یا فلان رنگ پلیور چقدر بهش میومدم . یه روز میومد میگفت وای ته ریش گذاشته چقدر جذاب شده بقیه هم تاییدش می کردن این وسط فقط من مسخره اش می کردم می گفتم اخه تو حتی اسمشم نمی دونی چطوری عاشق شدی

خوشحال میشم پیجم 


اوایل زمستون بود هوا حسابی سرد شده بود . تعطیلی بعداز امتحان های ترم بود یه روز صبح مادربزرگم که من عزیز صداش میزنم اومد خونمون

عزیز می دونست من عاشق اشپزی و خرید هستم . ما توی انزلی یه بازار روز داریم که روزای شنبه تشکیل میشد

انتهای اون بازار می خورد به مغازه های عمده فروشی

یه سر بازارم راسته ی ماهی فروش ها بود که توی پاییز زمستون پر از ماهی سفید بود و ادمایی که برای خریدش جمع شده بودن تا با پایین ترین قیمت ماهی بخرن

عزیز بهم گفت گندم جون مادر اماده شو با هم بریم بازار منم با ذوق پریدم بغلش بوسش کردم سریع اماده شدم

عزیز برام یه پلیور کلاه دار مشکی کوتاه بافته بود

پلیور و به شلوار حین سورمه ای پوشیدم اون موقع ها تازه مد شده بود پایبن شلوار و چندتا تا می زدیم با کتونی میپوشیدیم کلی هم حال می کردیم

یه شال مشکی هم سر کردم

خودمو توی اینه ی جلوی در نگاه کردم

رنگ مشکی پلیورم با شلوار جین و کتونی سفیدم یه هماهنگی خاصی داشت

عزیز صدا کردم گفتم عزیز بیا ببین چه ماه شدم

عزیز بدو بدو اومد بغلم کرد گفت تو ماه بودی

مامانم گفت اخه دختر تو از چیه بازار خوشت میاد که براش تیپم میزنی

عزیز برگشت طرف مامان و گفت ما رفتیم تا غر زدنای تو شروع نشده

وقتی با عزیز وارد بازار شدیم من با دیدن اون همه مواد غذایی تازه داشتم کیف میکردم عزیز گردو و انار ترش خرید با یه سبزی محلی به اسم چوچاغ که ما اینجا باهاش زیتون پرورده درست میکنیم

کلی میوه  و سبزی هم خریدیم

عزیز گفت گندم  بریم انتهای بازار من به اقای ایثاری سفارش برنج دادم بریم ببینیم برامون اورده

اون سمت بازار اکثرا پر از ماشینای بزرگ و باری بود که برای عمده فروشای میوه

میوه میاوردن

عزیز رفت توی برنج فروشی که خیلی شلوغ بود من بیرون منتظر موندم

توی حال خودم داشتم به اطراف نگاه می کردم

یه صدای اشنایی به گوشم می رسید داشت به چندتا از کارگرا که بالای ماشینا بودن میگفت چی رو چطوری و کجا بذارن

مرتب میگفت فرشید زود باش بچه ها رو راه بنداز تا ظهر دو تن دیگه باید بار تحویل بگیریم اینقدر وقت کشی نکنین

برگشتم طرف صدایی که به گوشم اشنا بود

یه پسر قد بلند هیکلی که پشتش به من بود رو دیدم یه کاپشن چرم مشکی با یه شلوار ذغالی پوشیده بود یه شال قرمز بافتنی هم دور گردنش می دیدم با اینکه بینمون فاصله بود ولی بوی ادکلنشو احساس می کردم

توی دلم گفتم این با این لباس ها بوی ادکلنش اینجا مونده داره به کارگرای بیچاره دستور میده معلوم نیست پسر کدوم  کله گنده ی پولداره

توی فکر خودم بودم که پسره برگشت طرفم یه عینک افتابی مشکی روی چشماش بود

یهو به خودم اومدم دیدم دارم نگاش میکنم . پسره عینک از چشماش برداشت از تعجب بیشتر نگاش کردم همون پسره موتور سوار بود . یهو دیدم داره میاد سمتم از هول خودم جمع و جور کردم اومد نزدیکم و با اخم یه نگاهی به سر تا پام انداخت و بی خیال از کنارم رد شد و سوار ماشین شدو رفت

من داشتم از حرص می مردم همش با خودم میگفتم چرا شبیه خنگ ها داشتی نگاش می کرد الان به خاطر ضایع بازی های فرناز فکر میکنه منم از عمد نگاهش کردم توی همین فکرا بودم که عزیز اومد گفت مادر برنج گرفتم بیا اژانس بگیریم وسایلامون زیاده

سوار ماشین شدیم من ولی همچنان توی فکر بودم جلوی خونه پیاده شدیم راننده وسایلارو برامون گذاشت جلوی در بر گشتم که از راننده تشکر کنم دیدم یه پژوی مشکی سر کوچمون مونده وقتی دقت کردم دیدم ماشین همون پسره  است  عینکشو زد بالا زیر چشمی یه نگاهی بهم انداخت و بازم با اخمای تو هم رفته یهو با یه سرعت وحشتناکی رفت


