امروز یه دعوایی باهاش کردم که خدا میدونه حتی کار به کتک کاری رسید . تا حد انفجار عصبانیش کردم بعد منو هل داد که برم پایین ولی میخندیدم اونم همین طور حرص میخورد و من هم بلند میخندیدم (مثل جادو گرا) بعد اومدم بالا دوباره بهش فحش دادم ویکی محکم زدم تو شکمش (روزه هم داره که بخوره تو سرش) و الآن هم با هاش قهرم . براش افطاری درست نمیکنم که بمیرهههههههههههههههههه از گرسنگی!!!
فلسفه ام این است:به من ربطی ندارد که دیگران در موردم چه میگویندو چه فکری می کنند.من خودم هستم و هرکاری را که مراشادکند وبه دیگران ضرر نرساند انجام میدهم .هیچ توقعی ندارم وهمه چیز را میپذیرم.اینگونه زندگی بسیار آسانتر میشود.