پاییزی که از این به بعد یادآور از دست دادن بابای مهربونمه.بابای زحمتکش و صبورم.اینقدر ناگهانی و بیصدا رفت که باورش برام سخت و دردناکه.بابام چیزیش نبود تا روز آخر عمرش کار کرد و زحمت کشید .فکر کنم دیگه خیلی خسته شده بود خوابید و آروم و بی صدا پر کشید بدون خداحافظی.داغش برام خیلی سنگینه بی تاب و بیقرارم.دلم خیلی براش تنگ شده.حال طفلی رو دارم که باباشو گم کرده.دنیا برام سرد و تاریکه.ذهنم پر از تشویش و ابهامه.الان تو چه حالیه. سرگردونه؟اونم برای ما نگرانه؟روحش در عذابه؟
دلتنگ خونوادشه ؟ نمیتونم بعد از سی و چند سال دل بکنم ازش. بیقرارشم نمیدونم چیکار کنم.الان که نیست حسرت بوسیدن دستای زحمتکشش رو دارم دستایی که عید به عید میبوسیدمشون.هیچوقت بهش نگفتم چقد دوسش دارم.بابا دریای محبت بود بابا همه چیزم بود.انگار خالی شدم خورد شدم. حالم خیلی بده.شرمنده ی مهربونیاشم هیچ کاری براش نکردم.هیچوقت به نبودنش فکر نکردم.