شب وقت خواب هر کاری میکردم خوابم نمی  برد به اصرار عزیز شب پیش خودم نگهش داشته بودم

رفتم توی بغل عزیز و دستاشو نگه داشتم شاید خوابم ببره همش فکر  میکرد م

اصلا چرا دنبالم اومده بود


از خودم  برای فکر کردن به کسی که نمیشناختمش حسابی عصبانی  بودم

دیگه نمی دونم کی خوابم برد

صبح با صدای عزیز از خواب بیدار شدم

به خاطر  بی خوابی دیشب کلافه بودم

بلند شدم و دست صورتمو صورت  وقتی توی  اینه به خودم نگاه کردم اخمام رفت توی هم به خودم گفتم واقعا که گندم خجالت بکش تو بقیه رو مسخره می کردی  این چه وضعیه داری. خلاصه حسابی خودم دعوا  کردم و از او حال و هوا در اومدم

بعد از اون روز دیگه اصلا پسر موتور سوارو جلوی خیابون مدرسه ندیدیم فرناز اوایل همش با ناراحتی ازش یاد میکرد و میگفت کاش همون موقع ها که میومد یه جوری میرفتم جلو و سر صحبت باهاش باز میکردم

ولی یه مدت بعداز سرش افتاد

خوشحال میشم پیجم 

مامانم به اصرار من کلاس خصوصی برای درس ریاضی میفرستاد
خونه ی معلمم دوتا خیابون از خونه ی ما فاصله داشت . من برای میانبر همیشه از کوچه های تودر تو و باریکی که رفت و امد کمتری داشت میرفتم  تا زودتر برسم
اون روز ساعت سه از خونه حرکت کردم
همین که به اون کوچه ها رسیدم یه پسری که معلوم بود حالت نرمال نداره با موتور افتاد دنبالم حرفای خیلی زشتی بهم میزد تا اینکه رسیدیم قسمت خیلی باریک کوچه اون با موتور جلوی راهمو گرفت دیگه بدجور ترسیده بودم  تنها کاری که تونستم بکنم این بود که عقب عقب رفتم و با تمام سرعت دوییدم
اینقدر ترسیده بودم که راه کوچه ها رو فراموش کرده بودم
توی همون خیابون نزدیک خونمون یه انبار بزرگ صنایع دستی بود که کلی کارگر داشت و همیشه شلوغ بود در انبار باز بود
من فقط با تمام انرژیم با  سرعت دوییدم توی انبار همین طور که می دوییدم یهو یکی با صدای بلند  داد زد گفت:
گندم !
با شنیدن اسمم شوکه شدم وایستادم برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم همون پسره موتور سواری بود که با فرناز درگیر شده بود
با عجله اومد طرفم گفت چی شده
وقتی دید چقدر ترسیدم انگار خودش متوجه همه چی شد
دویید بیرون انبار اون پسر مزاحمم بیرون انبار مونده بود و اطرافشو نگاه میکرد که این بدون اینکه به پسر مزاحم امون بده یقه اش گرفت فقط با مشت میکوبید به صورتش کارگرای انبار جمع شدن و پسره ی مزاحم از زیر دستش کشیدن بیرون من که با دیدن این صحنه ها حسابی ترسیده بودم  با عجله رفتم سمت خونمون
وقتی رسیدم خونه مامان و بابا با دیدن حال و روزم وحشت کردن
یکم حالم بهتر شد همه چی رو براشون تعریف کردم بابا شروع کرد به بحث کردن با مامان که تو این بچه رو خیلی اذیت میکنی . اینقدر توی فشار نذارش
حوصله ی شنیدن بحثاشون نداشتم
چون می دونستم حرف باید  حرف مامان بشه
رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم همین که چشمامو بستم قیافه ی پسر موتور سوار اومد جلوی چشمم که چطور اون پسر مزاحم می زد . اصلا چرا این کارو کرد
یهو یا د  این افتاد م  که  اون اسممو از کجا می دونست ؟
دوباره ذهنم درگیر ش شده بود


خوشحال میشم پیجم 

توی حال خودم بودم که خانم اقدامی با صدای بلند گفت : گندم بقیه رو بخون

با شنیدن اسمم با تعجب به خانم اقدامی نگاه کردم گفتم بله خانم چیشده؟

گفت اصلا حواست نیست کجایی

ازش عذر خواهی کردم با اینکه خیلی از جغرافیا بدم میومد ولی مهربونی خانم اقدامی باعث شده بود همیشه توی کلاسش فعال باشم و بهترین نمره ها رو بگیرم .

زنگ تفریح که خورد بچه ها دورم جمع شدن با نگرانی گفتن چیه گندم مریض شدی چرا رنگ و روت پریده

منم ماجرای مزاحمت روز قبل براشون تعریف کردم ولی وقتی به فرناز نگاه کردم حرفی از اون پسر موتور سوار نزدم

نمی دونم چرا دوست نداشتم با فرناز درباره ی اون پسر صحبت کنم

همش به این فکر می کردم که اون اسم من از کجا میدونست .

