سلام خواهرا تاحالا واستون پیش اومده احساس کنین آخر زندگیتونه دیگه؟؟دیروز واسم اتفاق افتاد مردم و زنده شدم
موضوع از این قرار بود که ما توخونمون تعمیرات داشتیم خونه مامانم هستیم شوهرم بهم گفت شب مهمونی دعوتیم عصری میام دنبالت بریم
منم هول اینکه باید دوش بگیرم حتما خونه مامانم اینا خیلی شلوغ بود و مهمون زیاد داشتن آبگرمکن هم خراب بود آبجی بزرگم گفت برو خونه ما حموم کن هیشکی خونه نیست این آبجیم تازه رفتن اون خونه مجتمع مسکن مهره توی یه مجتمع بزرگم هستن چون تازه سازن تکی و توکی توی هر بلوکی میشینن منم بار دومم بود اونجا میرفتم شوهرمم اونجارو بلد نبود گفتم ادرس میدم بعدا بیاد اونجا لباسامم برداشتم گفتم از همونجا میپوشم میرم
چشمتون روز بد نبینه بلوکشون خالی خالی بود یه نفر تو بلوک ۷طبقه نبود منم رفتم حموم خواستم بیام بیرون دیدم در حموم از بیرون خود بخود قفل شده منم مشکل تنگی نفس دارم دریغ از یه سوراخ ریز واسه نفس کشیدن
گوشی موبایلمم نبرده بودم توحموم به کسی خبر بدم هرکاری کردم در باز نشد هر چی جیغ کشیدم فریاد زدم فایده نداشت دیگه داشتم از پا درمیومدم نزدیک۱ساعت و نیم تو حموم بودم گوشیمم از پشت در همش زنگ میخورد