از خودم ناراحت بودم که چرا دیروز نموندم ازش تشکر کنم و شبیه خنگ ها از اونجا فرار کردم

ولی کاری بود که شده بود  سعی می گردم خودم با درس و دوستام مشغول کنم تا فکرش از سرم بپره .

*

اوایل اسفند بود  . اون موقع ها اینقدر اپارتمان زیاد نشده بود اکثر خونه ها توی انزلی ویلایی بودن طبق روال گذشته از شروع اسفند همه در تکاپوی نظافت خونه ها بودن روی دیوارای هر خونه حداقل یه قالی یا پتوی شسته شده اویزون بود .

مامان منم شروع کرده بود . وقتی مامانم و عزیز قالی میشستن منم شروع میکردم به شیطونی با داداشم روی قالی های کفی می دوییدیم یا با شلنگ روی هم اب میپاشیدیم صدای غر غر مامانم بلند میشد . عزیز با خنده به مامان میگفت ولشون کن بچه ان بذار خوش باشن . مامانم با اخم میگفت اخه این دختر کجاش بچه اس ؟

عزیز برای طرفداری از من میگفت خوشی که بزرگ و کوچیک نداره با شلنگ روی من اب میپاشید منم فرار می کردم

عزیز همیشه میگفت دختر جلوی مامانت نمیگم که بل نگیره . ولی هر کی  تورو بگیره پست میاره بس که شیطونی

منم این موقع ها یه قهقهه از ته دل میزدم میگفتم عزیز جون عمرا من شوهر بکن نیستم تا اخر بیخ ریش خودتم

عزیز میگفت زبونت گاز بگیر مادر

یه زن تا شوهر و بچه نداشته باشه کامل نیست . این مادرتم که نمیذاره یکم بشور به ساب و اشپزی یاد بگیری

معلوم نیست خونه ی کدوم ننه مرده ای رو باید اباد کنی

خوشحال میشم پیجم 

اون روز وقتی عزیز می خواست بره خونشون نذاشتم گفتم عزیز فردا شنبه اس چی میشه  اینجا بمونی فردا وقتی از مدرسه اومدم با هم بریم بازار

عزیز گفت اتفاقا فردا باید حقوقمم بگیرم کلی هم خرید دارم  

من نمی مونم ولی فردا میام دنبالت با هم بریم بازا ر

مامان و بابا هر کاری کردن مرغ عزیز یه پا داشت رفت

عزیز دوست نداشت زیاد خونه ی کسی بمونه از ۲۹ سالگی بیوه شده بود

پرستار بیمارستان ارتش بود یه زن کاملا خودساخته و مستقل بود .

همیشه میگفت گندم درس بخون دستت توی جیب خودت بره محتاج مرد نباشی ولی بدون شوهر و همدم زندگی کردن خیلی سخته

عزیزم به خاطر سه تا بچه هاش هیچ وقت دوباره ازدواج نکرد همیشه میگه تنها بودن واقعا سخته

****

اون  شب وقتی عزیز رفت رفتم خودم انداختم روی تختم  دراز کشیدم این بارم برای رفتن به بازار ذوق داشتم ولی خوشحالیم مثل دفعه های قبل نبود انگار خرید برام بهانه بود همش خودم گول میزدم که اشتباه فکر میکنی چیزی نیست الکی خودت درگیر کردی

پیش خودم میگفتم هر کس دیگه هم جای اون بود می دید کسی مزاحم یه

دختر تنها شده همین کار میکرد

صداش موقعی که اسممو بلند صدا کرد همش توی گوشم بود

یهو یاد روزی افتادم که داشت با اون کارگرا صحبت میکرد

وای خدای من چه صدای بم و مردونه ای داشت اصلا انگار از تن صداش میشد فهمید چقدر مغروره

دیگه همه ی هم سن و سالای من می دونن اون موقع ملاک جذابیت پسرا با الان فرق داشت

هر کاری میکردم خوابم نمیبرد

پیش خودم میگفت اگه فرنازو بقیه دوستام این حال من میدین چقدر من دست مینداختن اخه خیلی مسخرشون میکردم

یهو یاد فرناز افتادم که چقدر از این پسره خوشش اومده بود اگه میفهمید من دارم بهش فکر میکنم حتما از من دلخور میشد

ای بابا کلافه شدم مگه خل شدی گندم تو که کاری نکردی قرارم نیست اتفاقی بیفته

چشمامو بستم به زور  خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 

ساعت ۳ بود عزیز اومد دنبالم

من از ساعت ۲ شروع کرده بودم به اماده شدن انگار داشتم می رفتم عروسی

چند دست لباس عوض کرده بودم

اخر تصمیم گرفتم یه شلوار گت دار مشکی که اون موقع ها تازه مد شده بود رو با یه کاپشن سفید با یه بوت مشکی اسپرت و یه شال مشکی و شال گردن سفید بپوشم

زمان ما که از ارایشم خبری نبود یه کرم مرطوب کننده به صورتم زدم و بدو بدو رفتم پیش عزیز که توی حیاط منتظرم نشسته بود

تا عزیزو دیدم گفتم سلاااااام ماهرخ جون چه بلایی شدی با اون روسری زرشکی که گذاشتی تازه خریدی ؟

عزیز لبشو گاز گرفت گفت هیس دختر همسایه ها صداتو میشنون

گفتم بشنون باید بدونن یه ماهرخ جیگر مثل تو توی خونه داریم

مامان و بابام داشتن از خنده غش می کردن

عزیز گفت دختر زشته جلوی بابات اینارو میگی

عزیز با اینکه سنی ازش گذشته بود ولی خیلی خوشکل بود

پوست سفید و چشم و ابروی مشکیش که البته الان کم پشت شده بود یه خال مشکی هم پشت لبش داشت  

عکسای جوونیش که میدیدم تا پایین کمرش موهای پرپشت و مشکی داشت ولی الان دیگه بیشتر موهاش ریخته بود

برای همین همیشه روسری سر می کرد

**

عزیز کلی خریدکرد مثل همیشه حواسم به خوراکی هایی که می خریدیم نبود هر چی به انتهای بازار نزدیک میشدیم قلبم تندتر میزد

خدایا من چرا این طوری شدم

یهو عزیز گفت :گندم مادر باید بریم مغازه ی اقای ایثاری من پول برنجش بدم

بهش گفتم سر برج پول برات میارم

منم از خدا خواسته گفتم باشه بریم

عزیز رفت داخل مغازه که حساب کتابش انجام بده من بیرون  در موندم هر چی اون اطراف نگاه کردم کسی رو ندیدم

یکم رفتم جلوتر داخل حجره ای رو که اوندفعه جلوش مونده بود نگاه کردم دیدم یه مرد مسن با موهای جو گندمی اونجا نشسته

همون طور نگاهم به اون سمت بود که دیدم از حجره ی کناری اومد بیرون

وای قلبم دیگه داشت از سینه میزد بیرون خودمم نمی دونم چم شده بود

یه پلیور کلاه دار زرد پوشیده بود با یه شلوار جین سورمه ای موهاشو به سمت بالا شونه زده بود که باعث شده بود چهره اش واضح تر دیده بشه

دستاشو انداخته بود توی جیب پلیورش همونطور روبروم سرپا مونده بود با اخم نگام میکرد هر لحظه چهره اش بیشتر می رفت توی هم

اول میخواستم با حرکت سر بهش سلام کنم دلم میخواست برم بابت اون روز ازش تشکر کنم ولی اخه جلوی عزیز درست نبود

وقتی اخمشو دیدم خودم جمع و جور کردم پشتم کردم بهش توی دلم گفتم پسره دیوونس برای چی هر بار منو میبینه اخم میکنه انگار ارث باباش خوردم فدای سرم که به خاطرم دعوا کرد

بره به درک وقتی عزیز اومد بدون اینکه نگاش کنم رفتم

وقتی با عزیز سوار تاکسی شدم ذهنم مشغول بود توی دلم به خودم بد وبیراه میگفتم که چرا نگاهش کردم الان فکر میکنه کشته مرده اش شدم .

به عزیز گفتم من سر خیابون پیاده کن من خودم  قدم میزنم میرم ت تو با همین تاکسی برو  تا خونه چون خیلی وسیله داشت

همین که از تاکسی پیاده شدم یهو یادم افتاد یه سری لوازم تحریر احتیاج دارم که یادم رفته بود بخرم همین طور قدم زنان رفتم خیابون پشتی خونمون خرید کردم پیچیدم توی کوچه ای که میانبر بود به سمت خونمون  از پشت سرم صدای گاز دادن موتور شنیدم یه لحظه سر جام خشکم زد گفتم حتما بازم کسی داره مزاحمم میشه برگشتم پشت سرمنگاه کردم

دیدم خودشه یه لحظه نفس راحت کشیدم ولی گفتم این اینجا چکار میکنه  

همینطور خشکم زده بود

که دیدم از موتورش پیاده شد اومد سمتم

فاصله ش با من کم بود دست هاشو انداخت توی جیبش و همونطور خیره نگام میکرد

اینقدر قدش بلند بود که برای اینکه بتونم چشماشو ببینم باید سرمو بالا می گرفتم اولین بار بود توی این فاصله داشتم نگاهش میکرد

نگاهش مثل عطری که زده بود تلخ بود

یهو برگشتم که برم صدام زد:

گندم!!!!

با حرص برگشتم طرفش گفتم شما اسم من از کجا می دونی ؟

گفت اول بگو چرا داشتی به حجرمون نگاه می کردی ؟

یهو جا خوردم به زور اب دهنمو قورت دادم انگار لال شده بودم

استرسم از لرزش صدام معلوم بود

گفتم راستش اون روز که به خاطرم درگیر شدین من چون ترسیده بودم بدون تشکر رفتم دلم می خواست یه فرصتی پیش بیاد ازتون تشکر کنم

گفت : خوب تشکر کن

از گستاخیش شوکه شده بودم با یه حالت طعنه دار گفتم اقای محترم بابت کار اون روزتون ازتون ممنونم خدا نگه دار

برگشتم که برم

که گفت :نمی خوای جواب سوالتو بدونی ؟

نگاهش کردم

گفت : اون روز توی بانک رفته بودی کنار اب خوری که اب بخوری

دوستت موقع رفتن اسمت  صدا زد

اسمت یاد گرفتم

سرمو به علامت تایید تکون داد

تا اومدم قدم بردارم که برم گفت :

اون اولین روزی که منو توی بازار دیدی چرا خیره داشتی نگاهم می کردی ؟

دیگه عصبانی شده بودم انگار این ادم خدای اعتماد به نفس بود

گفتم هیچی دلیلی نداشت اصلا حواسم نبود که نگاهم روی شماست

من باید از شما بپرسم اون روز چرا دنبالم اومدین یا الان چرا اینجایین؟

هر چند شما پسرا عادت دارین که مزاحم دخترا بشین

تا اینو

خوشحال میشم پیجم 


نو گفتم یهو یه قدم برداشت طرفم حالت چهره اش اخمو بود اخمو تر شد .

گفت ببین دختر جون من نه بیکارم نه علاف نه اینکه عادت دارم دنبال دختر مردم راه بیفتم

منم تن صدامو یکم بردم بالا با تمسخر گفتم ببخشید پس الان اینجا چکار میکنی ؟

تا اینو گفتم سریع برگشت سمت موتورش گفت سریع از این کوچه برو بیرون من اینجا می مونم تا تو بری

اینجا خلوته خطرناکه

گفتم لازم نکرده شما بفرمایید راهمو کشیدم رفتم

وقتی خواستم بپیچم  داخل خیابون یه نگاه به انتهای کوچه کردم دیدم همونجا مونده نگام میکنه

قدم هام تندتر کردم رفتم خونه


همین که رسیدم خونه دیدم دیدم داییم و خانوادش خونمون هستن

مامان تا من دید گفت گندم کجایی بیا مینا طفلک خیلی وقته منتظرته

سریع رفتم با همشون روبوسی کردم

مینا دختر داییم یه سال از خودم کوچیکتر بود خیلی دوسش داشتم یه جورایی برام مثل خواهر نداشته ام بود

باهم رفتیم توی اتاقم

به خاطر مسائل پیش اومده عصبی بودم

مینا متوجه شد گفت گندم خوبی ؟

منم که از خدا خواسته کل جریان و از اول تعریف کردم

مینا گفت :شاید این پسره از تو خوشش اومده

گفتم نه بابا انگار دیوونس . ادم از یکی خوشش بیاد که بهش اخم نمیکنه مثل ادم حرفش میزنه

مینا گفت :والا با این چیزایی که تو گفتی منم تعجب کردم مواظب خودت باش

مینا خیلی ترسو بود با این حرفش خنده ام گرفته بود .گفتم مگه قاتل و جانی که میگی مواظب باش .

دیوونه هست ولی انگار ادم حسابی

وای مینا اگه بدونی چقدر جذابه چه لباسایی میپوشه چه عطرایی میزنه

مینا با چشمای گرد شده داشت نگام میکرد .گفت : ببینم گندم نکنه تو هم از این پسره خوشت اومده  

یهو هول شدم گفتم نه بابا از چیه این غول بیابونی خوشم بیاد

اینقدر خود خواه و مغرور ه معلومه بچه پولداره

کلاسش به ما نمی خوره

خوشحال میشم پیجم 

پدر من  عطاری داشت از نظر مالی وضعمون بد نبود یعنی همیشه تا جایی که ممکن بود لباسای خوب میپوشیدم و پول تو جیبی های خوبی از  بابا میگرفتم ولی پولدار نبودیم

وضع مالیمون متوسط بود

**

دیگه نزدیکای عید بود . در تکاپوی خرید لباس برای عید بودیم . هر روز غروب با مامان می رفتیم خرید

عاشق لباس خریدن بودم هر چیزی که مد میشد حتما باید می خریدم

اون سال کتونی ال استار خیلی مد شده بود

یه ال استار قرمز خریدم با یه مانتو شیش جیب مشکی و یه شلوار از بالا گشاده برفی و یه شال قرمز

کلی هم بابت خریدشون ذوق داشتم


اون روزا توی مدرسه فقط درباره ی لباسای جدیدی که خریدیم و قراره بخریم صحبت میکردیم .

دیگه اون روزای اخر و نزدیک عید مدرسه ها تق و لق بود

بیشتر وقتا بچه ها غائب بودن یا معلما نمیومدن مارو تعطیل می کردن که بریم خونه

یکی از همون روزا ساعت یازده صبح که منتظر معلمون بودیم . معاون مدرسمون اومد گفت خانم پیرمحمدی امروز نمیاد برین خونه هاتون

ما هم از خدا خواسته سریع وسایلامون جمع کردیم که بریم خونه

دوستم متین گفت بچه ها بیایین بریم موج شکن دوساعتی بمونیم بعد سر وقت همیشگیمون بریم خونه

ما هم قبول کردیم هفت هشت نفری رفتیم موج شکن

متین صدای قشنگی داشت . عاشق یه پسری شده بود کا اسمش مجید بود اونم اعزام شده بود برای سربازی متین خیلی ناراحت بود

اون روزا فرزین یه شعر خونده بود که خیلی روی بورس بود

متینم به یاد مجید میخوند :


قصمت میدم پشت سرمن

من مسافر گریه نکن

گریه نکن

گریه نکن

بیشتر از جونم من دوستت دارم

این دم آخر گریه نکن

گریه نکن

گریه نکن

میبرم با خود من کوله بار خاطره ها رو

گریه نکن

گریه نکن

گریه نکن

میخوام ببینی با لب خندون صبح فردا رو

گریه نکن

گریه نکن

گریه نکن


همه از  ناراحتی متین ناراحت بودن برخلاف همیشه که مسخرشون میکردم اینبار بهش دلداری دادم که این دوسال زود میگذره

بچه ها همه تعجب کردن .

سولماز دوستم بهم گفت گندم میبینم متحول نشدی نکنه خبراییه

اداشو در اوردم و گفتم من مثل شماها خنگ نیست که عاشق بشم

ولی توی دلم غوغایی به پا بود هر چی سعی میکردم کمتر بهش فکر کنم بیشتر میومد توی ذهنم

هر جا می رفتم چشم میچرخوندم شاید ببینمش


توی فکر خودم بودم که یهو فرناز گفت راستی بچه ها دیشب با مامانم اینا رفته بودیم بلوار حدس بزنین کی رو دیدم ؟

سمیه گفت : کی رو؟

گفت : همون  پسر خوشتیپ که با موتور زده بود بهم

تا اینو گفت گوشام تیز شد گفتم خوب تونستی مخشو بزنی ؟

با ناراحتی گفت: نه بابا کلی رفتم توی نخش هر چی سعی کردم توجه شو جلب کنم فایده نداشت

ته دلم انگار خوشحال شدم با خنده گفتم ولش کن فرناز مگه پسر قحطیه

فرناز گفت : گندم این با بقیه برام فرق داره

هر چی بی محلی میکنه انگار بیشتر ازش خوشم میاد

توی دلم انگار اشوب بود هر چی فرناز میگفت من حالم بدتر میشد

دلم می خواست همه چی رو به فرناز بگم ولی میترسیدم ازم دلگیر بشه

خوشحال میشم پیجم 

دیگه تحمل نداشتم اونجا بمونم الکی بهانه اوردم گفتم حالم خوب نیست من میرم شما بمونین باعجله خداحافظی کردم و ازشون جدا شدم بیرون در ورودی موج شکن یه دکه بود

تپش قلب گرفته بودم همش حرفای فرناز توی سرم بود . رفتم از دکه یه اب معدنی خریدم همونجا روی جدول نشستم و یکم اب خوردم

همون لحظه یه صدایی گفت همیشه مدرسه رو میپیچونین میرین دور دور ؟

اب پرید توی گلوم سرفه ام گرفته بود

برگشتم دیدم خودشه

یه سویشرت سفید تنش بود و تکیه داده بود به موتورش

یه کام غلیظ از سیگارش گرفت و بعد پرتش کرد روی زمین  همچین با حرص سیگارشو له میکرد که انگار  دشمنشو دیده

منم با عصبانیت گفتم شما عادت دارین همیشه توی کار دیگران فضولی کنین؟

گفت: حرفتو نشنیده میگیرم

گفتم مثلا چرا؟

گفت اخه عادت ندارم کسی اینطوری با گستاخی با من صحبت کنه اونم یه دختر که نصف قد منو نداره

جمله ی اخرشو با طعنه گفت

دیگه حرصم در اومده بود سریع تاکسی گرفتم رفتم

اون روز همه نهار خونه ی عزیز دعوت بودیم .

سر خیابون خونه ی عزیز پیاده شدم تا خونه ی عزیز باید خیلی پیاده میرفتم و از چندتا کوچه  میگذشتم

وقتی از تاکسی پیاده شدم متوجه شدم با موتورش دنبالمه

حسابی از دستش شاکی بودم

از عمد پیچیدم ت ی یه کوچه ی بمب بست

اونم اومد

موتورشو خاموش کرد

بهش گفتم میشه بگی چرا همش دنبالم میای؟

اومد طرفم هر لحظه بیشتر بهم نزدیک میشد تا جایی که من مجبور شدم عقب عقب برم یه جورایی ترسیدم

وقتی متوجه ترسم شد گفت نترس دختر

من کاریت ندارم

منم با پررویی گفتم من چرا باید از تو بترسم

گفت از دخترای گستاخ بدم میاد پشتشو کرد که بره

خیلی عصبی شده بودم با اینکه عادت نداشتم به کسی بی ادبی کنم ولی از غرورش لجم گرفته بود

یهو گفتم هی غول بیابونی تو چرا همش دنبال من میای اگه یه بار دیگه مزاحمم بشی . ....

نذاشت بقیه شو بگم با اخم برگشت طرفم  و با صدای بلند گفت یه بارم قبلا بهت گفتم من مزاحم ناموس هیچ کس نمیشم

یکم تن صداشو اورد پایین گفت در ضمن اسمم  مازیار نه غول بیابونی

همین طور خیره نگام میکرد .

تا اینو گفت از بی ادبی که کرده بودم خیلی خجالت کشیدم

نا خوداگاه گفتم ببخشید حرف بدی زدم با عجله راهمو کج کردم که برم

یهو گفت راستی :

برگشتم طرفش

گفت:

اسمت خیلی قشنگه

سرمو براش به علامت تشکر تکون دادم پشتمو کردم که برم

گفت یه چیز دیگه :

تو خودتم خیلی خوشکلی

شنیدن این حرفا از یه همچین ادم مغروری برام خنده دار بود

خندم گرفته بود

از کیف پولش یه کارت در اورد بهم داد

کفت هر روز بین ساعت ۳ تا ۵ بعداز ظهر میتونی به این شماره زنگ بزنی

نمی دونستم چکار کنم کارتو بگیرم یا نه

کارتو گرفت طرفم

دید برای گرفتنش دودلم گفت از الان تا ۵ ثانیه دیگه وقت داری اینو بگیری

وگرنه پاره اش میکنم

شروع کرد به شماردن  یک . دو . سه .....

وای خدای من این دیگه کی بود نمی دونم چی شد کارتو از دستش کشیدم و بدو بدو رفتم

خوشحال میشم پیجم 

تا اینجای داستان که براتون گفتم حالا می خوام از زبون مازیار براتون بگم

که بعدها برام تعریف کرد


****

اون روز صبح بدجور با بابا بحثم شده بود صد بار بهش گفتم بحث کار با رفاقت جداست

به اندازه ی کافی با این رفیق دوستی هاش چوب حراج به زندگیمون زده بود

بهش میگفتم پدر من تو که سواد درست و حسابی نداری حداقل قبل هر کاری یه مشورت بکن ولی طبق معمول گفت یعنی من اینقدر لنگم که از تو یه الف بچه راهنمایی بگیرم

دیگه خونم به جوش اومده بود گفتم مگه  تو به همین یه الف بچه از ۱۲ سالگی نگفتی تو دیگه مرد شدی باید خرج خودت دربیاری

مگه نگفتی اگه میخوای امسالم بری مدرسه باید بیای دم حجره کار کنی برای خودت وسیله ی مدرسه بخری

از همون جا فهمیدم که باید حساب دو دوتا چهارتای زندگیم دستم باشه تا کلاهمو باد نبره

مگه مچ همین رفیق شفیقت اقا رضا رو من نگرفتم وگرنه ۳تن سیب گندیده رو بهت مینداخت

مگه زرنگ بازی سر چک وثوقی رو من برات رو نکردم

چندتا دیگه بهت بگم تا بدونی داری اشتباه میری پدر من

***

بابا بازم مثل همیشه گند زده بود و کلی رفته بود زیر بار بدهی

این وسط فقط دلم برای مامان میسوخت

چون بابا عادت داشت اعصاب خوردی هاش میاورد خونه

صدبار بهش گفتم ناراحتی هاتو بذار پشت در بیا خونه مامان و بقیه  مقصر اشتباهات تو نیستن ولی بابا همیشه یه دنده بود

اون روز با ناراحتی از خونه زدم بیرون رفتم حجره

نزدیکای ظهر بود که تلفن  حجره زنگ خورد فرشید با عجله گفت سید بیا داداشته

رفتم گوشی رو گرفتم

جانم مهیار بله

یهو خشکم زد گوشی رو پرت کردم

مهیار گفت بابا حالش خراب شده اوردیمش بیمارستان سکته کرده با عجله موتور روشن کردم که برم

بر خلاف همیشه سرعتم زیاد بود میخواستم زودتر برسم پیش بابا

هر چند هیچ وقت ازش محبتی ندیده بودم و کلا یه خاطره ی خوشم ازش نداشتم ولی هر چی بود پدرم بود

توی افکار خودم بودم که حس کردم با چیزی برخورد کردم

ترمز گرفتم دیدم با یه دختر مدرسه ای برخورد کردم فکر کردم صدمه دیده

 خواستم برم کمکش

همین که از موتور پیاده شدم صدای جیغ و داد دختره در اومد

چشمم افتاد به کیفش که روی زمین بود فهمیدم با کیفش برخورد کردم

هر کاری کردم اروم بشه نمیشد


ای خدا چه گیری کردم من حوصله سر و کله زدن با این جنس مونث ندارم

اخه نه میشه بهشون حرف زد نه میشه ساکتشون کرد .

رفتم کوله ی دختره رو گرفتم طرفش که بهش بدم از حرص اون ازم گرفت و دوباره پرتش کرد زمین یعنی اگه دختر نبود یکی می خوابوندم در گوشش تا دهنش ببنده

وسط این دعوا و بلوا چشمم خورد به دختر ظریفی که کنار اون دختر جیغ جیغو بود و سعی می کرد دوستشو اروم کنه . دختره اومد جلو که کیف دوستشو از زمین برداره منم خم شدم کیف دادم دستش بهم گفت ببخشید اقا شما از اینجا برین دوستم یکم عصبیه

دیگه نفهمیدم داشت چیا بهم میگف و من چیا جواب دادم

سوار موتور شدم رفتم

وقتی رفتم بیمارستان ابجی رو توی حیاط دیدم که رنگ به صورت نداشت تا من دید گفت مازیار نترس بابا خوبه

خداروشکر کردم با اینکه پدر خوبی برام نبود و ابمون با هم توی یه جوب نمی رفت ولی راضی نبودم یه خار توی پاش بره

خوشحال میشم پیجم 

بابا باید شب توی بیمارستان می موند

قرار شد مهیار شب پیش بابا بمونه

چون مسئولیت حجره با من بود من باید ۳ صبح میرفتم و کارگرا رو راه مینداختم

مامان  و ابجی رو بردم خونه

خودمم رفتم دوش گرفتم  و خودم پرت کردم روی تخت تازه اون موقع فهمیدم چقدر خسته ام

اتفاقای کل روز توی ذهنم مرور میکردم با خودم گفتم اگه با بابا بحث نمی کردم شاید حالش بد نمیشد

عذاب وجدان گرفته بودم

چشمام بستم که بخوابم یهو یاد تصادفی که کردم افتادم با خودم گفتم عجب دختر جیغ جیغویی بود اگه خواهر من بود می دونستم چه طوری ساکتش کنم . یهو یاد اون دختره افتادم که کنارش بود

چقدر با دوستش فرق داشت

وسط دعوا بدون اینکه بدونه مقنعه اش رفته بود عقب موهای خرماییش ریخته بود دو طرف صورتش

چه دستای ظریفی داشت

توی همین فکرا بودم یهو به خودم گفتم افرین اقا مازیار دمت گرم حالا وایستادی مو و چشم و ابرو و دست دختر مردم دید زدی فرق تو با یوسف چیه ؟

**

یوسف دوست صمیمیم بود واقعا پسر خوشکل و جذابی بود یعنی نمیشد دست روی دختری بذاره نتونه به دستش بیاره

اصلا مادرش میگفت موقعی که به دنیا اومد اینقدر سفید و خوشکل بود که مادرشوهرم برای همین اسمشو گذاشت یوسف

یوسف پسر خوب و مودبی بود فقط یه ایراد داشت که خانم باز بود

من یوسف از دوران ابتدایی دوست بودیم همیشه همه جا با هم بودیم بیشتر از داداشام باهاش راحت بودم

فقط تنها جایی که باهاش پا نبودم موقع هایی بود که خانم بازی میکرد

من اصلا ادم معتقدی نبودم  ولی از جنس مخالفی که با من نسبتی نداشت فراری بودم

ولی بر عکس انگار اونا بیشتر جذبم میشدن هیچ وقت حوصله ی این نداشتم که بشینم ساعت ها با یه دختر تلفنی حرف بزنم کاری که همیشه یوسف میکرد ترجیح می دادم نیرو و وقت خودم برای کارای بهتر بذارم

هر بار که یوسف با یه دختر قرار میذاشت میگفت جان داداش یه بار بیا اگه خوش نگذشت دیگه هر چی تو بگی

همیشه جواب منم یک کلمه بود : نه

چندبار یوسف برای اینکه سربه سرم بذارم توی خلوت یا توی جمع بهم میگفت مازیار داداش نکنه خدای نکرده عیبی ایرادی چیزی داری که از دخترا فرار میکنی

جون داداش حداقل به من یه نشون بده ببینم سالمی

این جور موقع ها بود که حرفش میزد بد در می رفت چون می دونست جلوی دستم باشه یه بلایی سرش میارم


یوسف بر خلاف من قدش کوتاه بود

همیشه میگفت داداش من اگه قدو هیکل تورو داشتم یه دخترم توی این شهر نمی تونست از دست من در بره

همیشه دعواش میکردم میگفتم راجع به بی ناموسی هات با من حرف نزن

*

حالا این من بودم که داشتم به اون دختر مو خرمایی فکر میکردم

اون شب تا شبح اروم و قرار نداشتم یه پاکت سیگارو تا صبح تموم کردم

هر کاری می کردم فکرش از سرم بیرون نمی رفت

بعد از اون چند باری رفتم جلوی مدرسش ولی خودم نشون ندادم

تا اینکه یه روز که فرشید مرخصی بود خودم رفتم بانک تا کارای مالی حجره رو انجام بدم

توی اتای رییس که اشنامون بود نشسته بودم که دیدم یه سر صدایی میاد سرم خم کردم بیرون نگاه کردم  دیدم چندتا دختر مدرسه ای دارن با هم حرف میزنن میخندن یهو چشمم افتاد به اون دختر جیغ جیغوئه . کنارش همون دختر مو خرمایی نشسته بود

نمی دونم داشتن چی میگفتن و می خندیدن من فقط چشمم روی اون دختره بود به خاطر حرکات سرش موقع خندیدن

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز