2733
2734
رمان دالان بهشت - فصل اول

از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم:
- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟!
ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:
- این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی.
با دلخوری گفتم:
- اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.... .
از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت:
- ببین مهناز جون چند دقیقه صبر.... .
ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم.
محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: A«سلام. چه عجب از این طرف ها؟!A» و با قدم های بلند سمت من آمد.
انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم.
دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: A«سلام.A»
باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروی من با همان چهره ی مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره ای که سال ها آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خدای من هیچ کس از آن باخبر نبود. چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه های عمرم است. لا به لای حرف های امیر که ار من می خواست روی مبل بنشینم، صدای محمد را شنیدم:
- فرزانه جان، بهتره دیگه زحمت را کم کنیم.
انگار صاعقه بر سرم فرود آمد. پس ازدواج کرده و این زنش است که A«فرزانه جانA» صدایش می کند، همان طور که روزی مرا صدا می کرد، همان طور که مدت ها بود ذره ذره جانم با یادآوری اش درد می کشید، از احساس ضعف، حسادت، رنج، پشیمانی، خجالت و... چشمانم سیاهی رفت، فقط دستم را به طرف امیر دراز کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی چشم هایم را باز کردم، ثریا را دیدم که با مهربانی و ملایمت صدایم می زد با تمتم قدرتم می کوشیدم خودم را جمع و جور کنم که دوباره با صدای فرزانه که می گفت: A«مهناز خانم حالتون بهتره؟!A» احساس تلخ و کشنده ی حسادت به دلم چنگ زد. من حق نداشتم حسادت کنم. اصلاً هیچ حقی نسبت به محمد نداشتم، ولی چرا این دل لعنتی این جور می کرد؟ انگار تازه بعد از سال ها پرده هایی از روی چهره ی واقعی ام کنار می رفت و خودم را بهتر می شناختم. این من بودم که این طور از حس وجود رقیب درهم شکسته بودم؟! نه، نه، هنوز هم احمقم، چرا رقیب؟! من دیگر چه حقی نسبت به محمد دارم، چه نسبتی با او دارم که این زن رقیب من باشد؟! ای خدا، من ناسپاسی کرده و با حماقت زندگی ام را تباه کرده بودم، ولی به جبرانش هشت سال سوخته بودم. دیگر کافی است. خدایا مرا ببخش.
اشک ناخواسته توی چشم هایم حلقه زد. ثریا با مهربانی گفت: A«مهناز جان، گوش کن. اگه این شربت رو بخوری و یه کمی استراحت کنی بهتر می شی، عرق نعنا و نباته.A» بعد با محبتی خواهرانه برای نشستن کمکم کرد. دستم را دراز کردم که دستمال کاغذی را از ثریا که بالا سرم ایستاده بود بگیرم که باز چشمانم به چشمان محمد افتاد. ای خدا چه رنجی از نگاه این چشم ها به جانم می ریخت. این بار محمد پشت پرده ی اشک گم شد و فقط صدایش را شنیدم، صدایی که نفهمیدم خشمگین بود یا غصه دار؟! گفت: A«امیر، من رفتم دنبال مرتضی.A»
شربت را خوردم و به توصیه ی ثریا که می گفت:A« اگر یک ساعت بخوابی حالت خوب خوب می شه.A» چشمانم را بستم و با بسته شدن در اتاق، در تنهایی و سکوت ماندم. چشم هایم می سوخت و اشک بی اختیار بر گونه هایم جاری بود. بعد از سال ها می دیدم اشک نه قطره قطره، که سیل وار صورتم را خیس می کند. غلت زدم و سرم را توی بالش فرو کردم تا صدای ترکیدن بغضی که داشت خفه ام می کرد، صدای هق هق درماندگی ام بیرون نرود. مدام این فکر، مثل ماری که قلبم را نیش بزند، توی مغزم دوران می کرد: A« محمد زن گرفته، محمد ازدواج کرده!...A» قلبم می سوخت و آتش می گرفت و سیل اشک های بی اختیارم حتی ذره ای از تلخی این آتش نمی کاست.
از فشار ناخن هایم به کف دست هایم که برای خفه کردن صدایم مشتشان کرده بودم حس می کردم دست هایم آتش گرفته و می سوزد. شقیقه هایم از فشار دردی که مثل پتک به سرم کوبیده می شد داشت منفجر می شد. توی تاریکی اتاق و لا به لای گریه ی بی امانم انگار ناگهان زمان به عقب برگشت و من مثل کسی که نامه ی عملش را جلویش گرفته باشند به گذشته پرتاب شدم، به ده سال پیش، به زمانی که شانزده ساله بودم. چدر خوشبخت بودم و درست به انداز خوشبختی ام یا شاید به علت خوشبختی، احمق بودم...

ادامه دارد..

نویسنده: نازی صفوی
منبع: shirazia

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

رمان افسون سبز
نویسنده ... تکین حمزه لو

تایپ ... روشنک

منبع ... 98ia

فصل اول
افکارم مثل جنگلی تاریک پر از سوال و سیاهی شک و تردید بود. من نا خداگاه میان این سیاهی دست و پا می زدم. آنقدر سوال در ذهن داشتم که می دانستم تلاش برای پیدا کردن جواب درست برابر است با دست و پا زدن در مردابی که فقط باعث پایین تر رفتن من میشود. این چه پیشانی نوشتی بود که داشتم؟ یعنی از ابتدا و از روز اول سرنوشت هر کس مقدر شده و همه مجبور به بازی کردن نقش مان هستیم؟ سوال... سوال... سوال!!!
معده ام عجیب درد می کرد. دندانهایم را آنقدر روی هم فشار داده بودم که تا بیخ و بن تیر می کشید قلبم طپش بدی داشت. با هر غلتی که می زدم، از درد به خود میپیچیدم، تعجب می کردم که چه طور هنوز می توانم درد را حس کنم؟ دیوار هایی که در دوران بچه گی و نوجوانی مرا در امنیتی زیبا، فرو می بردند حالا انگار بهم نزدیک شده بودند، آنقدر نزدیک که مرا در میانشان له می کردند. اتاق دور سرم می چرخید. چشمانم می سوخت. اما خوابم نمی برد. جلوی چشمانم ستاره های کوچکی سوسو می زد. مدام در رختخوابی که سالها با رویاهایی طلایی در سر و آرزو های معصومانه ای در دل، در آن به خواب می رفتم غلت می زدم، اما افسوس که دیگر یه رویایی در کار بود و نه معصومیتی، مدت ها بود که خواب از چشمانم فرار می کرد.
افکار مختلفی به سرم هجوم می آورد. فردا چه می شد؟ سرنوشت من چه بود؟ آیا واقعا سهم من از زندگی همین است؟ این انصاف بود؟ در تمام طول زندگی ام هیچوقت آزارم حتی به مورچه ای نرسیده بود اما حالا...اه چقدر ضعیف و بد بخت بودم، چقدر رنجور و ناتوان بودم، در این دنیای بزرگ، هیچکس نمی توانست کمکی به من کند. پس سهم من کجاست؟... خدایا، تو بزرگی، تو بخشنده ای تو کریمی،... خدایا به من هم نگاه کن! مرا هم ببین... خدایا شایان من الان کجاست سر کوچک و بی گناهش را روی کدام بالش گذاشته است؟ دستان چه کسی نوازشش می کند؟ نکندمریض باشد؟ کسی یادش هست که قبل از خواب به او شیر بدهد؟... بی تابی می کند؟ نکند از خواب بپرد، اگر خواب بدی ببیند آغوش چه کسی آرامش می کند؟
اشک چشمانم را سوزاند، این انصاف نبود. صورتم را در بالش که خیس از اشک بود فرو بردم، صدای دستگیره در اتاق که به آهستگی پایین آمد، لحظه ای توجهم را به خودش جلب کرد، حتما مادر بیچاره ام بود. فوری چشمانم را بستم و خودم را خواب زدم. مادرم پاورچین بالای سرم آمد روانداز را که گوشه ای مچاله شده بود رویم کشید طفلک چه قدر از دست من ، رنچ و عذاب کشیده بود، زندگی همه را بهم ریخته بودم و از همه بدتر زندگی خودم که سیاه شده بود. مارم آهسته بیرون رفت و مرا با افکار در همم تنها گذاشت.
احطه ای صورت کوچک و سفید شایان را دیدم که با آن موهای مجعد و دستان چاق و کوچک که از هم باز کرده، به طرفم می آید و با لحنز یبا و کودکانه اش مرا صدا می کند چشمان سبزش از اشک پر بود. اما من انگار فلج شده بودم نمی توانستم حرکت کنم پسرم به طرفم می آمد اما من نمی توانستم نزدیکش شوم هر چه شایان نزدیک تر می شدمن با نیروی نا شناخته ای به عقب رانده می شدم کلافه شده بودم با درماندگی جیغ کشیدم دستم را به سمت پسرکم دراز کردم و... ناگهان از خواب پریدم.
عرق سردی تمام بدنم را پوشانده و سردم شده بود. بدنم بی اختار می لرزید، دهانم خشک شده بود و سرم نبض داشت. بلند شدم و در جایم نشستم هوا رو به روشنی بود، ساعت بالای سرم را نگاه کردم، نزدیک چهار صبح بود. لحظه ای خوابم برده بود اما کابوس همیشگی ام در خواب هم دست از سرم بر نمی داشت. چشمانم می سوخت، دست و پایم خواب رفته بود و گز گز می کرد، بدنم سست و بی حال بود، تمام توانم را جمع کردم و بلند شدم، باید کمی آب می خوردم، دهنم تلخ و بد مزه و گلویم خشک شده بود. با زحمت خودم را به حمام رساندم، چراغ را روشن کردم و در را از داخل فقل کردم . دولا شدم و کمی از آب شیر دستشویی خوردم، مشتم را پر از آب کردم و به صورتم زدم. با تامل سر بلند کردم و در آینه ی دستشویی به صورت زنی که به من زل زده بود، خیره شدم. به نظر در اواخر دهه بیست سالگی به نظر می رسید. شورت سپیدش مسخ شده، زیر چشمانش دو حلقه سیاه افتاده و گود رفته بود. دو خط عمیق در صورتش، داشتن هر گونه امیدی را مسخره می کرد. موهای نامرتب و آشفته اش، دور صورتش ریخته بود. نگاهش خالی از شور زندگی و پر از یاس و ناامیدی بود. لبان باریکش به کبودی می زد و با حالتی عصبی می لرزید پلک چپش با فاصله ای منظم می پرید. گونه های استخوانی و بر جسته اش استخوانی تر شده بود.در دل از خودم پرسیدم این زن کیست؟ آیا واقعا این من هستم؟ حالم از خودم به هم می خورد. کف زمین روی سرامیک های سفید و سرد نشستم آهسته و زیر لب لالایی محبوب شایان زمزمه کردم و خودم را انگار که بدن نحیف و کوچکش در آغوشم است تکان تکان دادم. قلبم از نبودنش تیر می کشید، آغوشم جای خالی اش را فریاد می زد. تمام سلول هایم از را صدا میزد و می خواست. تا آن زمان آنقدر محتاج و عاجز نبودم. خدایا فرزندم را در پناهت نگاه دار! داد مرا بستان!
صدای چک چک شیر دستشویی افکارم را بر هم زد. دوباره با گیجی و سستی بلند شدم چشمم به جعبه داروها که روی دیوار خاموش نگاهم می کرد، افتاد. آهسته مثل کسانی که در خواب راه میروند، به سویش رفتم. در جعبه را باز کردم، دریایی از قرص و پماد و دارو های مختلف، بی صدا سلامم کردند. یج نگاهشان کردم. همه جور دارویی به چشم می خورد. از دارو هایی سرما خوردگی و دل درد تا آرام بخش و قرصهای بدون استفاده اعصاب ناراحتی قلبی که روزگاری برای مادر بزرگم خریده بودیم و حالا رها شده، روی هم
تلنبار شده بودند مطل یک مشتری وسواسی از هر کدام بسته ای برداشتم و در دستم نگه داشتم. بعد روی سکوی کوچک حمام نشستم و به رنگهای درخشان قرصها نگاه کردم. بی توجه به نوع دارو ها، مثل یک بچه کنجکاواز هر رنگی که خوشم می آمد چند تا در دستم ریختم. بعد دستم را جلوی چشمم گرفتم. آهسته و در آرامش، یکی یکی قرصها را نگاه می کردم بعد با جرعه ای آب که در لیوان کنار دستم گذاشته بودم، می بلعیدم. با هر قرص به پدر و مادر و اطرافیانم فکر میکردم. می دانستم که با این کار دردی به دردهای
بی شمار پدر و مادرم اضافه می کنم اما، از طرفی می دانستم که بعد از مدتی همه چیز فراموش می شود و خیالشان به نوعی راحت می شود. اصلا چرا تا به حال معطل کرده بودم؟ زندگی من از این به بعد ، یک نوع مردن بود. بد بختی و مصیبت بیشتر! قرص قرمز و شفافی بلعیدم. سرونشت هر کس معلوم است و مال من هم این بود. یک قرص کوچک و زرد رنگ را قورت دادم. بدون شایان زندگی پوچ من تهی تر شده بود. معنای زنده ماندم مساوی بود با رنج مداوم روزانه و نگاه های پر ترحم اطرافیان و کابوسها و عذاب های
شبانه ام ! یک قرص آبی کوچک دیگر، اگر وجود نحس من نبود همه سر انجام به آرامش می رسیدند. چند قرص سفید رنگ را با هم فرو دادم. یاد چشمان درشت و سبز رنگ شایان افتادم که با وجود پرده اشک هنوز پر از جادو بود و می توانست به هر کاری وادارم کند. چند قرص دیگر را به زور قورت دادم تکه ای از وجودم را کنده و برده بودند. دیگر نمی خواستم باشم و زجر بکشم. کاری از دست من بر نمی آمد، وقتی نمی توانستم از خودم و فرزندم دفاع کنم پس همان بهتر که نباشم و از ناتوانی بیشتر زجر نکشم، من خسته بودم، خسته و وامانده! خسته ای که نمیتوانست بخوابدباید میمرد تا استراحت کند و من حالاخسته و تشنه استراحت بودم. با گیجی و سستی بلند شدم و مطمئن شدم که در حمام قفل است. به تصویرم در آینه لبخند زدم و همزمان چند قرص درخشان و کوچک دیگر خوردم. دستم را بالا آوردم و به تصویرم تکان دادم. خدا حافظ بی عرضه... خنده ام گرفت مثل زنهای مست قهقهه کش داری زدم، نمیدام چه قدر گذشته بود، سرم گیج می رفت. هیچکس شروع زندگی اش را به یاد نمی آورد اما حالا من، داشتم اتمام زندگی ام را میدیدم. پس این طور بود؟ به همین آهستگی؟ چشمانم را روی هم گذاشتم. تصویر شایان دوباره ذهنم را پر کرد. لب ورچیده بود و با معصومیت صدایم می کرد. با ناتوانی دستم را به سویش دراز کردم. مثل همیشه تصویر شایان از من دور می شد. به هق هق افتادم. تمام تنم درد می کرد. تک تک سلول هایم جگر گوشه ام را طلب می کرد. دیگر زانوانم تحمل سنگینی وزنم را نداشتند. کف حمام روی سرامیک های سفید که حالا به نظرم نورانی و شفاف می رسید، غلتیدم. زیر لب از خودم پرسیدم کجای کارم اشتباه بوده؟... همان طور که جلوی چشمانم سیاهی می رفت، انگار پرده یک سینما پدیدار می شد. سینمایی که حوادث زندگی ام را نمایش می داد. مطیع و بره وار، به پرده سینما چشم دوختم. باید دوباره نگاه می کردم، مرور می کردم. مطمئنا یک جایی اشتباه کرده بودم. تمام بدنم را رخوت هوس انگیز مرگ در بر گرفته بود. نگاهم خیره و ثابت به پرده سیاه ذهنم بود. کمکم داشتم به آسایش می رسیدم. دیگر دردی نداشتم. دیگر نگران نبودم، در همان حال در آرامشی فرو رفتم که هشت سال پیش ترکم کرده بود.

فصل دوم
مملو از عشق و امید سرم را از روی بالش برداشتم. صبح یک روز گرم تابستانی بود. تا چشمانم را باز کردم یادم افتاد که نتایج را امروز صبح اعلام می کنند. ملافه را کنار زدم و به سرعت بلند شدم. همان طور که به طرف دستشویی می رفتم داد زدم: مامان ساعت
چنده؟
صورتم را که با قطرات آب خنک شده بود، خشک می کردم که صدای آرام و گرم مادرم از پشت در بلند شد
- صبح بخیر صبا جان ساعت نه و ربع است عزیزم.
مثل برق گرفته ها در را باز کردم. مادرم پشت در ایستاده بود. فوری گفتم:
- مامان خانم مگه قرار نبود من رو ساعت هشت بیدار کنید؟
مادرم شمرده گفت:
- صبا جان خیلی صدات کردم بیدار نشدی.
اصلا یادم نمی آمد که مادرم بیدارم کرده باشد. اما مادرم زنی نبود که دروغ بگوید یا شوخی کند. مادر من زن زیبا و نجیبی از یک خانواده اصل و نسب دار و پر جمعیت بود که طبق آداب و رسوم و مقررات خشک پدرش بزرگ شده بود. اصولا زن خودداری بود که نه خیلی می خندید و نه خیلی نارا حت می شد.در بدترین شرایط خونسرد و مقاوم بودو خم به ابرو نمی آورد از صورتش اصلا نمیشد فهمید که عصبانی است یا خوشحال، ناراحت است یا هیجان زده، اما تحت هیچ شرایطی دروغ نمی گفت و زیاد هم اهل شوخی نبود.
بنابر این حتما بیدارم کرده بود و من بیدار نشده بودم با صدایی گرفته گفتم: حتما روز نامه تمام شده...
مادرم همان طور که به طرف در آشپز خانه می رفت گفت:
- روز نامه روی میز آشپز خانه است.
خدای من! این زن چه قدر خونسرد بود، در تمام این مدت روز نامه روی میز بوده و من خبر نداشتم، همان طور که به طرف آشپز خانه می دویدم داد زدم:
- مامان حالا می گی؟
مادرم که زود تر از من وارد آشپز خانه شده بود یک لیوان از توی کابینت برداشت و با همان خونسردی و متانت همیشگی پرسید:
- خانم دکتر شیر میل دارند یا چای؟
جیغ کشیدم: راست می گی مامان؟ پزشکی؟... کجا تهران یا شهرستان؟
- نمیدونم خودت نگاه کن
دیگر واقعا اشکم داشت در می آمد. با عجله روزنامه را ورق زدم، خدایا پس حرف ( پ ) کجا بود؟ داشتم دیوانه می شدم. مادرم آهسته بغلم کرد و گفت: حرف پ روی کابینت است. پزشکی دانشگاه شهید بهشتی. مبارک باشه بعد هم صورتم رو بوسید و محکم تر در آغوشش فشارم داد. روزنامه را برداشتم. دور اسمم با خودکار خط کشیده بود. کد روبه روی اسمم را فوری شناختم. حق با مامان بود.
تا یک هفته دوستانم و فامیل ها که تعدادشان هم خیلی زیاد بود تلفن می زدند یا به خانه مان می آمدند تا تبریک بگویند. چشمان پدرم از خوشی می درخشید، اما او هم مثل مادرم مبادی آداب تر از آن بود که خوشحالی اش را بیرون بریزد. مادر و پدرم یک زوج نمونه و بعد از بیست سال زندگی هنوز عاشق بودند. در تمام هفده سالی که پشت سر گذاشته بودم، به یاد نداشتم که صدای بلند هیج کدامشان را شنیده باشم. از گل بالا تر بهم نمی گفتند. و در مقابل من و خواهرم با هم متحد بودند و حرفشان برای ما مثل آیه قرآن بود، ضمن آنکه هر کدامشان به ما حرفی می زد آن دیگری حتما تاییدش می کرد. پدرم از خانواده های اصیل و قدیمی شیراز بود که سالها می شد به دلیل شغل پدرش به تهران کوچ کرده و در همان جا هم زن گرفته و تشکیل زندگی داده بود. قد بلندی داشت و چشمان سیاهش چنان جذبه ای داشت که من و نسیم خواهرم، جرات خیره نگاه کردن به آن را نداشتیم. صدایش گرم و پر محبت بود و پوست گندمی اش کنار چشم ها چین افتاده بود. مادرم هم از خانواده های استخواندار تهرانی بود و سومین دختر از شش فرزند پدر و مادرش به حساب می آمد قد بلند و موها و چشمان روشنش را از مادر بزرگش که روس بود به ارث برده بود که من هم این مشخصات را به ارث برده بودم. اصولا من شکل مادرم بودم و نسیم شکل پدرم بود. خواهرم سه سال کوچکتر از من بود اما مثل سایه به من چسبیده بود. سر انجام پس از یک هفته زنگ و تلگراف و دیدار های سر زده، پدرم تمام فامیل دا دعوت کرد و سور مفصلی به همه داد تا سرو صدای دوست و آشنا تمام شود. مادر و پدرم هر دو راضی و خوشحال بودند و مدام لبخند های کوتاه به من می زدند. سر انجام اسمم را در رشته مورد علاقه ام نوشتم و وارد دوران جدیدی از زندگی شدم.
از روز اول همان طوری که در ناز و نعمت بزرگ شده بودیم پدرم برایم یک ماشین کوچک به عنوان جایزه خرید تا راحت رفت و آمد کنم و خیال او هم راحت باشد. از نظر اقتصادی خانواده ما همیشه وضع خوب و حتی عالی داشت. خانه ای بزرگ با سه اتاق خواب پذیرایی بزرگی که در سطحی بالا تر از اتاق ها و آشپز خانه قرار داشت. استخر سر پوشیده و حیاط بزرگی که آخرش پیدا نبود در بهترین نقطه شمال شهر حاصل زحمت های شبانه روزی پدر و تدبیر مادرم بود. من و نسیم اتاق های جداگانه و وسایل راحتی و حتی تجملی زیاد داشتیم. خورد و خوراکمان هم پروپیمان و سرو وضعمان عالی بود. و در قبال تمام این نعمات پدرم فقط از ما انتظار درس خواندن و راه یافتن به دانشگاه داشت که با آنهمه امکانات و فضای آرام و امن خانوادگی مان، توقع زیادی نبود.
من و نسیم هم منتهای سعی مان را می کردیم که طبق خواسته والدینمان درس بخوانیم هر دو در مدرسه تیز هوشان تحصیل می کردیم و من حتی یک سال را جهشی خوانده بودم. تا مهر که قرار بود کلاس های دانشگاه شروع شود، قبل از این که کلاس های دانشگاه شروع شود شبی عمویم با زن و پسرش رضا همراه با یک سبد گل زیبا و یک بسته شیرینی به خانه مان آمدند. من و نسیم توی اتاق داشتیم شطرنج بازی می کردیم که مادرم وارد اتاق شد و سراسیمه گفت:
- صبا پاشو بیا عموت اینا اومدند.
با بی حوصلگی گفتم: خوب چی کار کنم؟ بگوئید صبا خواب است.
- یعنی چی؟ تازه سر شب است مگر تو مرغی که حالا بخوابی؟ پاشو بیا، رضا هم آمده....
رو به نسیم گفتم: پاشو نسیم، تو برو بعدا جبران می کنم.
نسیم داشت بلند می شد که مادرم با بی صبری گفت بگیر بشین.
بعد رو به من گفت مگر نمی فهمی دختر؟ عموت با رضا و زنش نیامده اند چای بخورند. آمده اند خواستگاری!
من و نسیم هر دو هم زمان گفتیم: خواستگاری؟.... برای کی؟
مادرم بدون هیج شوخی گفت: مطمئنا خواستگاری من نیامده اند. پاشو بیا یک سلام بکن زشته!
مادرم این را گفت و از اتاق خارج شد. من و نسیم همچنان بهت زده مانده بودیم، سرانجام نسیم گفت:
- پاشو دیگه مامان رو که میشناسی شوخی نداره...
بلند شدم تا به مهمان خانه بروم که نسیم داد زد:
_ اون طوری؟ با پیژامه؟
به لباسهایم نگاه کردم. خنده ام گرفت. یک تیشرت کهنه و بلند که شبا به جای لباس خواب می پوشیدم و شلوار گشاد و قرمز که سر زانو هایش نخ نما شده بود. هر چقدر مادرم می گفت این لباس هارا بریز دور دلم نمی آمد برای خواب خیلی راحت بودند به سرعت لباس هایم را با یک کت دامن عوض کردم و به سمت پذیرایی رفتم عمو و بابا گرم صحبت بودند.رضا گوشه ای ساکت نشسته بود و زن عمویم با مادرم مشغول صحبت بودند. با ورود من همه ساکت شدند و رضا سرخ شد. برایم خیلی عجیب بود، من و رضا همیشه همدیگر را می دیدم و خیلی عادی با هم برخورد می کردیم. چایی را گرداندم و نشستم. نگاهی به رضا انداختم از خجالت سرخ شدا بود، عمویم صحبت را با پدرم قطع کرد و با صدای بلند گفت:
- خوب خانم دکتر ما اومدیم ما رو هم تو صف بیمارانت بپذیری. البته نه بیماران معمولی ها!
همه خندیدند و من متعجب به عمویم نگاه کردم. منظورش چی بود؟ چرا امشب اینها این طوری شدند؟ زن عمویم هم بلند شد و دو طرف صورتم رو دوباره بوسید و گفت:
- خیلی مبارک باشه عزیزم. حالا پاشید با رضای من برید تو هال حرفهاتون رو بزنید بیایید ببینیم چی میشه؟
2728
حسابی خنده ام گرفته بود، چه قدر موضوع رو جدی گرفته بودند. رضا بلند شد و به طرف هال رفت منهم به دنبالش، روی مبلهای راحتی نشستیم. قبل از اینکه رضا حرفی بزند گفتم:
- رضا این حرفا چیه؟ مگه من می تونم به چشم خواستگار به تو نگاه کنم؟ پسر عمویم زیر لب گفت: مگه من عیبی دارم؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.
با خنده گفتم: اولا چراغ خودتی، ثانیا از قضای روزگار این چراغه زبون داره به چه درازی! من اصلا نمی تونم رو تو حساب غیر فامیلی باز کنم، خیالت راحت! این اصلا معنیش این نیست که تو عیبی داری فقط من مثل یه برادر به تو نگاه می کنم.
رضا خجالت زده گفت:
- شاید نگران ادامه تحصیلت هستی؟ بهت قول می دم که ....
نگذاشتم حرفش تمام شود، پریدم وسط و گفتم: نه من نگران هیچی نیستم، چون از اول با این ماجرا مخالفم. من اگر هم روزی ازدواج کنم با فامیل ازدواج نمی کنم. چون نمی تونم، اولا این کار خیلی خطر ناکی است چون ممکنه بچه هامون ناقص بشن در ثانی من وتو مثل بعضی پسر عمو ها و دختر عمو ها نیستیم که صد سالی یه بار هم همدیگرو ببینیم و بعد هم پسره وقتی بره خواستگاری دختره، مثل یک غریبه باشه. من و تو حد اقل هفته ای یه بار همدیگرو می دیدیم .....
رضا با ناراحتی گفت: یعنی اصلا جای امیدی نیست؟
با قاطعیت گفتم: نه!
از روی مبل بلند شد و گفت: باز خدا پدر تو بیامرزه، همین الان رک و راست حرفتو زدی، تکلیفم معلوم شد.
آن شب عمو اینها بعد از کمی حرف و صحبت رفتند، موقع رفتی عمویم به من گفت: صبا جان جواب تو هیچ ربطی به ارطبات فامیلی ما نداره، تو مختاری برای زندگی و آیندت تصمیم بگیری، فکر کن رضا هم یک پسر غریب است.
با خنده گفتم: از غریبه بود شاید نظرم عوض می شد.
مادرم فوری یک چشم غره رفت یعنی دیگه حرف نزنی بهتره و من هم ساکت شدم. وقتی رفتم به اتاقم نسیم منتظرم بود. پشت سر هم می پرسید: چی شد؟ چی شد؟
عصبی گفتم: هیچی فردا عقد و عروسی است ... هیچی بابا من گفتم نه و خلاص نسیم که فهمیده بود عصبی هستم زیاد پیله نکرد و رفت. از تصمیمی که گرفته بودم و جوابی که به رضا داده بودم اصلا ناراحت نبودم و برای همین راحت و آسوده به خواب رفتم.

فصل سوم

روزهایی را که در دانشگاه می گذراندم بهترین روز های عمرم بود. با این که درس ها مشکل و استاد ها خیلی سخت گیر بودند باز هم برایم دوست داشتنی و شیرین بود. دیگر با بقیه بچه ها آشنا شده بودم و دختر ها و پسر ها برایم غریبه نبودند. از میان همه بچه ها با یکی دو نفر صمیمی تر بودم. الهام و فرشته، هر دو دختر های خوب و درسخوانی بودند. هر ترمی که پشت سر می گذاشتم بیشتر حس می کردم که بزرگ شده ام. در میان پسر های کلاس، پسر خیلی درسخوان و منظمی بود که با من در درس ها رقابت می کرد. اوایل توجهی به او نداشتم، اما کم کم حس کردم که او بیش از حد عادی به من توجه دارد و جلوی راهم سبز می شود. تا اینکه بعد از گذشت چند ترم به زبان آمد. اسمش آرش حسینی بود، قد بلندی داشت و با هیکلی پر و صورت جذاب، موهایش مشکی و صورتش استخوانی بود. در حالت نگاهش چیزی بود که به آن جذبه می گفتند. ابرو های پیوسته و تیره اش حالت صورتش را دوست داشتنی کرده بود. روی هم رفته پسر جذاب و گیرایی بود با اخلاق کاملا مردانه، محجوب و متین بود و همیشه مرتب و سنگین لباس
می پوشید. می دانستم که در میان دختر ها کم خاطر خواه ندارد. با یکی از پسر ها هم به اسم رضا دوست صمیمی بود و هر جا می رفتند مثل سایه به هم می چسبیدند.
آن روز به طرف سلف سرویس دانشگاه می رفتم که توی راهرو به آرش بر خوردم. خواستم رد شوم که خجولانه سلام کرد. با تعجب نگاهش کردم. آن روز با هم کلاس داشتیم و تازه بعد از اتمام کلاس داشت به من سلام می کرد. جواب سلامش را دادم. خواستم حرکت کنم، که با صدایی که به زحمت شنیده می شد، گفت: ببخشید خانم پورزند عرضی داشتم.
برگشتم و نگاهش کردم. گفتم: بفرمایید؟
کمی این پا و آن پا شد و با صورتی بر افروخته و صدایی لرزان گفت:
- می خواستم اگه بشه... یعنی اگه اجازه بدید... با خانواده خدمت برسیم.
با گیجی گفتم: با خانواده؟ کجا؟
با خنده شرمگین جواب داد: منزل شما...
- برای چی؟
آرش دوباره با لکنت گفت: برای امر خیر...
تازه فهمیدم منظورش چیست. عصبانی از دستش، نگاهش کردم. این پسر چه فکری می کرد. فکر میکرد کشته و مردش هستم؟ اصلا درباره اش چنین افکاری نداشتم. من تازه وارد دانشگاه شده بودم و قصد داشتم آنقدر درس بخوانم تا موفق شوم تخصص هم بگیرم. حالا این پسر می خواست مانع من شود. با بی رحمی گفتم:
-نه.
با ناراحتی پرسید: آخه چرا؟
سرم را تکان دادم و قاطع گفتم: قصد ازدواج ندارم.
یعنی فعلا قصد ندارید.... ممکنه بعدا.....
حرفش را بریدم و گفتم: حالا تا بعدا خدا بزرگه.
وقتی قضیه را برای الهام تعریف کردم، کلی خندید و گفت:
- این پسره دیوونه شده خودش دانشجو، زنش دانشجو، میخوایید مرده اتاق تشریح رو بخورید؟
قضیه به خنده و شوخی بر گزار شد. تا آن روز چند نفری از پسر های دانشکده موضوع خواستگاری را مستقیم و غیر مستقیم با من مطرح کرده بودند که همگی رد شده بود. آن روز وقتی برای نسیم قضیه را تعریف کردم، با خنده گفت"
- خوب وقتی قیافه و هیکل یه دختر مثل تو باشه، رشته خوب و اسم و رسم دار هم قبول شده باشه، همینه دیگه. این میره اون میاد.
با خنده گفتم: گمشو مگه من چه ریختی ام؟
نسیم که داشت برای کنکور درس می خواند جزوه اش را گوشه ای انداخت و با ادا و اطوار با مزه ای گفت:
- چه ریختی هستی؟ چشمان درشت عسلی، که گاهی وقتا سبز می شه گاهی وقتا خاکستری، موژه های بلند و برگشته، ابرو های روبه بالا و نازک، صورت سفید و گونه های برجسته، موهایی به رنگ طلا، لب هایی غنچه و باریک، صدای ظریف و قشنگ، هیکل باریک و بلند و قلمی ، راه رفتن سراسر عشوه و ناز، خوب منکه خواهرتم عاشقت می شم. چه رسد به بقیه! اگر قیافت مثل من بود راحت بودی، راحت تا آخر عمرت درس می خوندی.
با خنده گفتم: مگه تو چته؟ خیلی هم خوشگلی، چشم و ابرو مشکی و قاجاری، پوست مهتابی، موهای بلند و موج دار مثل شبق، قد بلند، هیکل تو پر، مگه بده؟ تو یک گوله نمکی، ولی من بی مزه و یخ هستم.
نسیم خنده ای کرد و گفت: آره جون عمه ات!

********************************
آن سال تحصیلی گذشت و آرش با نگاه های پر تمنایش بیچاره ام کرد. هر جا می رفتم بود. چنان نگاه های سوزناکی به من می انداخت که انگار قراره اعدامش کنم. هر چه فکر می کردم ایرادی در او نمی دیدم. مرد کامل و اید آلی برای هر دختری محسوب می شد اما من همیشه دلم می خواست در نگاه اول عاشق شوم. یعنی جوری شود که یکی به دلم بنشیند و آنهم ندیده نشناخته، مثل عشقهای توی داستان ها!!! اما آرش با اینکه هیچ عیب و ایرادی نداشت، در نظرم یک پسر عادی و معمولی بود.تابستان آن سال پسر عمویم رضا ازدواج کرد و باری از روی دوشهای من برداشت. همیشه احساس می کردم به خاطر جواب ردم از دستم رنجیده و خانواده عمویم مثل سابق با ما صمیمی نیستند، اما با ازدواج رضا، این فکر از ذهنم پاک شد و خیالم راحت گشت. با شروع ترم جدید آرش هم انگار امید جدیدی به خودش داده بود. چون اینبار از طریق خانواده اش اقدام و شماره تلفن مرا نمی دانم از کجا پیدا کرده بود و خودش مستقیما از پدرم وقت خواستگاری گرفته بود. وقتی با خبر شدم از عصبانیت داشتم منفجر می شدم. اما خودم را کنترل کردم که در دانشگاه حرفی نزنم.تصمیم گرفتم همان خانه جوابش را بدهم. اخر هفته، با پدر و مادرش آمدند. سبد گل زیبایی هم همراهش آورده بود. صدایشان را از داخل اتاقم می شنیدم. تصمیم داشتم اصلا پیش مهمان ها نروم تا بهشان بر بخورد و آرش از صرافت من بیفتد. چند دقیقه ای که گذشت، مادرم وارد اتاق شد و آهسته گفت:
- پاشو صبا، بده، زشته بیا بشین.
با حرص گفتم: من چایی نمی گیرم ها!
مادرم آهسته گفت: خیلی خوب نگیر، نسیم چایی گرفته، تو بیا یک سلام بکن، بده.
وقتی مادرم رفت با ناراحتی لباس پوشیدم و وارد سالن پذیرایی شدم.
مادر و پدر آرش مثل خودش با شخصیت و ساده بودند. با دیدن من از جا بر خاستند و به گرمی سلام و احوالپرسی کردند. مادرش، زن تقریبا جوان و زیبایی بود با همان چشم و ابروی گیرای پسرش، ته لهجه آذری داشت و خیلی مبادی اداب و تعارفی بود. پس از کمی صحبتهای معمول، آقای حسینی گفت:
خوب ما برای امر خیر مصدع اوقات شدیم... این آرش ما چند وقته که دل از کف داده... و البته حالا که اینجا آمدیم و از نزدیک لیلی را دیدیم به مجنون حق می دهیم. پدر و مادرم خندیدند و آرش از خجالت سرخ شد. کت و شلوار زیتونی و پیراهن لیمویی پوشیده و مثل همیشه مرتب و اراسته بود. قبل از اینکه صحبتها جدی شود با تک سرفه ای پدرم را متوجه کردم. پدرم با ملایمت گفت: واالله نظر دختر شرطه وگر نه ما حرفی نداریم. آرش جان هم مثل پسر خود ما جوان متین و معقولی هستند. ولی قبل از هر حرفی باید دید نظر صاحبان چیه؟ با این حرف همه چشم ها به من دوخته شد. آرش چنان ملتمسانه نگاهم می کرد، که لحظه ای گیج شدم چه بگویم. آهسته گفتم: من قبلا هم خدمت آقای حسینی عرض کردم که قصد ازدواج ندارم.
با این جمله انگار صدای شکسته شدن دل آرش را شنیدم.
با حرف من، جلسه خواستگاری هم به پایان رسید. بعد از چند لحظه خانم و آقای حسینی بلند شدند و با همان خوشرویی اولیه، از ما خواحافظی کردند. آرش اما ناراحت و دلگیر خداحافظی کرد. چشمانش از اشک که به زحمت جلوی ریزششان را گرفت بود برق می زد لحظه ای دلم برایش سوخت، اما سریع یادم رفت.
تقریبا هر سال که می گذشت آرش درخواستش را مستقیم یا غیر مستقیم بیان می کرد و من هر بار با بی رحمی همان جواب را می دادم. هر بار که کلاس داشتیم، با ورودم صورت آرش به رنگ قرمز در می آمد. الهام به مسخره می گفت: صبا، تو مثل جیوه میزان الحراره شدی، هر بار که می یای آرش قرمز می شه.
نمیدانم چرا نمی توانستم به آرش به چشم مرد زندگی ام نگاه کنم. او چنان ساده و محجوب بود که انگار نمی شد بهش تکیه کرد. آن روزها، شاهزاده رویایی من مردی بود که همه چیز را با هم داشته باشد. خوش قیافه، خوش لباس، پولدار، جذاب، تحصیل کرده، مردی که چشمها را در هر جمعی به خود خیره کند و آرش این شخصیت را نداشت. آرش پسر مظلوم و محجوبی بود که از حرف زدن با هر دختری تا بناگوش سرخ می شد با اینکه صورت دوست داشتنی و جذابی داشت اما چشمها را به خود خیره نمی کرد. پسر خجالتی بود که در جمع دست و پایش را گم می کرد. خلاصه به قول نسیم پپه بود. گاهی در خلوت خودم، از اینکه به آرش با آنهمه پاکی و صداقتش جواب رد دادم، شرمنده می شدم. بعد ها مدام فکر می کردم شاید این کار ها، این آه ها باعث سیاه بختی ام شد.
ولی هیچکس از آینده اش با خبر نیست و من نیز از این قاعده مستثنی نبودم. گاهی، موقع رفتن به غذا خوری آرش را می دیدم که با یک دیوان حافظ در دست به تنهایی در محوطه نشسته و با نگاهش مرا تعقیب می کند. در نگاهش عشق و آرزو را می خواندم. اما هر چه فکر می کردم چنین حس متقابلی را نسبت به آرش، در خودم نمی دیدم. در مورد آرش فقط حس احترام و ترحم داشتم و بس و این چیزی نبود که من می خواستم. شاید حتی کمی هم دوستش داشتم ولی اصلا برای ازدواج کافی نبود. الهام آن روز ها مدام در گوشم در مورد محسنات آرش وزوز می کرد. می نشست و می گفت:
- صبا جون، درست فکر کن. آخه تو چی می خوای؟ آرش همه چیز دا با هم داره، خوش قیافه نیست که هست، خوش تیپ و خوش لباس نیست که هست، نماز خون و روزه بگیر نیست که هست. خانواده ی محترمی هم که داره، شغل و کار و بارش هم که معلومه.
این همه دختر منتظر یک خ گفتن آرش هستن تا بگن: خواستگاری؟ بله بفرمایید امه تو هی گذاشتی طاقچه بالا، که چی؟ منتظر پسر رئیس جمهوری؟
من هم در دل می دانستم که حق با الهام است اما چه کنم که دلم راضی نمی شد. نسیم هم طرفدار آرش بود. پدر و مادرم اما همیشه ساکت بودند تا مبادا من فکر کنم میخواهند مرا از سر باز کنند هر بار که نگاه آرش را متوجه خودم می دیدم، دلم می گرفت. در نگاهش چیزی بود که جو را برایم سنگین می کرد. دلم می خواست از نگاه معصومش که پر از حرف بود، فرار کنم، اما هر جا می رفتم سنگینی نگاهش را روی خودم حس می کردم.


فصل چهارم

با گذشت سالهای دانشجویی ام کم کم به این فکر می افتادم که نکند عیب و ایرادی دارم که دل به هیچکس نمی بازم. کمکم تکلیف همه دختران همکلاسم روشن می شد به جز من و البته الهام و فرشته. انگار به قول الهام، مثلث ما نفرین شده بود. آن روز ها، حداقل ماهی یکی، دو خواستگار در خانه مان را می زد. اما من انگار شده بودم دختر شاه پریان که طلسم محبتم را فقط یک نفر می توانست بشکند و آن یک نفر هنوز پیدا نشده بود. همان روزها، خر خوانی نسیم هم نتیجه داد و رشته ی دندانپزشکی در یک دانشگاه خوب قبول شد. پدر و مادرم آنقدر خوشحال بودند که دوباره مهمانی بزرگی گرفتند وهمه را دعوت کردند. مادرم راه می رفت و خدا را شکر می کرد که هر دو دخترش رشته های خوبی قبول شده اند. با شروع کلاسهای نسیم، دوره ی کارورزی منهم در بیمارستان شروع شد دوره استاژری برای هر دانشجویی، دوره جدیدی در زندگی محسوب می شود و مطالب درسی ذخیره شده در این دوره نمود عملی پیدا می کند. این دوره حدود یکسال و خرده ای طول می کشید و بعد از یک امتحان دوباره یک دوره یکسال و خرده ای انترنی، فاصله ما با گرفتن شماره ی نظام پزشکی و دکترای عمومی بود. این دوره ها با اینکه با خستگی و کشیک و شب بیداری همراه بود اما تنوع و موارد خاطره انگیزش باعث می شد که برای هر کس زود طی شود. این دوره به چند بخش تقسیم می شد و هر گروه از دانشجویان یکی، دو ماهی در بخشهای مختلف بیمارستان های دولتی و آموزشی وابسته و دانشگاه، طی می کردند. اوایل کار از بهبود هر مریض گلی ذوق می کردیم و گاهی حتی شیرینی پخش می کردیم و از مرگ هر بیمار، تا چند روز به قول معروف پزشکان دپرس و ناراحت بودیم و گاهی دختر ها به گریه می افتادند. کشیک های اولیه سخت و جان فرسا بود. تا صبح در آرزوی خواب راحت، پر می زدیم و صبح ها با رسیدن به خانه، خواب از سرمان می پرید. امتحان آخر دوره هم سخت و مشکل بود با اینکه من همیشه دانشجویی درسخوان و ممتاز بودم باز هم هراس از امتحان خواب را از چشمانم می گرفت. اما کم کم همه چیز برایمان عادی و آسان شد.
با شروع دوره انترنی، زندگی من هم دنگ دیگری به خود گرفت. هرگز اولین روزی که قرار بود خودم را به بخش اطفال بیمارستان معرفی کنم، یادم نمی رود. صبح زود هر کاری کردم ماشینم روشن نشد. انگار موتورش عیب پیدا کرده بود البته هر کس دیگی هم به جای ماشین بی زبون بود، زیر دست من معیوب می شد. چون بدون هیچ رسیدگی فقط ازش کار می کشیدم، خلاصه آن روز خیلی دیر شد. اواسط روز بود که رسیدم. همه بچه ها، بالای سر یک بیمار کوچک که از ناراحتی قلبی مادر زادی رنج می کشید، جمع بودند.
رزیدنت پشتش به در بود و خدا را شکر متوجه آمدنم نشد، آهسته و آرام، قاطی جمع دانشجوهایی که با کنجکاوی به مریض خیره شده بودند، شدم. الهام متوجه حضورم شد و زیر لب سلام کرد. با سر جوابش را دادم، رزیدنت اطفال که فقط می دانستم فامیلش افتخار است، پشت به من داشت. داشتم زیر لب از الهام می پرسیدم که حضور غیاب کرده یا نه، که ناگهان برگشت. همان لحظه خشکم زد. با دهان باز به دکتر افتخار خیره ماندم، خیلی جالب بود که او هم خشکش زده بود و گیج و مات نگاهم می کرد. قیافه ی دکتر افتخار همان چیزی بود که در رویا هایم می دیدم و همان صورتی که در هر جمعی نگاه ها را به خود خیره می کرد. دکتر افتخار قد بلند و خوش هیکل بود. موهای مجعد و تبره داشت که به عقب شانه شده بود. صورتش چیزی بین وحشی و جذاب در نوسان بود، گونه های استخوانی و بر جسته ای داشت که به لبان توپر و گوشت آلودی ختم می شد. چانه ای استخوانی و مربع شکل داشت که انقباض فک هایش نشان از غرورو صاحبش بود. جذابترین مورد در صورت دکتر افتخار چشمانش بود. چشمانش درشت و کشیده بود. به
رنگ سبز تیره، که انگار هزاران سباره در آن می رقصید ابروهایش هم تابع چشمانش به طرف شقیقه اش متمایل بود. پوستش برنزه و خوش رنگ بود، انگار دکتر افتخار از میان مجله های مد لباس ایتالیایی به بیرون پریده بود. در افکار خودم بودم که الهام با آرنج محکم به پهلویم زد. از جا پریدم و نگاهش کردم. اهسته گفت:
- چه مرگته؟ حالا همه باید بفهمن گلوت گیر کرده...؟
گیج پرسیدم: هان؟
دکتر افتخار به خودش آمده بود و داشت جواب سوال بچه ها را می داد. من اما هیچ چیز نمی فهمیدم. از حضور دکتر افتخار چنان قلبم می تپید که احساس می کردم درمانی که دکتر برای بچه ها توضیح می داد الان به درد خودم می خورد. وقت رفتن به خانه، دلم می خواست بدوم. حال عجیبی داشتم. از طرفی دلم می خواست مدام دنبال دکتر افتخار از این اتاق به آن اتاق بروم، از طرفی دلم می خواست اصلا با او رو به رو نشوم. ظهر هم نتوانستم غدا بخورم. الهام که داشت با اشتها غذایش را می خورد، پرسید:
- چته؟ چرا غذا نمی خوری؟
بی حال و انرژی گفتم: بوی بدی می ده میل ندادم.
الهام با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو که اهل این حرفها نبودی... بعضی وقتها آنقدر گرسنه بودی که مرده ی اتاق تشریح رو هم اگه میذاشتن جلوت می خوردی حالا این غذا بودار شد؟
با بی حوصلگی گفتم: ول کن بابا، حوصله ندارم.
الهام با خنده گفت: خوب الحمدلله، تو هم دیگه رفتی...
با تعجب پرسیدم: کجا؟
الهام جواب داد: خونه بخت...
گیج نگاهش کردم .نمی فهمیدم چه می گوید. آن روز گذشت. روز های بعد، روز های بعد در کنار دکتر افتخار فکر می کردم دارم خواب می بینم، چون او هم با شیفتگی به من نگاه می کرد. اما هیچ حرف و سخنی برای آشنایی بیشتر نمی زد. احساس می کردم با حضورش قلبم به طپش می افتد و صورتم سرخ می شود. سعی می کردم نگاهم را از نگاهش بدزدم اما نمی شد. مثل خرگوشی که جذب افسون مار شود، در دام چشمهایش اسیر شده بودم. شب تا صبح فکر می کردم اگر مدت آموزش در بخش اطفالمان تمام
شود و دکتر افتخار هیچ حرفی نزند، چه می شود. گاهی با خودم فکر می کردم شاید ازدواج کرده و همه این افکار در موردش پوچ و بی معنی باشد. اما هیچ حلقه ای روی انگشتان بلند و استخوانی اش نبود. چند روزی به پایان دوره مان مانده بود که سر انجام به حرف آمد. آن روز غذای بیمارستان تقریبا سوخته بود و برنج بوی دود گرفته بود. گرسنه و عصبانی از غذاخوری بیرون آمدم. الهام کنارم ایستاده بود، با عصبانیت گفتم:
- اینها هم مارو مسخره کردن، از صبح تا ظهر اینجا جون می کنیم غذامون حتی از کارگر بخش هم بدتره... غذای دانشجوها سوخته! انگار ما جذام داریم و دیگ پلومون از بقیه جداست!
با شنیدن اسمم از پشت سر، ساکت شدم و آهسته برگشتم. دکتر افتخار خندان نگاهم می کرد. با تته پته و لکنت گفتم: بله... دکتر با من کار داشتید؟
الهام که متوجه احساس من نسبت به دکتر افتخار بود، فوری گفت:
- ببخشید من باید برم. و رفت.
دکتر با طمانینه جلو آمد و آهسته گفت:
- مثل اینگه غذای امروز آشپز خونه سوخته بود. نه؟
سرم را تکان دادم. دکتر افتخار با لبخند گفت: منهم هنوز ناهار نخودرم، دیدم که شما هم چیزی نخودره اید... اینجا نزدیک بیمارستان یک رستوران هست که غذاش بد نیست، اگه موافق باشید با هم بریم اونجا...
نگاهش کردم . روپوش سفیدش را در آورده بود. ژاکت شیک شیری رنگی به تن داشت. شلوار کرم و بلوز لیمویی اش ترکیب جالبی به وجود آورده بود. نمی دانستم چه حوابی باید بدهم. آهسته گفتم: با این شرط که دونگی حساب کنیم.
دکتر افتخار خندید و گفت: حالا شما بفرمایید، تابعد!
در رستوران، با این که مقابل هم نشسته بودیم ولی من جرات نمی کردم سرم را بالا بگیرم. پس از انتخاب غذا، چند لحظه ای هر دو ساکت بودیم. بلاخره دکتر افتخار شروع به صحبت کرد و گفت:
- نمی دونم می دونید یا نه؟ من فرید افتخار هستم. دارم تخصص اطفال می گیرم.
بعد لحظه ای نگاهم کرد. آهسته گفتم: شما هم که منو می شناسید.
سرش را نزدیک تر آورد بوی ادکلنش در دماغم پیچید. آهسته گفت:
- بله ولی می خوام بیشتر با هم آشنا بشیم، البته اگر شما هم تمایل داشته باشید.
چنان جسارتی در لحن حرف زدنش بود که یکه خوردم. معذب گفتم:
- برای چه موردی؟
گارسون غذایمان را آورده بود شروع به چیدن دیس های غذا روی میز کرد. دکتر افتخار همچنان نگاهم می کرد. وقتی گارسون غذا ها را چید و رفت، با حرکتی ظریف و نمایشی، گل سرخی را که در گلدان روی میز بود، براشت و روی دستم کشید، آهسته گفت: برای ازدواج!!!
فصل پنجم


دوره انترنی ام در بخش اطفال به پایان رسید، اما دیگر ناراحت نبودم. تقریبا هر روز فرید را می دیدم و گاهی با هم صحبت می کردیم. در هر بیمارستانی که بودم، فرید به یک بهانه می آمد و همان جا می ماند. انگار آشنا داشت و کارش را جور می کردند، کم کم بچه ها هم با خبر می شدند و گاه گداری متلک بارم می کردند. من اما چیزی نمی گفتم. هر روز بیشتر به دیدن فرید عادت می کردم، طوری که اگر روزی نمی آمد، عصبی و بی قرار می شدم. شماه تلفن همراهش را به من داده بود تا هر وقت که خواستم باهاش تماس بگیرم. اما اکثر اوقات خودش را می دیدم و لزومی به تلفن نبود. چند وقت بعد، دوباره فرید برای ناهار در یکم رستوران شیک دعوتم کرد. این بار شرط او این بود که پول میز را خودش حساب کند. سفارش غذا را هم خودش داد و چند دقیقه بعد میز مملو از غذا های مختلف بود. طبق معمولی که نزدیکش بودم، سرم پایین بود وقتی غذاهارا جلویمان گذاشتند با لحن ملایمی گفت: خانم پورزند....؟
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. در چشمانش نیرویی بود که می ترساندم. نیرویی که می توانست مرا وادار به هر کاری بکند. لحظه ای از ترس به خود لرزیدم. فرید با ملایمت ادامه داد:
- الان چند وقتی است که ما همدیگر را می شناسیم. من می خواستم بدونم نظر شما راجع به من چیه؟
نمی توانستم نگاهش نکنم. با صدایی که به سختی در می آمد پرسیدم:
- میشه اول شما بگید؟
فرید با تعجب پرسید: چی رو؟
با خنده گفتم: اینکه نظر شما راجع به من چیه؟
فرید که شوکه شده بود، چند لحظه ای چیزی نگفت، بعد سرش را عقب کشید و دستانش را از هم باز کرد. ژستهایی که می گرفت همه حساب شده بود. می دانست چه کند تا دل از همه ببرد. پس از چند لحظه گفت:
- راستشو بخوای.......
ساکت شد. دلم داشت از حلقومم بیرون می زد. منتظر نگاهش کردم، با خنده ادامه داد:
- نمیدونم چی بگم... هیچوقت فکر نمی کردم اینطوری بشه... یعنی چطور بگم؟ من دخترای خیلی زیادی دیده بودم ولی شما .... شما یک چیز دیگه هستی همه چیزرو با هم داری. زیبایی، وقار، جذابیت، تحصیلات، خانواده...
آهسته پرسیدم:همین؟
فرید ابرویی بالا انداخت و گفت: نه، اگه حقیقت رو بخوای یک حالتی تو وجودت هست که انگار از ظرافت هر لحظه ممکنه بشکنی، انگار یک نفر باید ازت حمایت کنه، مواظبت باشه، خیلی ظریف و شکننده هستی. آنقدر خوشگل و ظریف که می ترسم اگه زیاد نگات کنم، همین الانه خورد بشی و بریزی... نمی دونم، دارم چی می گم!همانطور نگاهش می کردم. دوباره گفت: الان خیلی وقته دارم با خودم کلنجار میرم. وقتی یک روز نمی بینمت کلافه ام، سر در گمم، انگار یه چیزی کم دارم. همش می ترسم که اتفاقی برات نیفته، کسی اذیتت نکنه، همش دلم می خوواد مواظبت باشم، کنارت باشم...
فرید سر به زیر انداخت، وفتی سرش را بلند کرد دوباره چشمانش در کمینم بود، با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت: خراصه بگم... عاشقت شدم. نمی تونم بدون تو زندگی کنم.
چند لحظه ای چیزی نگفتم. فکر نمی کردم فرید آنقدر رک و پوست کنده صحبت کند. چند لحظه که گذشت فرید گفت: صبا، تو نگفتی چه احساسی درباره ام داری؟ چند لحظه نگاهش کردم، سرانجام گفتم: یک احساس جادویی!
فرید شانه هایش را بالا انداخت . دیگر تا اتمام غذایمان، حرفی نزدیم. وقتی شب در اتاقم نشسته بودم، به حرفهای فرید فکر می کردم. نمی دانستم این جریان به کجا می کشد. در فکر بودم که نسیم وارد اناق شد. موهایش ژولیده و صورتش درهم بود.
پرسیدم:
- چرا مثل شعبون بی مخ شدی؟
با ناراحتی گفت: فردا امتحان دارم...
با خنده گفتم: با این قیافه ای که تو گرفتی، حتما می افتی!
نسیم با حرص گفت: زبونت بره لای در اتوبوس الهی!
دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم: نترس، به دعای گربه سیاهه بارون نمیاد.
نسیم چند لحظه ای خیره به من نگاه کرد، بعد پرسید:
- تو چند وقته چت شده؟
نگاهش کردم و پرسیدم: چه طور مگه؟
نسیم همان طور که موهایش را با دست شانه می کرد گفت:از من نپرس از کجا فهمیدم، آخه حس می کنم تو عوض شدی... چرا؟ عاشق شدی؟
خیره نگاهش کردم، بعد در میان تعجب و بهت نسیم، به گریه افتادم. نسیم چند دقیقه حرفی نزد بعد گفت:خوب، ببخشید، بابا!
سرم را تکان دادم و گفتم: نه از حرف تو ناراحت نشدم، حال خودم خرابه، نمی دونم چه به سدم آمده!
بعد برای نسیم جریان آشنایی ام با فرید و احساسم راجع به او را تعریف کردم. در آخر منتظر نشستم، اما نسیم ساکت نگاهم می کرد. گفتم:
- خوب یه چیزی بگو، چرا خفه شدی؟
نسیم سری تکان داد و گفت: چی بگم؟ حرفهات یک کمی ترسناکه، این که نگاه فرید تورو اسیر و پابند کرده و این حرفها، یه کمی عجیبه، از تو بعیده که مثل دختر بچه های مدرسه ای عاشق بی منطق بشی!
فوری گفتم: چرا بی منطق؟ فرید هم خوش قیافه است هم خوش تیپ، پولدار و تحصیل کرده هم که هست. دیگه چی باید داشته باشه؟نسیم نگاهی معنادار به طرفم انداخت و گفت: اخلاقش چه طوره؟ پدر و مادرش کی هستن؟ مومن و معتقده یا کافر و تارک الصلوه؟ بد اخلاقه یا خوش اخلاق؟ قبلا چه کار می کرده؟ خونه اش کجاست... اینها همه مهمه نه او چیزایی که تو میگی. پول و قیافه به بادی بنده. همیشگی نیست. تحصیلات هم شرط لازمه ولی کافی نیست.
با بی حوصلگی گفتم: برو بابا تو هم نطق می کنی. برو درستو بخون فردا نیفتی. نسیم همانطور که بیرون می رفت گفت: تو هم بشین فکراتو بکن فردا پس فردا پشیمون نشی.
آن شب خیلی فکر کردم، نسیم هم درست می گفت، اما احساسی در درونم بهم می گفت که هر چه فکر کنم نتیجه از همین حالا معلوم است.
می دانستم که سر انجام دلم را به کسی داده ام و دیگر نمی توانم پسش بگیرم. گرمای عشق چنان در رگهای سرد و یخ زده ام جریان یافته بود که توان بیرون راندنش را نداشتم. دیدن فرید، طپش قلبم را زیاد می کرد.
اوایل هفته بود که فرید بی خبر رفت، هیچ حرفی نزده بود و اصلا پیدایش نبود. چند روزی بود که خبری ازش نداشتم. چند باری به موبایلش زنگ زدم اما هر بار صدای نوار ظبط شده خبر از خاموش بودن دستگاه می داد. بی حوصله و بی قرار شده بودم. گاهی ترس سراسر وجودم را می گرفت که نکند فرید به جای دیگری سرش گرم شده که مرا از یاد برده.، بعد خودم را سرزنش می کردم و در دل به خدم لعنت می فرستادم که چرا دل به کسی بستم که حتی پیشنهاد جدی بهم نداده بود. خودم را مسخره دست کسی کرده بودم که به درستی نمی شناختمش، بعد دوباره به یاد حرفهایش می افتادم و به خودم دلداری می دادم که حتما کاری برایش پیش آمده و یا از آن بدتر، اتفاقی برایش افتاده که نتوانسته خبری به من بدهد. الهام هم فهمیده بود که چرا بی قرارم، سعی می کرد مرا با شوخی و خنده از آن حال در آورد، اما من اصلا حال و حوصله نداشتم. پنج شنبه بود و زودتر از همیشه داشتم می رفتم که الهام سراسیمه و دوان دوان آمد، با عجله گفت:
- صبا، صبا، دکتر افتخار آمد.
آنقدر از اول هفته این حرف را به مسخره می زد که ناباورانه گفتم: برو بابا، خودتو فیلم کن.
الهام با خنده گفت:راست می گم دیوانه! بیا از پنجره نگاه کن، مگه اون ماشین دکتر افتخار نیست؟
بی میل رفتم جلوی پنجره و در کمال تعجب ماشین زیبا و مدل بالای فرید را دیدم که پارک شده، پس حتما خودش الان سر می رسید. فوری دویدم به پاویون تا سرو وضعم را کمی مرتب کنم. قلبم چنان وحشیانه می زد که می ترسیدم از سینه ام بیرون بپرد. الهام از پشت سرم داد زد دیدی راست گفتم. با خوشحالی جلوی آینه ایستادم. صورتم بر افروخته بود و چشمانم برق می زد. از قیافه ی خودم خنده ام گرفت، درست مثل بجه مدرسه ای ها! آهسته به تصویرم در آینه گفتم:
- چته دیوونه؟ چرا آنقدر خوشحالی؟ مگه کی اومده؟
حس عجیبی داشتم. حالا می دانستم که فرید در قلبم جا گرفته و بیرون رفتنی هم نیست. این ها همه نشانه بود. نشانه عشق و دوست داشتن، پس بلاخره پای من هم در تله افتاده بود. با عجله کمی آرایش کردم و لباسهایم را مرتب کردم. در پاویون را که باز کردم یک دسته گل برزگ پر از رز های لیمویی، جلوی رویم دیدم. آهی از شادی کشیدم، فرید گل ها را پایین گرفت و با خوشحالی گفت:
- سلام عرض شد، خانم.
با ناراحتی ساختگی گفتم: علیک سلام.
بعد در را بستم و در راهرو به راه افتادم. فرید از پشت سرم گفت:
- این گلها که خشک شد...
جوابی ندادم جلو دوید و سر راهم ایستاد. نگاهش کردم، کت و شلوار خوش دوخت و شیکی به تن داشت. کتش یقه گرد بود، کفش های چرم و قهوه ای اش می درخشید. بوی خوش ادکلنش تمام راهرو را پر کرده بود. آهسته گفت:
- از دستم ناراحتی؟
آهسته گفتم: آره، کجا بودی؟
همانطور که دنبالم می آمد، گفت: می خواستم چند روزی تنها باشم، دور از تو، دور از همه، رفته بودم شمال...
به سردی گفتم: انشاءالله که خوش گذشته باشه.
فرید فوری گفت: مثل زهر مار بود. رفتم تا در تنهایی فکر کنم.، می خواستم ببینم وقتی تو رو نبینم چه احساسی دارم...
چند نفر از پرستاران که رد می شدند، نگاه عجیبی به من و فرید که دست گل به دست، داشت دنبالم می دوید، انداختند. با حرص گفتم: ساکت باش، همه دارن نگاهت می کنن.
ناگهان ایستاد، مثل دیوانه ها صدایش را بلند کرد و گفت:
- خوب نگاه کنن . می دونی چه احساسی داشتم؟ خفقان، مرگ، افسردگی، بد بختی...
بعد ناگهان چرخید و داد زد: آی ایها الناس، من عاشقشم. به این نتیجه رسیدم که دیوونشم. می پرستمش، نمیتونم بدون وجودش زندگی کنم، همه بدونید من عاشق صبا شدم!!!
بعد دوباره دور خودش نیم چرخی زد. از خجالت دلم می خواست بمیرم. تقریبا می دویدم به طرف در، حس کردم همه دارند نگاهم می کنند. صورتم گر گرفته بود. خودم می دانستم که قرمز شده ام. فرید هم پشت سرم می آمد و ترانه های عاشقانه ای را سوت می زد.
انگار نه انگار که من و او دکتر این مملکت هستیم. درست مثل دخترای مدرسه ای و پسرای بیکاری که سرکوچه براشون سوت می زدند.
وقتی به خیابان رسیدم، ایستادم تا نفسی تازه کنم. فرید آن اطراف نبود، حدس زدم که رفته تا با ماشینش بیاید چند قدمی نرفته بودم که صدای بوق ماشین را شنیدم. اصلا بر نگشتم، اما احساس می کردم ماشینش کنارم است. صدایش را شنیدم:
- خانم دکتر بفرمایید برسونمتون.
با اینکه حرفی نمی زدم. همانطور با ماشین آهسته دنبالم می آمد و صدایم می کرد. ایستادم و عصبانی نگاهش کردم.، گفتم: چی می گی؟ چرا آبروریزی می کنی؟
خندید و گفت: تا نگی با پدر و مادرم کی بیایم خونتون، همینطور دنبالت می آم و صدات میکنم. حالا میل خودته، هر چه زود تر بهم وقت بدی، زود تر از شرم راحت می شی.
محلش نگذاشتم، آنقدر به کارش ادامه داد تا ماشین گشت پلیس، با بلند گو دستور توقفش را داد از خنده داشتم می ترکیدم. وقتی جریان را برای نسیم تعریف کردم، با خنده گفت:
-خوب، حقش بود.
صبح زود تا در خانه را باز کردم، دیدمش که کنار در ماشین ایستاده، تا مرا دید، جلو آمد و سلام کرد، بعد با خنده گفت: ایروز خوب سر ما رو گوبیدی به طاق، حالا بگو تا برم.
چقدر این پسر سمج بود. با خنده گفتم: تا تو باشی مزاحم دختر مردم نشی. بعد شماره تلفن محل کار پدرم را دادم تا اول با او صحبت کند و از پدرم وقت بگیرد. اینطوری منهم از دادن هر توضیحی راحت می شدم. به کار های عجیب و غریبش فکر می کردم و خنده ام می گرفت. ته دلم می دانستم که من هم دوستش دارم.
فصل ششم

شب جمعه همان هفته پدرم به خانواده افتخار وقت داد. قرار بود ساعت هفت بعد از ظهر بیایند، دل تو دلم نبود که چه اتفاقی می افتد. نسیم با خونسردی کامل داشت درس می خواند. مامان با بابا هم مرتب و آراسته منتظر نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. پدرم شب قبل راجع به دکتر افتخار از من سوالاتی پرسیده بود، وقتی من با لکنت جوابش را داده بودم، نگاه معنی داری با مادرم رد و بدل کردند و دیگر حرفی نزدند. راس ساعت هفت، زنگ در به صدا در آمد و من با اضطراب داخل آشپز خانه پناه گرفتم. هر وقت خواستگاری می آمد منهم مثل مهمانها می نشستم و نسیم چای می آورد. مادرم عقیده داشت شخصیت و کلاس من با این کار حفظ می شود. آن روز هم طبق معمول با مهمانها سلام و تعارف کردم و نشستم. فرید با پدر و مادرش آمده بود. مادر متین و با شخصیتی داشت، اما پدرش به نظر آدم بد اخلاق و مستبدی می رسید که تا آخر مجلس اخم هایش باز نشد. پدر دکتر افتخار هم پزشک بود، اما مادرش با کلام زیبا و شیرینش، مجلس را می گرداند و جبران کم حرفی شوهرش را می کرد. تا چشمش به من افتاد گفت:
- آه... مثل فرشته های نقاشی شده می مانی... عزیزم، فکر نمی کردم فرید من آنقدر خوش سلیقه باشد.
مادرم با خونسردی تمام جواب داد: چشمان زیبای شما قشنگ می بینند.
چدرم هم به دلیل کم حرفی پدر دکتر افتخار، کم صحبت می کرد و مجلس دست مادرانمان افتاده بود.
کمی از این طرف و آن طرف حرف زدندعاقبت مادر فرید رو به من کرد و با ملایمت گفت: خوب عزیزم، بلاخره جواب فرید من چه می شود؟
سر به زیر اما با تسلط کامل جواب دادم: انشاءالله ظرف چند هفته آینده جواب ایشان را می دهم.
نسیم با بی اعتنایی کامل چایی ر گرداند و دوباره با اتاقش بر گشت.
مادرم در حینی که چایی تعارف می شد، از فرید پرسید:
- شما برای آینده تان چه برنامه ای دارید؟
فرید با ادب و قاطع جواب داد:
- من سربازی ام را خریده ام و قرار است با آشنایی که پدرم دارد، طرحم را در همین اطراف تهران بگذاریم، بعد هم به امید خدا مطب بزنم و زندگی کنم.
مادرم با رک گویی خاص خودش گفت: منظورم این است که برنامه ای برای رفتن به خارج دارید یا نه؟
- فعلا که چنین قصدی ندارم.
- نه عزیزم حرف از فعلا و بعدا نیست، چون من دخترم را راه دور نمی فرستم. برای همین یکی از شرایط مهم ما برای ادامه این آشنایی حتی اگر به جایی نرسد، همین است که داماد آینده ما هیچوقت قصد خارج رفتن را نداشته باشد... پول و خانه و ماشین آنچنان اهمیتی برای ما ندارد... فقط باید این را بدانید که دختر من لای پر قو بزرگ شده و طاقت گرسنگی را دارد اما طاقت بد خلقی و بی وفایی را ندارد! مادر فرید به جای پسرش گفت: پسر ما هم شیر مادرش را خورده و با مال حلال بزرگ شده، مطمئن هستم که دخترتان را خوش بخت می کند.
صحبتها ناگهان قاطی شد و خانواده افتخار قرار شد منتظر جواب ما بمانند.بعد از این که مهمان ها رفتند و ظرف و ظروف را جمع کردیم، نسیم که همیشه رک و پوست کنده حرف می زند گفت:
- واه واه، چه بابایی داشت، عصا قورت داده...
پدرم گفت: نسیم این طوری حرف نزن.
- خوب راست می گم دیگه، اگر فرید هم کمی از اخلاق پدرش به ارث برده باشد تکلیف صبا معلوم است.
مادرم با آرامش گفت: ممکن است. صبا باید خیلی حواسش را جمع کند. دوران نامزدی مال همین است که اخلاق مقابل را خوب بفهمیم و اگر اید آل بود ازدواج انجام شود.
پدرم دوباره گفت: البته این حرف کاملا درست است. اما ممکن است این فرید آقا اخلاقش شبیه مادرش باشد، معلوم نیست. منهم سعی خودم را می کنم از همسایه ها و محل کارش تحقیق می کنم، تا خدا چی بخواهد.
آن شب نسیم تا صبح کله مرا خورد که اگر ذره ای شک کردی که اخلاق فرید مثل پدرش است، مبادا خر شوی و ازدواج کنی. گول تیپ و قیافه اش را نخوری و خلاصه ته دلم را خالی کرد. اما در این مدتی که فرید را می شناختم او را آدمی اجتماعی، سرو زبان دار و خونگرم و فوق العاده مودب یافته بود. بعید بود چنین آدمی مثل پدرش خشک و عبوس باشد. همین را به نسیم هم گفتم، ولی او جواب داد:
- خدا کند. اما به این حرفها نیست. این جور آدمها در محل کار و بیرون از خانه خوش سر و زبان هستند و با زن خودشان مثل زهرمار! گول این حرفها را نخور. حسابی حواست را جمع کن.
همان شب فرید زنگ زد. سر نماز بودم و با صبر و حوصله داشتم نماز می خواندم. نماز خواندن من در خانه مان به نماز جعفر طیار معروف بود، چون خیلی آهسته و طولانی نماز می خواندم و حدود نیم ساعت هم با تسبیح ذکر می گفتم و دعا می کردم. نسیم همیشه به شوخی می گفت: صبا جون بیا من همه کار ها را کردم، می توانی سلام نمازت را بدهی یا می گفت: بابا جون خدا سرش شلوغه، ول کن دیگه. هی چسبیده!
اما من محلش نمی گذاشتم. خود نسیم خیلی تند و مفید و مختصر نماز می خواند، مادرم همیشه می گفت: نسیم سر نماز مثل کلاغ است که تند و تند به زمین نوک می زند. مادر یه کمی آهسته تر سجده برو.
اما همان طور که من به حرف کسی گوش نمی کردم، نسیم هم گوش نمی کرد. آن شب هم به جای سوره توحید یک سوره بلند را انتخاب کرده بودم و داشتم می خواندم که صدای نسیم از پشت سرم بلند شد:
- بابا جون مگه مسجده؟ ولله امام جماعت هم حوصلش از دست تو سر میره! زودتر تموم کن، آقا داماد پشت خطه.
حرفش را باور نکردم، آخر های نماز بودم که نسیم دوباره آمد.
- اِه؟ مگه کری؟ گفتم شوهر آینده تان پشت خطه. البته تا حالا حتما سبز شده و گل داده، بجنب دیگه.
سلام نمازم را دادم و گوشی را برداشتم. با تردید گفتم: الو؟
صدای فرید تعجبم را بیشتر کرد: چه عجب، جواب ما را هم دادید.
با خنده گفتم: ببخشید سر نماز بودم، فکر کردم نسیم شوخی می کنه.
فرید با لحنی جدی پرسید: شما همیشه آنقدر نمازتان طولانی است؟
- اکثر اوقات بله، چه طور؟
- هیچی، خوب بگذریم. حالت چه طوره؟
خنده ام گرفت. تازه از خانه ما رفته بود باز حالم را می پرسید. در ضمن سوالش فهمیدم که لحن رسمی اش دوباره تبریل به خودمانی شده، با خنده جواب دادم:
- از آن موقعی که رفتید تا حالا حالم خوبه، شما چه طور؟
-ببین یگه شما نگو، منهم خوبم. زنگ زدم که بگم مامانم عاشقت شده... می گه این دختر مهره مار داره، مامانم خیلی مشکل پسنده، تو چه طور؟ پدر و مادرت چی گفتند؟ از من خوششان آمد؟
آهسته گفتم: خدا را شکر که مادرت از من خوشش آمده، منهم خیلی از مادرت خوشم آمد، به نظر زن مهربانی است. اما پدر و مادر من که جلوی من حرفی نزدند و می دانم تا خودم تصمیم نگیرم و جوابی ندهم آنها حرفی که از روی سلیقه شخصی شان باشد. نمی زنند.
فرید پرسید: خوب نظر شما چیه؟ میشه اول به من بگی؟
چند لحظه ساکت ماندم. نمیدانستم چه بگویم، سر انجام گفتم:
- من دو هفته مهلت می خوام. باید خوب فکر کنم. راستی پدرت چرا اینقدر کم حرف است؟
پس از لحظه ای مکث، فرید جواب داد:همیشه همین طور است. اصولا پدرم آدم کم حرفی است. اهل رفت و آمد هم نیست. برای خودش توی خانه گلخانه ها دارد و سرش به گل و گیاه گرم است. حالا نمی شه زودتر جوابم رو بدی؟
با قاطعیت گفتم: نه، تازه دو هفته هم وقت کمی است.
- آخه من نمی تونم دو هفته صبر کنم دیوونه می شم.
با خنده گفتم: اصلا دو هفته کمه یه ماه وقت می خواهم.
فرید فوری گفت: نه، نه، ببخشید، همان دو هفته خوب است.
کمی دیگر حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم، بعد از تعطیلات، صبح زود به بیمارستان رفتم، می دانستم که فرید خیلی زود نمی آید. می خواستم از رئیس بیمارستان و بخش در موردش سوال کنم. خانم نادری سرپرستار و سوپروایزر بخش هم کمک بزرگی بود. کیف و وسایلم را در پاویون گذاشتم و به سمت اتاق پرستاران رفتم. خانم نادری داشت چای می خورد احتمالا شب کشیک داده بود. سلام کردم و داخل شدم. خانم نادری با تعجب پرسید:- - چیزی شده خانم دکتر؟
- نه، ببخشید مزاحمتان شدم، داشتید می رفتید خانه؟
- بله، دیشب کشیک بودم. کاری داشتید؟
- چند سوال کوچک داشتم، البته اگر وقت دارید.
لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت: بفرمایید.
نمی دانستم از کجا شروع کنم با تته پته موضوع خواستگاری فرید را گفتم و ازش خواستم در مورد فرید اطلاعاتی به من بدهد، کمی فکر کرد و گفت:
- دکتر افتخار پسر خوبی است. مهربان و دست و دلباز است. چند هفته پیش، غذای بخش ما دوباره سوخته بود و همه گرسنه بودیم، دکتر افتخار همه را مهمان کرد. اما یک چیز را باید بهتان بگم، آنهم اینکه دکتر افتخار خیلی خیلی یک دنده س. یعنی حرف، حرف خودشه، چه درست چه غلط حرفش را پیش می برد. اما مرد چشم پاکی هم هست. با توجه به قیافه و تیپ و موقعیتش اینجا کم خاطر خواه نداره اما هیچوقت از این موقعیت سوء استفاده نکرده، اما خوب، خیلی لجباز و یکدنده است. من در همین حد میشناسمش.
تشکر کردم و از اتاق بیرون آمدم. تا اینجا که زیاد بد نبود، لجبازی هم صفت خیلی بدی نبود که نشه باهاش کنار اومد. خود من هم به گفته پدر و مادرم لجباز و خود رای بودم. از همان جا یکراست پیش رئیس بخش که مرد مسن و خوش اخلاقی بود رفتم. در اطاقش مشغول مطالعه چند برگه بود. تا مرا دید به احترامم بلند شد. سلام کردم و نشستم. با صدای ملایم و آرام بخشش پرسید:
- با من کاری داشتید، خانم پورزند؟
با خجالت گفتم: بله دکتر، می خواستم را جع به دکتر افتخار از شما سوال کنم. البته اگر لطف کنید به خودشان چیزی نگویید، ممنون می شم.
فورا فهمید موضوع چیست و با کمال میل قبول کرد که هر چه می داند بگوید. بعد از کمی فکر گفت:
- دکتر افتخار پسر زرنگ و باهوشی است. اما این فاکتور ها به درد زندگی نمی خورد. راجع به اخلاقش چون خودم را مسئول می بینم که به شما هر چه می دانم بگویم، همین قدر بگویم که خیلی مرد بد بینی است. در هر مسئله اول نیمه خالی لیوان را می بیند. اگر حدسش درست از آب در نیاید که خوب فبها، اما اگر درست گفته باشد همه را بیچاره می کند. با اینکه پسر مودب و متینی است خیلی لجباز است. حرف، حرف خودش است. من تا همین حد ایشان را شناخته ام. حالا تصمیم گیری با خودتان است.
با شنیدن این حرفها نتیجه گرفتم که فرید آدم لجباز و یکدنده ای است اما پیش خودم اینطور نتیجه گیری کردم که گل بی عیب خداست. در پایان هفته اول به این نتیجه رسیدم که فرید عجول هم هست. چون تقریبا هر روز زنگ می زد و به یک نحوی می پرسید: نتیجه چی شد؟
از روزی که آمده بود خواستگاری سعی می کردم نقاط مثبتش را پیدا کنم، می دانستم ته دل موافق این وصلت هستم، فقط می خواستم از نظر عقلی و منطقی هم کم نیاورم. انصافا نقاط مثبت فرید هم کم نبود، فرید پسر مهربان و با احساسی بود که به هر مناسبت برای من گل و هدیه می خرید. دست و دل باز و تا حدی ولخرج هم بود. هیچوقت از حد خودش خارج نمی شد و کلی به من و خانواده ام احترام می گذاشت، و این هم نشان می داد که در خانواده خوبی تربیت شده است. با این همه، حرف رئیس بخش که فرید را بد بین معرفی کرده بود، کمی دلم را می لرزاند و از آینده می ترساند. هر چه سعی می کردم این حرف را فراموش کنم، نمی توانستم. اما هر چه با خودم کلنجار می رفتم نمی توانستم. نگاه جادویی چشمانش را فراموش کنم. این همان حالتی بود که همیشه خواهانش بودم، این که کسی در همان نگاه اول به دلم بنشیند و بتواند مرا تحت تاثیر قرار دهد. فرید همان مردی بود که سالها برایم قبله آمال شده بود.خوش قیافه، تحصیل کرده، ثروتمند، جذاب، خوش صحبت، مغرور، مردی که در هر جمعی می درخشید و نگاه ها را به سمت خودش می کشید و من بهترین را می خواستم. دلم برایش می تپید و از بودن با او غرق خوشی و لذت می شدم و به نظرم همه اینها عشق را تشکیل می داد. با خوشحالی دریافتم که بلاخره عاشق شده ام. وقتی جواب مثبت را به فرید دادم، از خوشحالی به همه بخش و افرادی که در بیمارستان بودند، شیرینی داد. وقتی جعبه شیرینی را مقابل آرش گرفت، هرگز فراموشم نمی شود. آرش با خنده گفت:
- مبارکه. دکتر به سلامتی نامزد کردید؟
- فرید هم با خوشحالی و کمی غرور جواب داد: بله.
آرش با خوشحالی گفت: مبارکه، حالا این خانم خوش بخت کی هست؟
الهام که کنارم ایستاده بود عقب رفت و پشت به آرش کرد. حس کردم دلش سوخته، خودم هم کمی دلم می سوخت، اما تا وقتی فرید اسمم را به آرش نگفت، معنی واقعی دل شکستن و دل سوختگی را نمی فهمیدم. فرید خیلی عادی گفت:
- اختیار دارید، من خیلی خوش بختم که خانم دکتر پورزند قبول کردند.
به آرش نگاه کردم که شیرینی را نخورده به آهستگی سر جایش گذاشت. صورتش طوری در هم رفت که لحظه ای ترسیدم سکته کند. چشمان درشتش پر از اشک شد. فرید اما متوجه او نشده بود و شیرینی را جلوی بقیه می گرفت. در آخرین لحظه که آرش داشت می رفت، برق اشکهایش که روان شدند را دیدم و قلبم لرزید.
فصل هفتم
در تمام آن روز ها متوجه بعضی حرکات فرید که به نظرم غیر عادی و عجیب می آمد می شدم و به حساب عشق شدیدش می گذاشتم. قرار شد تا وقتی من تخصص قبول نشده ام عقد کرده باقی بمانیم و بعد از آن ازدواج کنیم.
خانواده فرید، کم جمعیت و کم رفت و آمد بود. بر عکس ما که همیشه کسی برای شام و ناهار سر سفره مان مهمان یا خانه کسی دعوت داشتیم. فرید، دو خواهر بزرگتر از خودش داشت که هر دو در خارج تحصیل کرده و همان جا ازدواج کرده و ماندگار شده بودند. اکثر فامیل درجه یک فرید خارج زندگی می کردند و کسی را به آن صورت در ایران نداشتند.
قرارعقد را برای نیمه شعبان گذاشتیم. البته پدرم حدود یک ماه تحقیق کرد و من هم چند جلسه ای به طور جدی با فرید صحبت کردم. حرفهایش خیلی رویایی و اید آل بود و من هم که دختر رویا پردازی بودم، دل به دلش می دادم و ساعت ها با هم در مورد بیست سال آینده مان هم حرف می زدیم. آن روز ها همه چیز برایم زیبا و قشنگ بود. نمی دانم این قسمت من بود یا خودم این سرنوشت را برای خودم رقم زده بودم. هر چه بود زیبا بود. فرید صبحها دم در خانه مان منتظر می ماند تا من آماده شوم، بعد مرا به بیمارستان می رساند. ظهر ها برایم غذای جدا می خرید که از غذای بیمارستان نخورم. شبها که نوبت کشیک من بود او هم در بیمارستان می ماند. با این که دختر مدرسه ای نبودم اما باز هم قلبم پر از شادی می شد. احساس عزیز بودن خیلی زیباست. الهام دوستم مدام متلک می گفت و می خندید، اما من به قول بچه ها در دنیایی دیگر سیر می کردم، اصلا اهمیت نمی دادم.
برای نیمه شعبان همه چیز زیبا و در حد کمال بود. حلقه ای که فرید برایم خریده بود، حلقه ای از طلای سفید و پر از نگین های برلیان درشت بود و کلی قیمت داشت. سرویس طلایی که با اصرار برایم خرید، آنقدر گران بود که اصلا جرات نمی کردم بهش دست بزنم. لباس نامزدی ام را خواهرش از فرانسه برایم فرستاده بود به عنوان هدیه ازدواج که مارک معروف و شناخته شده ای داشت. همه چیز مثل رویا بود و من با این که هیچ وقت چشمم به مال دنیا نبود، نمی توانستم بی تفاوت باشم. وقتی به فرید اعتراض می کردم که آنقدر خرج اضافی نکند، با قیافه حق به جانبی می گفت:
- چرا خرج نکنم؟ به آرزویم رسیده ام می خواهم چشم همه فامیلتان را خیره کنم. مخصوصا پسر دایی و پسر عمویت را!
قبل از این که عقد کنیم خودم را وادار کرده بودم که لیست تمام خواستگاران از جمله پسر عمو و پسر دایی ام را به فرید بدهم. دلم نمی خواست بعدا از کس دیگر بشنود و جنجال به پا شود. وقتی اسامی خواستگارانم را شمرده و با تفضیل به فرید می دادم، صورتش در هم رفت و چشمانش قرمز شد، البته این را به حساب غیرت و عشقش می گذاشتم و بعدا مدام خودم را سرزنش کردم که چرا چشمانم را روی واقعیت بستم.
جشن عقدمان در خانه پدرم بر پا شد. پدرم سنگ تمام گذاشته بود. می خواست مبادا خانواده داماد از چیزی بهانه بگیرند. مادر فرید، در همان ماه اول کلی هدیه برایم گرفته بود و مدام قربان صدقه ام می رفت، ولی پدرش همیشه خشک و جدی بود و با یک احوالپرسی کوتاه حرف زدن با من را تمام می کرد. آن شب حدود دویست نفر مهمان داشتیم که همه به قول فرید از حسادت چشمانشان داشت می ترکید. البته من با این حرف موافق نبودم، با این که حسادت را در چشمان بعضی ها می خواندم ولی اکثر مهمان ها از ته دل برای من و فرید خوشحال بودند و آرزوی خوش بختی برایمان می کردند. قرارمان این بود که برای امتحان تخصص درس بخوانم و وقتی امتحان را دادم ازدواج کنیم.
اما مگر فرید می گذاشت من درس بخوانم. مدام برایم برنامه می چید، اگر قبول نمی کردم قهر می کرد و تا چند روز ابراز ناراحتی می کرد. گاهی اوقات هم خیلی رک و بی پرده می گفت: تو تخصص قبول بشی که چی بشه؟ آخرش که چی؟ من که متخصص می شم چه گلی به سرم می زنم که حالا تو داری خودت رو می کشی؟ بعدش هم شوهرت پولدار است چشمش کور، خرج می کنه. تو به خودت فشار نیار.
اول فکر می کردم شوخی می کند، اما بعد متوجه شدم تمام برنامه ها سینما و مسافرتی که برنامه ریزی می کند درست مواقعی است که من وقت دارم کم درس بخوانم. تا از فرید گله می ردم که چرا نمی گذارد درس بخوانم یا ناراحت می شد یا با آن زبان چرب و نرمش می گفت: عزیزم، چشمهای عسلی و زیبایت را خراب نکن. کله قشنگت را پر از چرت و پرت نکن، ول کن بابا!!!!
کم کم داشتم شک می کردم که آیا انتخابم درست بوده یا نه؟ فرید با پیشرفت من مخالفت می کرد یا واقعا از شدت عشق نمی خواست به زحمت بیافتم؟ باز خودم را راضی کردم که نه حتما از دوست داشتن است، اما منی که همیشه با برخورد منطقی پدر و مادر با قضایا روبرو بودم، گاهی یه شک می افتادم که حرکات فرید واقعا از روی دوست داشتن است؟ هر کسی نگاهم می کرد فرید فورا عکس العمل نشان می داد. با اینکه مردی تحصیل کرده بود اگر در خیابان بودیم که فورا با طرف گلاویز می شد اگر هم در مجلس مهمانی یا خانه دوستی بودیم، طوری با طرف برخورد می کرد که انگار با دشمن خونی اش روبرو است. وقتی من اعتراض می کردم با حرارت می گفت:
- تو مال منی نمی خواهم کسی نگاهت کند، می فهمی؟
ولی واقعا نمی فهمیدم. اصلا متوجه این نگاهایی که فرید ادعا می کرد از روی هیزی است نمی شدم. اما باز سعی می کردم موضوع را برای خودم توجیه کنم، چشمانم را روی واقعیتی بستم که زندگی ام را خراب کرد.
در این مدت، خانه ی بزرگی را که پدر شوهرم برایمانخریده بود با وسایل مجهز و لوکسی که پدرم به عنوان جهیزیه، در طول سالها از سفر های مختلف به خارج از کشور خریده و در انبار ذخیره کرده بود، پر می کردم، الحق که پدرم سنگ تمام گذاشته بود. همه چیز در حد عالی و کامل بود. فرید دستم را در انتخاب پرده و دکوراسیون باز گذاشته بود قبل از ازدواج مسئله ای چند روز نگرانم کرد ک باز هم چشمانم را بر روی همه چیز بستم.صبح روزی که امتحان داشتم، فرید مرا رساند و قرار شد بعد از امتحان دنبالم بیاید. در این مدت اصلا نتوانسته بودم درس بخوانم و منطقی بود که سوال ها برایم سخت و مشکل بود، مثل گنگ ها شده بودم، انگار از کره ماه سر امتحان آمده بودم وقت که تمام شد آنقدر ناراحت بودم که ناخود آگاه اشک در چشمانم جمع شده بود و صورتم درهم رفته بود. کنار در ورودی منتظر فرید ایستاده بودم که از پشت سر کسی صدایم زد.
- سلام عرض شد خانم پورزند.
با ناراحتی برگشتم، آرش خواستگار سابقم بود، آهسته و با صدایی گرفته گفتم:
- سلام دکتر حسینی.
- چطور بود؟
- برای من که اصلا نخوانده بودم خیلی بد بود. شما چطور خوب امتحان دادید؟
با لبخند سری تکان داد و گفت: از وقتی که امیدم را نا امید کردید، برای اینکه خیلی فکر نکنم شب و روز فقط درس خواندم... آقای دکتر افتخار باعث پیشرفت من شدند.
جمله آخر را با ناراحتی و حسرت گفت و سر تکان داد. همان لحظه ماشین فرید جلوی پایم ایستاد، زیر لب آرش خداحافظی کردم و سوار شدم. اما تا سوار شدم فرید از ماشین پیاده شد با چشمان قرمزی که فقط من علت سرخی شان را می دانستم، به طرف آرش رفت. بازوی آرش را گرفت و تقریبا هلش داد داخل ساختمان، آن لحظه اصلا ف کر نکردم که فرید از روی خشونت آرش را هل داده، پیش خودم فکر کردم شاید این دو، با هم دوست هستند. بعد از ربع ساعتی که فرید برگشت، صورتش از خشم کبود شده بود، سوار شد و پایش را روی گاز گذاشت. هر چی ازش سوال کردم چی شده؟ جواب نمی داد، وحشیانه رانندگی می کرد و از لابلای ماشین ها ویراژ می داد، طوری می رفت که ناخودآگاه به صندلی ام چسبیده و از ترس شوکه شده بودم، زبانم بند آمده بود و پاهایم می لرزید، چند بار نزدیک بود تصادف کنیم، اما شانس آوردیم، وقتی جلوی در خانه ما رسید، بدون اینکه کلمه ای حرف بزند ماشین را نگه داشت، همانطور که از ترس می لرزیدم در را باز کردم و پیاده شدم. فکر کردم مثل همیشه فرید هم می آید، اما بدون خداحافظی دوباره پایش را روی گاز گذاشت و رفت.
آن شب فرید نه تلفن زد و نه به خانه ما آمد. منهم ترجیح دادم برای کسی چیزی تعریف نکنم. اما مادر و پدرم مدام سوال می کردند که من چرا ناراحتم و فرید چرا همراهم نیست، با گیجی بهانه آوردم که فرید کشیک داشت و منهم امتحانم را خراب کردم. برای اینکه با نسیم روبرو نشوم سر شب به رختخواب رفتم و آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. صبح ب تکان های نسیم از خواب بیدار شدم، تا چشمم را باز کردم، گفت:
- بیا دوستت الهام پشت خط است.
جوری بهم زل زد که انگار همه چیز را می داند، گوشی تلفن را برداشتم و با سستی گفتم: الو، الهام؟
- سلام، صبا جان چی شده؟
- منظورت چیه؟ چی شده؟
- من باید از تو بپرسم، الان از بیمارستان زنگ می زتم، شیما میگه دیشب صورت دکتر حسینی پنج تا بخیه خورده... البته صبا این حرفها رو از من نشنیده بگیر. چون شیما می گفت آرش از همه قول گرفته به تو چیزی نگن، اگر رضا خودش چنین صحنه رو نمی دید، اصلا آرش حرف نمی زد. هموز آنقدر تو رو دوست داره که حاضر نیست ذره ای ناراحت بشی، شیما می گفت هر بار اسم تو رو می آورد، اشک تو چشماش پر می شد.
دلم فرو ریخت. گوشی از دستم افتاد. نسیم که حال مرا دید، گوشی را گرفت و چند دقیقه ای با الهام صحبت کرد. آنقدر شوکه بودم که نمی شنیدم چی می گویند. با تکان های دست خواهرم، به خود آمدم.
- صبا، چه مرگت است؟ فرید برای چی آرش را کتک زده؟
وقتی جوابی ندادم، دوباره گفت: واقعا ازش بعیده، مثلا خیر سرش دکتر است... اه حالم از این کارها بهم می خورد، مثل حیوانها...
چیزی نداشتم که بگویم برای همین ساکت سر تکان دادم. نسیم آهسته گفت:
- صبا جون، الان هنوز طوری نشده این آدم اگر بخواهد این طوری پیش بره همه مردم کوچه و بازار را به جرم نگاه کردن به تو لت و پار می کنه، یا باید بره پیش روانپزشک یا ولش کن!
درمانده گفتم:
- نمی دانم چرا این کار را کرده... آخه اصلا اتفاقی نیافتاد، حتما دلیلی برای این کارش داشته.
نسیم با نگاه جدی به من گفت: ببین صبا، سعی نکن برای تمام اشتباهات فرید از الان دلیل بتراشی و خودت رو توجیه کنی. با سر، زدن به پیشانی یک آدم، به هر دلیل کار اشتباهی است. پس خدا زبان را برای چی به آدمها داده؟ مامان و بابا به من و تو یاد دادن که در هر شرایطی منطقی فکر کنیم، مبادا که عشق چشم منطقت را کور کند. بعد هم بلند شد و مرا با افکار درهم و برهمم رها کرد.


***********************

سه روز پی در پی فرید برای من دلیل می آورد که چرا با دکتر حسینی دست به یقه شده و حق به حانب می گفت: من فقط می خواستم باهاش حرف بزنم، او یکهو رم کرد و پرید به من، منهم ، خوب از خودم دفاع کردم!
چنان قیافه معصومی به خودش می گرفت و حق به جانب حرف می زد که جای شک برایم نمی گذاشت. من ساده و احمق هم اصلا پی قضیه را نگرفتم و حتی از آرش نپرسیدم واقعیت ماجرا چه بوده است. فرید آنقدر اجتماعی و مردم دار بود که نمی توانستم باور کنم اهل دعوا و زد و خورد باشد. چشمان سبز و معصومش مرا وادار به قبول حرفهایش می کرد. آخرین روز های نامزدی مان هم در جهل کور من سپری شد و به زمان ازدواجمان نزدیک شدیم. نسیم با هر بار که فرید در برخوردی عصبانیتش را نشان می داد به من هشدار می داد و من اما کر و کور به جلو می رفتم.
فصل هشتم

از چند هفته قبل از جشن عروسی، فرید مرخصی گرفته بود تا تمام کار ها را به نحو احسن انجام دهد. برایم خیلی عجیب بود که فرید با آن زبان چرب و نرمش هیچ دوست صمیمی نداشت که حالا به دردش بخورد و به کمکش بشتابد. من اما اطرافم پر بود. الهام، افسانه، لیلا، دختر عموها، دختر خاله، دختر همسایه و از همه صمیمی تر نسیم، به دنبال کار های من بودند. آخرین کار ها را در خانه ام انجام می دادند. از بهترین آرایشگر برایم وقت گرفتند، سفره عقدم را سفارش دادند و خلاصه تمام کار های وقت گیر را برایم انجام دادند. مادر فرید یک شب که من خانه شان مهمان بودم مرا به گوشه ای کشید و گفت:
- صبا جان من به خاطر پدر فرید که الان چند سالی است خودش را بازنشسته کرده نمی توانم با شما این طرف و آن طرف بیایم، خودتان هر چه دوست دارید بخرید.
- آخه مادر جان....
- نه عزیزم. ناراحت نشو، من به این وضع عادت کردم. الان خیلی وقته که به خاطر پدر فرید منزوی شده ام.
- اما آخه چرا؟
- خوب دیگه هر کس اخلاقش یه جوری است. اینهم اینطوری است. از رفت و آمد زیاد خوشش نمی آید.
واقعا هم رفتار پدر فرید برایم عجیب و گاهی بر خورنده بود. وقتی به خانه شان می رفتم فقط جواب سلامم را می داد و گاهی دو سه کلمه ای حرف می زد. بعضی وقتها که من آنجا بودم، می رفت می خوابید و اصلا عذر خواهی و خداحافظی هم نمی کرد. وقتی به فرید می گفتم جواب می داد: خوب صبا جان، چه انتظار داری؟ پیر شده یک عمر کار کرده، حالا احتیاج به استراحت داره.
خانه فرید اینها بر خلاف خانه ما، که ویلایی و مستقل بود، یک آپارتمان در یک برج بزرگ بود که تجهیزات کامل و شیکی داشت. خانه شان بزرگ و دلباز با دو اتاق خواب بود. از دکوراسیون خانه معلوم بود که سلیقه مادر فرید عالی است. تمام بوفه ها پر از مجسمه های کوچک چینی و کریستال های سنگین بود. آباژور های پایه بلند و مبل های معرق کاری شده با فرش ها و قالیچه های ابریشم تبریز، در همه جا به چشم می خورد. روی پیانوی بزرگی که گوشه پذیرایی گذاشته بودند عکسهای ریز و درشتی از خواهرای فرید با شوهر و بچه هایشان به چشم می خورد. فرزانه و فرناز هر دو از فرید بزرگتر بودند، فرزانه در آمریکا زندگی می کرد و دو پسر داشت و فرناز در فرانسه زندگی می کرد و یک دختر خیلی ناز داشت. شوهران هر دو ایرانی و تحصیل کرده بودند و انگار قصد برگشتن به ایران را نداشتند. من با هر دو تلفنی صحبت کرده بودم و از هر دوشان خیلی خوشم آمده بود.دختران شوخ و خونگرمی بودند، که با این پدر جای تعجب داشت. باز هم لباس عروسی ام را فرناز از فرانسه فرستاده بود که واقعا زیبا بود. لباس ساده ای بود که تماما سنگ دوزی شده بود و تاج خیلی قشنگی داشت. عروسی به درخواست من و موافقت فرید و خانواده اش در یک هتل معروف برگزار می شد. هتل برای این خوب بود که اولا پذیرایی به عهده کار کنان هتل بود و در ضمن جشن در ساعت معینی تمام می شد و ریخت و پاش های بعدش هم پیش نمی آمد. صبح عروسی زود بیدار شدم. البته از دلهره با صبح هی بیدار شدم و دوباره خوابیدم. تا چشم باز کردم، نگاهم به مادرم افتاد که نگران به من خیره شده بود. خواب آلود گفتم:
- سلام مامان.
مادرم آهسته جواب داد:
-سلام به روی ماهت عزیزم.
- چی شده مامان؟ چرا اینجا نشستی؟
- هیچی می خواستم دل سیر نگاهت کنم. تا صبح خابم نبرد. همش دلشوره دارم.
تا خواستم جوابی بدهم، نسیم در اتاق را با شدت باز کرد و گفت:
- بابا جون، بلند شو، هزار تا کار داری... عجب خونسردی ها، بدو برو حمام، یکی دو ساعت دیگه فرید میاد دنبالت بری آرایشگاه.
پرسیدم: تو و مامان هم با من می آیید؟
مامانم جواب داد: نه مادر، من خیلی کار دارم. اما نسیم حتما می آد.
نسیم فوری گفت:
- منهم کله سحر نمی آم. چند ساعت بعد می آم، لباست رو هم می آورم. ناهار هم خودم برات سفارش می دهم. حالا جنب بخور.
بلند شدم و لباسهایم را برداشتم تا به حمام بروم. تا در کمد را باز کردم، آینه ی میز توالت با صدای وحشتناکی روی زمین افتاد و هزار تکه شد، رنگ از روی مادرم و نسیم پریده بود، زبانشان بند آمده بود. روی زمین زانو زدم تا خرده شیشه ها را جمع کنم، که هر دو به خودشان آمدند و دویدند به طرفم، مامان دستم را گرفت و گفت: صبا جون، تو برو حمام.خیره مادر انشاءالله. من و نسیم جمع می کنیم.
عجیب دلم گرفت، آینه شکستن آنهم صبح عروسی، خدای من به خیر بگذران. توی آرایشگاه هم مدام به شکستن آینه فکر می کردم، وقتی برای فرید تعریف کردم، دستم را گرفت و با ملایمت گفت: از بس خوشگلی، مردم چشمت می زنند. کور شود هر آنکه نتواند دید. فدای سرت، حالا ناراحت نباش، صدقه کنار می گذارم.
اما باز هم دلم شور می زد. با گیجی به آرایشگر و دو تا وردستش که مرتب در رفت و آمد بودند، نگاه می کردم، وقتی نسیم آمد تقیبا کار من تمام شده بود، تا نگاهش به من افتاد چند تا هزاری از توی کیفش در آورد و دور سرم چرخاند و به کارگران آرایشگاه داد. دستم را گرفت و آهسته گفت:
-صبا مثل ماه شدی... وای، چقدر خوشگل شدی.
- یعنی خوشگل نبودم؟
- چرا، اما حالا... چطوری بگم، مثل فرشه ها شدی، خودت را دیدی؟
سرم را تکان دادم، نسیم دستم را کشید و جلوی آینه برد. به آینه زل زدم، از تصویری که می دیدم اصلا ناراضی نبودم. چشمان عسلی با مژه های بلند، ابرو های کمانی و نازک، گونه های برجسته و لب های نازک و قرمز که با کمی آرایش ملیح و جذاب شده بود، موهایم را بالای سرم برده بودند و مثل یک تاج زیبا درست کرده بودند، اما دلم با تمام این احوال شور می زد. بر خلاف دلشوره مداوم من، مراسم به خوبی و خوشی تمام شد. قرار شد شب را در همان هتل بمانیم و صبح با پرواز ایران ایر به جزیره کیش سفر کنیم. بلیط ها را فرید بدون اطلاع من خریده بود تا به اصطلاح خودش مرا غفلگیر کند. چند سال قبل با پدر و مادرم نسیم به کیش رفته بودیم. اما چون، بابا کار داشت زود بر گشته بودیم و فرصت گشتن نداشتیم. پدر و مادر فرید برای هدیه ازدواج خانه ای که جهزیه ام را در آن چیده بودم، به ما هدیه دادند و مادر و پدرم هم ویلای کوچکی در کلاردشت هدیه کرده بودند. بقیه فامیل بنا به درجه دور و نزدیکی هدایایی از قبیل سرویس طلا و سکه به ما دادند. شب که همه دفتند آنقدر خسته بودم که فقط دلم می خواست بخوابم. یادم افتاد که نماز مغرب و اعشا را نخواندم. لباسهایم را عوض کردم و آرایش صورتم را پاک کردم، هنوز وقت داشتم. فرید هنوز پایین بود و داشت با مدیر هتل خحبت می کرد، قرار بود صبح زود برویم. ساعت نه پرواز داشتیم. تازه ایستاده بودم تا نیت کنم که فرید در را باز کرد، تا مرا دید گفت:
- به به، حاج خانوم.
چیزی نگفتم، دوباره گفت: حالا چه وقت این کار هاست؟
آهسته گفتم، اتفاقا داره وقت تمام می شه.
بی حوصله گفت:
- ول کن بابا.
این دیگر چه جورش بود؟ به هر حال نمازم را خواندم و خوابیدیدم.

*****************
موقع بر گشتن علاوه بر کارت سبز خودمان مجبور شدیم دو کارت اضافه هم بخریم تا اجناسمان را بیاوریم. وقتی وارد فرودگاه شدیم مادر و پدر و نسیم منتظرمان بودند.مادر فرید هم آمده بود اما از پدرش خبری نبود. زندگی واقعی مان دیگر شروع شده بود. فرید خدمتش را خریده و با هزار پارتی طرحش را در تهران گذرانده بود. مطب بزرگی که پدرش در خیابان ونک داشت حالا به طور موروثی به پسرش رسیده بود. فرید خبح ها هم در یک درمانگاه مریض ویزیت میکرد. منهم که دکترای عمومی ام را گرفته و در امتحان تخصص هم قبول نشده بودم، بیکار صبح را به شب می رساندم. روزهای اول بد نبود و سخت نمی گذشت. مدام مهمانی دعوت داشتیم. البته بیشتر این مهمانی ها از طرف فامیل ما بود و فرید با کلی ناز و ادا و قربون صدقه های من می آمد، اما این طوری نمی شد ادامه داد. من این همه درس نخوانده بودم که فقط ظرف بشویم و غذا درست کنم و منتظر بمانم تا فرید به خانه بیاید. یک شب که تقریبا فرید زود به خانه برگشت، میز شام را چیدم و سر شام سر صحبت را با فرید باز کردم. می خواستم بدانم از نظرش چیست؟
همانطور که غذا می خورد گفتم: فرید، نظرت چیه که من هم عصر ها در مطب تو مریض ببینم، یک اتاق خالی افتاده، تو تخصص اطفال داری، منهم می توانم زنان و داخلی ببینم.
با سردی جواب داد: که چی بشه؟ وقتی اینقدر متخصص بیرون ریخته کسی حاضر نمی شه پیش دکتر عمومی بره.
- یعنی چی؟ بالاخره منهم باید کاری کنم یا نه؟
با قیافه حق به جانبی گفت: نه، چه لزومی داره؟ در آمد من به اندازه کافی هست. تو فقط بشین و خرج کن.
- یعنی چی فرید؟ مگر فقط برای در آمد آدم کار می کنه؟ من اینهمه درس نخواندم که حالا فقط تو خانه بنشینم و به در و دیوار نگاه کنم.
- خوب به در و دیوار نگاه نکن، برو استخر، برو کلاس خیاطی، آشپزی، چه می دانم سر خودت را گرم کن.
- حالا چرا کار نکنم؟
با قاطعیت گفت: چون من خوشم نمی آد.
- آخه چرا؟
- محض ارا، دوست ندارم هر کس و ناکس سرشو بنداره به بهانه مریضی بیاد پیش تو و تو هم معاینه اش کنی. می فهمی؟
دود از سرم بلند شد. اصلا معنی حرفهای فرید را نمی فهمیدم. مگر نه اینکه دکتر محرم بیمارانش بود؟ مگر نه اینکه ما قسم خورده بودیم؟ آهسته گفتم:
- پس خودت چی؟ مگر زنها را ویزیت نمی کنی؟مگر بچه ها خودشان تنهایی می آیند مطب؟
حق به جانب گفت:
- من فرق می کنم. من که خودم مرض ندارم. کاری به کار کسی ندارم.
دلگیر پرسیدم:
- یعنی من مرض دارم؟
سری تکان داد و گفت:
- نه، ولی بقیه دارند. من نمی دانم که کی می آد مطب پیش تو، نمی تونم جلوی مردم رو بگیرم که اما می توانم جلوی زن خودم را بگیرم! هزار جور دیوانه ریخته توی خیابان ها، نمی خواهم ریسک کنم.
حرفهایش باور کردنی نبود اگر نظر یک آدم تحصیل کرده این بود، پس وای به حال..... فکر می کردم شوخی می کند، صورتش را نگاه کردم. اما نه خیر خیلی هم جدی بود. ترجیه دادم دنباله این بحث را بگذارم برای یک موقعیت مناسب تر، اما به خودم قول دادم که کوتاه نیایم.
فصل نهم
کم کم با اخلاق فرید آشنا می شدم و آن روی سکه را می دیدم و مدام طبق تربیتی که سالهای سال در وجودم نفوذ کرده بود، کوتاه می آمدم به امید اینکه فرید به خود بیاید و بفهمد که اشتباه می کند. اما این بزرگترین اشتباهی بود که بعد ها خودم را به خاطش سر زنش می کردم، این کار من باعث می شد که فرید احساس کند حق دارد و بیشتر پیش روی کند. یادم می آید اولین باری که تند برخورد کرد خانه عمویم دعوت داشیم. از دو روز پیش مدام التماس می کردم که بیاید این سومین بار بود که عمویم ما را دعوت می کرد و فرید نمی رفت.بالاخره با کلی اصرار از طرف من حاضر شد بیاید. سرشب لباس پوشیده و منتظرش بودم، وقتی رسیدیم خانه عمو اینها، میز شام را چیده و منتظر ما بودند. عمویم سه پسر داشت که بزرگترینشان رضا همان خواستگار من بود. البته وقتی جواب رد شنیده بود ازدواج کرده و حالا یک دختر یک ساله هم داشت. زنش، نازنین دختر فوق العاده مهربانی بود که همه فامیل دوستش داشتند. آنها هم آنشب آنجا بودند. علی پسر عموی دومم در شهرستان درس می خواند و خانه نبود و محمد آخرین پسر خانه تازه وارد دبیرستان شده بود. سر میز شام کنار فرید نشستم، رضا و نازنین هم روبه روی ما نشستند. احساس می کردم که حال فرید خوب نیست اما علتش را نمی دانسم. بعد از شام وقتی چای خوردیم، فرید بی مقدمه بلند شد و به من اشاره کرد که برویم. عمویم که متوجه شده بود بلند شد و با مهربانی گفت:
- کجا آقا فرید؟ دیر اومدی، زود هم می ری؟
فرید با صدایی گرفته جواب داد: خیلی ممنون، مزاحم شدیم. من سرم خیلی درد می کند، مارا ببخشید.
زن عمویم با تعجب به من نگاه کرد. احساس کردم همه به من خیره شده اند. از خجالت داشتم می مردم، اما به روی خودم نیاوردم صلاح ندیدم حرفی بزنم، بلند شدم و لباس پوشیدم. از همه خداحافظی کردیم، عمو و پسر عمویم تا دم در دنبالش آمدند، فرید تا من روی صندلی نشستم، در ماشین را محکم به هم کوبید و با سرعت حرکت کرد، از ترس به صندلی چسبیده بودم. اخلاق بدی که فرید داشت این بود که هر وقت عصبانی بود به قصد خود کشی رانندگی می کرد. چشمانم را بسته بودم که جایی را نبینم و کمتر بترسم، چند دقیقه بعد وقتی چشمانم را باز کردم، متوجه شدم در اتوبان کرج هستیم. نمی دانستم کجا می خواهیم برویم، نزدیک پارک جنگلی چیتگر، فرید راهنما زد و وارد پارک شد. با سرعت می رفت و چشمانش سرخ بود، فکر می کردم می خواهد هوا بخورد، واقعا باور کرده بودم که سرش درد می کند. به جای تاریک و ساکتی رسیدیم که فرید ماشین را نگاه داشت. برگشت طرفم.، صورتش از ناراحتی سیاه شده بود. با صدایی گرفته گفت:
- من اگر اینجا سرت را ببرم و بروم، کسی خبردار نمی شود.
شوکه شدم. یعنی چی؟ شوخی می کرد؟ مگر من چه کار کرده بودم؟
با صدایی لرزان گفت:
- باید هم حرفی نزنی... اما این را بدون صبا که من خر نیستم، همه چیز را می فهمم.
سرم را برگردانندم و نگاهش کردم، گفتم: چی داری میگی برای خودت؟ یعنی چی که خر نیستی؟ مگر من چه کار کرده ام؟
داد زد:
- خودت را به خریت نزن صبا! حرصم را در نیاد، گفتم که من خر نیستم.
با بغض گفتم:
- واقعا نمی فهمم چی میگی!
فرید با حرص گفت:
- جدی؟ بهت می فهمانم. روبروی رضا می نشینی و بهم اشاره می کنید. فکر می کنید من خر هستم؟ از اولی که رسیدیم مدام عشوه و ناز میای که چی بشه؟...
گیج و منگ گفتم:
- فرید این حرفها چیه می زنی؟ خجالت بکش. من اگر رضا را می خواستم وقتی آمد خواستگاری که جواب رد نمیدادم. الان هم رضا زن و بچه داره...
فرید بی صبرانه حرفم را قطع کرد:
- داشته باشه، دلیل نمیشه. خیلی ها زن دارند و خیلی کار ها می کنند...
داد زدم:
-فرید، فرید، چی داری می گی؟ بس کن. رضا پسر خیلی خوبیه. زنش هم همین طور، من هم تو رو دارم، تو رو دوست دارم. برای چی آنقدر بد دل هستی؟
یهو فرید زد زیر گریه، با دستش محکم کوبید رو شیشه، داد زد:
- صبا دروغ می گی... تو منو دوست نداری. دیدم که رضا را نگاه می کردی. دیدم که بهش لبخند می زدی... چرا وقتی نشست روبه روی تو بلند نشدی جاتو عوض کنی؟... حتما خودت هم بدت نیامده بود.
حالم داشت به هم می خورد. این دیگر چه حرفهایی بود. تا به حال چنین چیز هایی ندیده و نشنیده بودم. اصلا نمی دانستم چه برخوردی باید داشته باشم. پیاده شدم. غذاهایی که خورده بودم به طرف گلویم هجوم آورد. سرمای هوا، چشمانم را سوزاند، دولا شدم و استفراغ کردم. از ته دل گریه می کردم. نشستم روی زمین، چند لحظه بعد فرید هم کنارم نشسته بود و هر دو با هم گریه می کردیم. فرید دستانش را دور شانه ام انداخته بود و مدام می گفت:
- صبا، صبا!
درک نمی کردم او دیگر چرا گریه می کند. از شدت عصبانیت داشتم می ترکیدم، اما به دلیل تربیت مادرم، اصلا نشان نمی دادم. همان طور آرام و خونسرد نشستم تا فرید دور زد و به خانه برگشتیم. وقتی به رختخواب رفتم، فرید آهسته و با ملایمت گفت: صبا دست خودم نیست. وقتی یکی نگاهت می کنه... این از دوست داشتن زیاده درکم کن. من عاشق تو هستم، طاقت ندارم کسی را نگاه کنی، با کسی حرف بزنی. همش فکر می کنم نکنه ولم کنی. نکنه بری و دیگه بر نگردی.
بلند شدم و روی آرنجم تکیه کردم. باور نمی کردم که آنچه که می شنوم حقیقت داشته باشد. به فرید که اشک در چشمانش حلقه زده بود نگاه کردم، پرسیدم:
2738
- فرید تو واقعا شوخی نمی کنی؟ این حرفها چیه که می زنی؟ اولا اگر کسی مرا نگاه کند تقصیر من چیست؟ ثانیا تمام فامیل من قبل از تو وجود داشته اند. اگر کسی از من خوشش می آمد دلیلی نداشت با تو ازدواج کنم. ثالثا من و تو در دوران نامزدی کلی رویاهای قشنگ داشتیم.، چرا از آنها حرف نمی زنی و عمل نمی کنی؟ چرا من باید تو را ول کنم؟ مگر دیوانه ام؟
فرید با ملایمت در آغوشم کشید و دوباره مرا در افسون چشمان سبزش، غرق کرد. آن شب تا صبح خواب ها ی آشفته دیدم و پریدم. تا چند روز بعد از این ماجرا، فرید مدام از من عذر خواهی می کرد و برایم گل و هدیه می خرید. من ساده هم باور کردم که واقعا از کارش پشیمان شده و باز هم چشمم را به روی همه چیز بستم. دست خودم نبود. فرید و زندگی ام را دوست داشتم. عاشق شوهرم بود و با هر معذرت خواهی اش، می بخشیدمش، ته دلم می دانستم که باز هم از این اتفاق ها می آفتد. اما فکر می کردم درست می شود. غافل از اینکه این طرز فکر ریشه در جان فرید دارد و با کوتاهی های من، این ریشه به دور زندگی مان می پیچید و مدام دیوار هایش را تنگ تر میکرد. شب جمعه قرار بود خانواده من و فرید، مهمان ما باشند. از چهارشنبه فرید شروع به خرید کرده بود تا چیزی کم و کسر نباشد، برای اینکه من زیاد به زحمت نیافتم طوبی خانم که سالها برای خانواده شوهرم کار کرده و آشپزی اش هم واقعا عالی بود برای کمک به من از صبح پنج شنبه حاضر بود. صبح که از خواب بلند شدم، فرید را دیدم که خیره شده است به من، تا دید چشمانم را باز کردم گفت:
- سلام عزیزم.
متعجب گفتم:
- سلام، چرا زل زدی به من، چیزی شده؟
فرید با خنده گفت:
- نه، چیزی نشده، وقتی می خوابی آنقدر قشنگ می شی که نتوانستم از جایم بلند شوم.
خنده ام گرفت. گاهی اوقات قللم از عشق فرید لبریز می شد و گاهی به این عشق شک می کردم. روزهای اول ازدواجمان مدام بین این دو حالت می گذشت. به هر حال آنروز ها بیشتر احساس عشق و دوستی نسبت به فرید داشتم اما این احساس شدید و قوی در طی سالهای ازدواجمان عوض شد.
آن شب پدر فرید نیامد و مادرش بهانه آورد که کمی احساس کسالت داشته، مادر و پدر من ناباورانه به هم نگاه کردند اما چیزی نگفتند. آن شب به همه خوش گذشت و پدر و مادر من زودتر بلند شدند. هر چه فرید اصرار کرد که شب را پیش ما بمانند، قبول نکردند و رفتند. فرید هم بعد از آنها، رفت تا طوبی خانم را به خانه اش برساند.
در این فاصله که مادر شوهرم کنارم نشسته بود، شروع به درد دل کرد و من تازه فهمیدم که این زن چه رنجی کشیده است. اول من ازش پرسیدم:
- مامان جان، چرا پدر نیامدند؟
آهسته سرش را به طرفم چرخاند، آهی کشید و گفت:
- راستش صبا جان از تظاهر خسته شده ام.
با تعجب نگاهش کردم، ادامه داد، از این که نقش زن های خوشبخت را بازی کنم خسته شده ام. تو هم بالاخره دیر یا زود می فهمی، مخصوصا تو که در یک خانواده طبیعی بزرگ شده ای، وقتی پدرت را می بینم که چقدر متین و موقر است و چه زیبا صحبت می کند و اجتماعی است، دلم آتش می گیرد...
متوجه شدم که گریه می کند. چیزی نگفتم تا حرفهایش را بزند و دلش سبک شود.
- شانزده سالم بود که زن احمد شدم. نه فکر کنی عشق و عاشقی و از این حرفها در کار بوده، نه، مار احمد با همسایه دیوار به دیوار ما فامیل بودند و در یک میهمانی مرا دید و برای پسرش پسندید. آنهم پسری که حدود ده، پانزده سال از من بزرگتر بود. باور کن. این سه تا بچه را با خون دل بزرگ کردم، نمی دانی چه کشیدم. الان هر کس وضع خانه و زندگی مرا می بیند، فکر می کند دیگر غمی ندارم. اما خدا میدونه که تمام دلم پر از درد و غم است. از همان اول این مرد غیر اجتماعی و منزوی بود بعد از چند سال مرا هم از عزیزانم برید و خانه نشین کرد حالا هم که دیگر پیر شده ام و ازش نمی ترسم، کس کارم همه خارج هستند. من تو مملکت خودم همیشه غریب بوده ام.
پرسیدم: آخر برای چی؟
- چه می دانم عزیزم، اذیت و آزار که دلیل و منطقی نداره. آنقدر بد اخلاق و خود خواه بود که دنیا را برای خودش می خواست وقتی بعد از ظهر از مطب می آمد، همه باید خفه می شدند تا آقا استراحت کند، وای به روزی که ذره ای آشغال روی فرش افتاده بود، قیامت می کرد که چرا من آنقدر شل - خ - ته ام. اگر غذایش دیر یا زود می شد دنیا را بهم می زد. از همه چیز ایراد می گرفت، نمی گذاشت من تنهایی تا سر کوچه بروم. خلاصه ... صبا جان، تا این سه بچه به سرو سامان برسند جانم به لب رسید. حالا هم که پیر شده اخلاق بدش بیشتر و پررنگ تر شده، اما دیگر حرفش خریدار نداد. این است که من اکثر تنها این طرف و آن طرف می روم.با آمدن فرید مادرش سکوت کرد و منهم مشغول جمع و جور شدم. پس این رفتار های افراطی فرید بر می گشت به رفتار و منش پدرش که سالهای سال در وجودش رخنه کرده بود. آن شب برای اولین بار، گریستم، نه تنها به حال مادر فرید بلکه به حال خودم. چون می دانستم که این عادت و اخلاق همانطوری که ذره ذره به وجود فرید راه پیدا کرده بود به همان کندی هم از سرش می افتاد و من اگر می خواستم زندگی کنم راه دراز و سختی در پیش رو داشتم. البته ته دلم مدام به خودم دلداری می دادم که شاید فرید از رفتار بد پدرش با مادرش و سایرین عبرت گرفته باشد و آن رفتار ها را تکرار نکند اما قلبم گواهی می داد که این خیلی بعید است. اما به خودم قول دادم که با محبت و عشق، فرید را عوض کنم. فرید باید متوجه می شد که رفتارش اشتباه است و با انتخاب خودش، آنها را کنار می گذاشت. من باید، باید زندگی ام را می ساختم. به اطراف اتاقم نگاه کردم، به فرید که در آرامش کنارم خوابیده بود، خیره شدم. من عاشق این مرد بودم. عاشق چشمانش، دهانش، دستانش... عاشق همه چیزش بودم. عاشق زندگی ام بودم. نباید با کوچکترین حرف و حدیثی، نا امید شوم، باید با رفتار خوبم اعتمادش را جلب می کردم. دوباره به فرید نگاه کردم. حتی در خواب هم جادوی وجودش مرا به خود می خواند، نمی دانستم تکلیفم چیست. به خودم قول دادم که صبر داشته باشم تا همه چیز درست شود.

فصل دهم قسمت اول
چند روزی بودکه با خودم کلنجار می رفتم. به خودم قول داده بودم که هر جوری شده جلوی رفتار فرید را بگیرم و مثل مادرش نباشم. تقریبا یک سال از زمان زندگی مان می گذشت اما هنوز نتوانسته بودم فرید را
متقاعد کنم که سر کار بروم و مشغول شوم. نسیم هم مدام زیر گوشم می خواند: صبا، خاک بر سرت توی که آنقدر قلدر بودی چقدر تو سری خور شدی. درمانده می گفتم:
- بحث تو سری خوری نیست، نسیم. دلم نمی خواد دعوا و مرفه پیش بیاد. من زندگی ام رو دوست دارم، دلم نمی خواد پر از سرو صدا باشه.
نسیم با حرص می گفت:
- برای چی دعوا پیش بیاد؟ مگر سر حرف حق هم دعوا میشه؟مگر روزی که فرید آمد خواستگاری ات نمی دانست تو پزشکی می خوانی؟ مگر نمی دانست که تو اینهمه درس نخواندی که گوشه خانه کپک بزنی؟
با حرص جواب می دادم:
- چرا، چرا می دانست. منهم قصد ندارم گوشه خانه کپک بزنم، فقط باید یواش یواش آماده اش کنم.
- صبا چرا طفره می ری؟ بگو ازش می ترسم و خلاص. یواش یواش آماده ی چی کنی؟ اینکه می خواهی مطب بزنی...می خواهی کار کنی؟ مگر شوهر خودت دکتر نیست، مگر خودش نمی داند گرفتن مدرک و نظام
پزشکی چه زحمتی دارد؟
می دانستم که حق با نسیم است و حرفی هم نداشتم که بزنم. در واقع نمی دانستم که از فرید می ترسم یا از دعوا و کشمکش واهمه دارم. هر چه بود، جرات و جربزه مرا گرفته بود. روزها در خانه بزرگم قدم می زدم و نقشه می کشیدم. روزی هزار بار فرید زنگ می زد و حالم را می پرسید. از خانه ماندن کاری نکردن خسته شده بودم. پدر و مادرم هم با تدبیر همیشگی شان سکوت کرده بودند تا به اصطلاح دخالت نکرده باشند. ولی خودم چه؟ مگر می توانستم خودم را راضی کنم که بیکار باشم؟ چند روز یکبار، دوستم الهام که حالا طرحش را تمام کرده بود، بهم زنگ می زد و از حال و احوال بچه ها با خبرم می کرد. آرش تخصص داخلی قبول شده بود و افسانه دوست دیگرمان بخصص پوست می خواند. فرشته و دکتر دکتر یعقوب زاده که رزیدنت سال بالایی ما بود، ازدواج کرده بودند و می خواستند به خارج بروند. سر همه به سامانی بود به جز من، وقتی برای الهام درددل می کردم از پشت تلفن می شد تعجبش را حس کرد. مدام سوال می کرد. سوالاتی که خودم بارها و بارها از خودم می پرسیدم ولی جوابی برایش نداشتم. بعد از چند روز فکر کردن و سبک سنگین کردن، سرانجام تصمیم گرفتم کم کم کار هایم را انجام بدهم و به اصطاح فرید را در مقابل کار انجام شده بگذارم. به چند نفر از آشنا ها زنگ زدم تا کاری کنم بتوانم به دلیل سکانت شوهرم در تهران، طرحم را در تهران و یا اطراف بگذرانم. همه قول همکاری دادند و قرار شد که صبح شنبه مدارکم را ببرم تا معلوم شود کجا باید طرحم را بگذرانم. سر نماز دعا می کردم که طرحم در یکی از بیمارستان های تهران باشد تا بتوانم بدون دردسر سر کار بروم. می دانستم برای این که خارج شهر بروم کلی بحث و جنگ و جدل خواهم داشت.
صبح شنبه وقتی فرید رفت، منهم حاضر شدم و به دنبال کارم رفتم. کارم تا نزدیکی ظهر طول کشید و شکر خدا با پادرمیانی هایی که دوست پدرم دکتر شکرایی انجام داد، طرحم در یکی از بیمارستانهای تهران افتاد. با خوشحالی و امیدواری به خانه برگشتم. در را باز کردم، تلفن داشت زنگ می زد، کیفم را روی مبل پرت کردم و به سوی گوشی دویدم. با انرژی گفتم:
- بله، بفرمایید؟
صدای بی طاقت فرید در گوشی پیچید.
- صبا هیچ معلوم هست کدام گوری هستی؟
با خشم جواب دادم: گور بابام!
گوشی را کوبیدم روی تلفن، بعد از چند لحظه دوباره تلفن شروع به زنگ زدن کرد. محل نگذاشتم. پریز تلفن را کشیدم و با آرامش نشستم، به اطرافم نگاه کردم. این خانه بزرگ که مرا در خودش زندانی کرده بود، چه
فایده برایم داشت؟ حاضر بودم در پنجاه متر خانه اجاره ای زندگی کنم ولی حق انتخاب داشته باشم. اما حالا دیگر برای این فکر و رویا ها دیر بود. آن وقتی که مثل طاووس سر مست، از قیافه و عنوان و ثروت شوهرم به اطراف می خرامیدم باید فکر اینجا را می کردم که در قفس طلایی به هیچکس خوش نمی گذرد. نمی فهمیدم چطور به اینجا رسیده بودم؟ چه اشتباهی کرده بودم؟ خانه بزرگ دویست و پنجاه متری با سه اتاق خواب بزرگ، آشپز خانه اپن، کف سنگ که با سلیقه تمام دکور کشده بود و وسایل کامل و شیک مرا در خودش جای داده بود، برایم از یک سوئیت تنگ تر بود. وسایل مدرن و مجهزم انگار مسخره ام می کرد که با این افکار عقب مانده شوهرت تو را چه به خریدن ما؟ تو باید با هیزم غذا بپزی و در سفال آب بخوری. باز هم به این وسایل راضی بودم اما با دل خوشی و آرامش، در این افکار بودم که در خانه با شدت باز شد و فرید وارد شد. زیر لب به خودم قول دادم که اینبار جوابش را بدهم. خانمی زیاد دیگر بس بود. منتها فرید کاری کرد که اصلا جوابی برایش نبود، تا در را بست یورش آورد به طرفم و با پشت دست محکم زد توی صورتم، شدت ضربه آنقدر زیاد بود که با مبل افتادم روی زمین، با این سیلی دنیای زیبا و معصومم شکست، قلبم پر از نفرتی شد که بعد از آن یک لحظه ترکم نکرد. برق این سیلی، چشمانم را به روی واقعیت گشود. واقعیتی که از همان روز اول نامزدی می خواست خودش را به من نشان بدهد و من رو بر می گرداندم و حالا به زور خودش را به من نشاند داد. قطرات خون از دماغم روی زمین می ریخت اما اصلا دلم نمی خواست پاکشان کنم یا از روی زمین بلند شوم. دلم می خواست تا ابد همانجا بیافتم، دلم می خواست می توانستم بخوابم و دیگر مجبور نباشم برای ادامه زندگی به خواری بیافتم. من، صبا پورزند، دختر ارشد حاج پورزند معتمد بازار و محل، شاگرد اول دانشکده پزشکی با ذلت روی زمین افتاده بودم. خانم دکتر، از شوهرش کتک خورده بود. از جناب دکتر افتخار! متخصص برجسته اطفال! تمام خاطرات دوران تحصیلم به ذهنم هجوم آورد. روزهایی را به خاطر آوردم که به خاطر زنانی که مجروح و دلخسته از دست شوهرانشان کتک خورده به بیمارستان می آمدند، گریه می کردم، همیشه با دیدن آنها، فکر می کردم که چه جور مردانی در این دنیا وجود دارند که دست روی زن خودشان، ناموس خودشان بلند می کنند؟ با خودم فکر می کردم چطور ممکن است مردی زورش را به زن بی پناه وبی گناهش نشان دهد؟ و حالا جوابم را گرفته بودم. آنقدر از این حرکت فرید بهت زده و شوکه شده بودم که نمی توانستم چیزی بگویم. آهسته از روی زمین بلند شدم، کف زمین، با خون دماغم رنگین شده بود. مبل را با سختی سر جایش بر گرداندم، خون روی زمین را رنگین کرده بود. دهانم مزه ی شور خون را می داد. به اطراف هال نگاه کردم. موهایم پریشان شده بود. فرید هم مثل خودم بهت زده به من نگاه می کرد. قیافه اش دیدنی بود. نگاهش پر از پشیمانی بود. آهسته گفت:
- صبا من...
نگذاشتم حرفی بزند، با سرعت به اتاق خواب دویدم و در را قفل کردم. نمی دانستم باید چه کنم؟ اشک چشمانم را می سوزاند. یک ساک کوچک برداشتم و چند لباس، شناسنامه و مدارکم را در آن گذاشتم. اشک مثل پرده ای جلوی چشمانم را تار کرده بود، صدای فرید را می شنیدم که از پشت در اتاق خواب، عذر خواهی می کرد. من اما گوشم نمی شنی. آنقدر رنجیده بودم که دلم می خواست بمیرم. هرگز فکر نمی کردم چنین اتفاقی برای من بیفتد. آنقدر آهسته اشک ریختم و منتظر ماندم تا فرید ساکت شد. بعد مانتو و روسری ام را تن کردم و بی توجه به فرید از در بیرون آمدم. با دستمال محکم دماغم را فشار دادم تا خونش بند بیاید. عینک آفتابی ام را به چشمم زده بودم، تا سرخی شان پیدا نباشد، کنار خیابان ایستادم. اولین تاکسی که از مقابلم رد شد فریاد زدم: دربست. همان طور که انتظار داشتم تاکسی محکم ترمز کرد و دنده عقب گرفت. سوار شدم و آهسته و زیر لب آدرس خانه مان را به راننده دادم. از توی کیفم آینه کوچکی در آوردم و به خودم نگاه کردم، جای چهار انگشت فرید روی گونه چپم قرمز شده بود. خدایا، به مادر و پدرم چه بگویم؟ چطور بگویم که فرید، آن داماد اجتماعی و جذاب مردی نیست که آنها تصور می کنند؟ در طول راه، یاد روزهایی افتادم که آرام و شاد پیش پدر و مادرم زندگی می کردم. در تمام زندگی ام، به یاد نداشتم که پدرم روی ما دست بلند کرده باشد و برای مادرم حتی صدایش را بلند کرده باشد. بدترین تنبیهی که پدرم برای من و نسیم اعمال کرد، محروم شدن از خوردن بستنی یا تلوزیون نگاه کردن بود. حتی وقتی خیلی ناراحتش می کردیم حرف زشت به ما نمی زد. البته گاهی سرمان داد می کشید، اما هیچوقت کتکمان نمی زد. به یاد آرش افتادم، اگر زن او شده بودم هم کتک می خوردم؟ سرم را تکان دادم، انگار می خواستم افکارم را بیرون بریزم. به زحمت جلوی خودم را گرفتم که آرش را حتی در ذهن با فرید مقایسه نکنم. نباید با هر چیز کوچکی حسرت و پشیمانی به جانم بیفتد. صحبت از یک عمر زندگی بود. حالا...
ناخودآگاه اشک هایم سرازیر شد. منی، که همیشه یادم داده بودند در انظار عمومی خودم را کنترل کنم، حالا مثل یتیم ها اشک می ریختم. اصلا دست خودم نبود، متوجه نگاه ترحم آمیز راننده از توی آینه شده بودم اما اصلا نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. سرانجام راننده گفت:
- خانم، چی شده؟
وقتی من جواب ندادم. دوباره گفت: بی انصاف زده تو صورتت؟ چرا گریه می کنی؟ برو شکایت کن. حقتو از این نامرد بگیر. تا وقتی زن های ما آنقدر مظلوم هستند، مرد ها حقشان را پایمال می کنند. شما جای خواهر
ما، بهتره به جای اینکه قهر کنی بری خونه بابای بیچارت، بری پزشکی قانونی، طول درمان بگیری. البته اول باید بری کلانتری شکایت کنی، آنها بهت معرفی نامه می دهند.
خنده ام گرفت. کارم به جایی رسیده بود که این غریبه برایم دل می سوزاند. سر حرفش باز شده بود و دیگر مهلت نمی داد.
داشت می گفت:
- آره خانم خودم می برمت کلانتری، منتظر می مانم بعد هم می برمت پزشکی قانونی، هان؟ چی می گی خانم؟
آهسته گفتم: خیلی ممنون. اما من که نمی خواهم از شوهرم شکایت کنم.
سرش را با حسرت تکان داد و گفت: دِ ... همین دیگه! همینه که اینقدر پررو می شن. اون زده تو خجالت می کشی؟ حالا نمی خواهد شکایت کنی، حد اقل برای خودت گواهی پزشکی قانونی را داشته باشی بد
نیست. کسی که یک بار دست رو زن خودش بلند کنه، درمون نداره، مطمئن باش اگر بار اولش بوده، بار آخرش نیست. آن موقع هم اگر بخواهی شکایت کنی مدرک نداری که چند بار تو رو زده.
با خودم فکر کردم، دیدم بد هم نمی گوید، از کجا معلوم فرید دیگر مرا نزند. آن وقت اگر به کسی بگویم که بار اولش نیست، همه مدرک می خواهند. با این فکر ها به راننده گفتم که دور بزند و جلوی کلانتری مرا پیاده کند. وقتی رسیدیم پولش را دادم اما قبول نکرد، گفت:
- ما همینجا منتظر می مونیم، شما هم انگار آبجی ما، اصلا امروز حالم گرفته است نمی تونم کار کنم. همین جا یک سیگار می کشم تا شما بیایی.
دلم آتش گرفت. خدایا، شکرت. یک راننده در این حد معرفت دارد و آن وقت فرید... تازه به حرف مادرم رسیدم که به ما می گفت: دختر ها سعی کنید آدم باشید. تحصیلات به خودی خود شعور و معرفت نمی آورد.
جلوی کلانتری، کارت شناسایی ام را به سرباز کشیک دادم و داخل شدم. وقتی نوبتم شد. به طور خلاصه ماجرا را گفتم، چشمان افسر نگهبان که عاقله مردی با موهای جوگندمی بود، هر لحظه گشاد تر می شد.
وقتی داستانم تمام شد یک ورق و کاغذ جلویم گذاشت و گفت هر چه را که تعریف کردم روی کاغذ بنویسم و امضا کنم. وقتی کارم تمام شد و مشخصات خودم و فرید را نوشتم، فورا امضا کرد و یک نامه برای پزشکی قانونی نوشت و داد به من و گفت:
- خواهر من، آنجا که کارت تمام شد جواب را برای من می آوری، ضمیمه می کنم. پدر این آقای دکتر را در می آورم.
سری تکان دادم و گفتم: نه جناب سروان، من قصدم از این کار فقط این است که برای خودم مدرک داشته باشم وگرنه قصد شکایت از شوهرم را ندارم.
با تعجب پرسید:
- چرا؟
- خوب آبروریزی می شود، بد است.
سری تکان داد و با تاسف گفت: خان عزیز، کسی که کار بد را کرده شوهر شما است، نه شما. آبروی کی می رود؟ چرا زنان ما فکر می کنند اگر سکوت کنند و به اصطاح خودشان آبروریزی نکنند، برایشان بهتر است. ولله بدتر است. من نمی گویم سر هر چیز کوچکی راه بیافتید بیایید کلانتری، اما شما هم به اندازه شوهرتان حق دارید، هیچ کس حق نداره زور بگه یا زنش رو کتک بزند، شما به خودتان ظلم می کنید، زنهای ما از همین چهار تا قانونی هم که به نفعشان هست، استفاده نمی کنند آن وقت انتظار دارند، زندگی شان درست شود. البته که آدم باید گذشت داشته باشد اما نه برای همه چیز، بله با نداری و فقر شوهر باید ساخت اما با اعتیادش، خیر یا با دزدی و هیزی اش خیر، با کتک زدنش خیر، به هر حال خود دانید اما اگر کسی که مورد ظلم واقع شود اعتراض نکند یعنی این که با این ظلم موافق است. با همه حرفهایش موافق بودم اما چه کنم که دلم راضی نمی شد. مدام با خودم تکرار می کردم من زندگی را دوست دارم، فرید را دوست دارم. حتما خودش هم پشیمان شده، شاید بد جوابش را داده ام، شاید گناه از من بوده...
فصل دهم قسمت دوم

در پزشکی قانونی خانم دکتر جوانی صورتم را معاینه کرد. وقتی مشخصاتم را خواند و فهمید من هم دکتر هستم، با تاسف سری تکان داد و گفت:
- خانم دکتر شما چرا؟
چیزی نگفتم، او هم ادامه نداد. برایم یک هفته طول درمان نوشتند و روانه ام کردند. مدارک را پیش خودم نگه داشتم سرانجام جلوی خانه مان از تاکسی پیاده شدم. هر چه اصرار کردم، راننده کرایه ای نگرفت، گفت:
- خواهر من، برای دل خودم ای کار را کردم. به خدای بالای سر که تا اسروز دستم را روی ناموس و بچه ام بلند نکرده ام. وقتی هم امثال شما را میبینم، دلم آتش می گیرد. خواهر من، ضعیف نباش. نگذار بهت زور بگویند. یا حق.و جلوی چشمان حیرت زده من، بدون اینکه کرای بگیرد رفت. باز هم گریه ام گرفت. زیر لب به خودم فحش دادم: صبا، خاک بر سر، آبغوره گیری ات شروع شد؟ بس کن. زر نزن!
زنگ را زدم. دعا می کردم نسیم خانه باشد و خودش در را باز کند. از آیفون صدایش آمد، کیه؟
- نسیم، من هستم. خودت بیا جلوی در، به کسی نگو من هستم.
با خنده گفت:
- خدا خیرت بدهد، کسی خانه نیست، بیا تو.
خدا را شکر کردم که پدر و مادرم نیستند. رفتم تو، سر پله ها نسیم منتظرم بود. تا مرا دید فهمید که اتفاقی افتاده، فوری دستم را گرفت.
- چی شده صبا؟
با ناراحتی گفتم:
- هیچی، حالا بیا تو تا برات تعریف کنم.
وقتی در اتاق نسیم را بستم. خیالم راحت شد و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
من گریه می کردم و نسیم فحش داد، من اشک ریختم و نسیم داد زد. من ساکت ماندم و نسیم به گریه افتاد. سر انجام هر دو ساکت شدیم، نسیم پرسید:
- حالا چه کار می خواهی بکنی؟
شانه ای بالا انداختم:
- هیچی منتظر می مونم تا سر عقل بیاد.
نسیم با حرص گفت:
- کدو عقل، دلت خوشه ها!!
پرسیدم:
- از صبح تا حالا خیلی بهت زنگ زدند، نبودی. با عمو اینها رفته اند شمال. چند روزی بر نمی گردند.
- خدایا شکر، وگرنه حسابی بد می شد.
نسیم با عصبانیت داد کشید:
- بد می شد؟ بد شده، چطور حاضر می شی با خفت و خواری زندگی کنی صبا؟ الان که بچه نداری، ول کن. مگه آدم قحط است.نخواستی ازدواج کنی هم، می روی سرکار، راحت زندگی می کنی. حیف از تو نیست؟
بی حوصله گفتم:
- حالا که چیزی نشده، بی خود بزرگش می کنی، تا دری به تخته ای خورد که نمی شه طلاق گرفت.
نسیم لب هایش را جمع کرد و گفت:
- وافعا خاک بر سر شده ای. هر کی ندونه فکر می کنه تو دایم از پدر و مادرت کتک می خوردی، عادت داری. تویی که حالا از گل بالاتر نشنیده ای، چرا این حرفها را می زنی؟
- بس کن، نسیم. حوصله ندارم.
همان شب فرید زنگ زد، اما نسیم بهش گفت که من حال ندارمو خوابیده ام. واقعا هم حال نداشتم. تا آخر شب مدام فکر می کردم و گریه ام می گرفت. نفهمیدم کی خوابم برد که با نوازش دستانی روی صورتم بیدار شدم. چشمانم را باز کردم، در تاریکی صورت فرید را دیدم که روی من خم شده و مرا می بوسد و نوازش می کند. از صدای نفسهایش معلوم بود که گریه می کند. نیم خیز شدم. از خشم داشتم منفجر می شدم. این مرد مجبور بود آنقدر تند برود که بعدش گریه کند؟
با صدایی گرفته گفتم:
- بس کن فرید، خجالت بکش.
فرید همانطور که گریه می کرد گفت:
- از خجالت دارم می میرم صبا. باورم نمی شد که من اینکار را کرده باشم. آباژور کنار تختم را روشن کردم، آن را بالا آوردم و با حرص گفتم:
- پس خوب نگاه کن تا باور کنی.
صورتم را با دستانش گرفت، چشمان سبزش غزق اشک بود. صورتم را بوسید جایی که حالا کبود شده بود را چندین بار بوسید. اما چه فایده که دلم از دستش شکسته بود و با هیچ بوسه ای ترمیم نمی شد. دستانم را گرفت و بوسید، گفت:
- صبا جان اشتباه کردم، غلط کردم. صبا، بیا، بیا تو هم بزن توی صورتم.
صورتش را جلو آورد، با انزجار رویم را برگرداندم و گفتم: مگر ما حیوان هستیم، پس این زبان را خدا برای چه داده است؟
- آخه، تو خیلی بد جوابم را دادی، حرصم را در آوردی...
- تو هم خیلی بد با من حرف زدی، از این به بعد وقتی بد حرف بزنی بد جواب می شنوی.
فرید با ناراحتی گفت:
- صبا تو باید مرا درک کنی، وقتی عصبانی هستم باید درست جوابم را بدهی خودت می دانی که چقدر عاشقت هستم...
سرم را بر گرداندم و گفتم:
- بس کن فرید، عاشقی ات را هم دیدم. در ضمن یاد بگیر عصبانیتت را کنترل کنی. دفعه بعدی وجود ندارد فرید، من خسته شده ام، می خواهم راحت زندگی کنم، آرامش داشته باشم.
فرید با تعجب واقعی گفت:
- مگر حالا راحت زندگی نمی کنی، چی کم داری؟ من که هر چی بخواهی برایت فراهم می کنم.
فوری گفتم:
- خیلی چیز ها کم دارم. یک شوهر منطقی کم دارم. یک گوش شنوا کم دارم. یک شریک و همدرد کم دارم. زندگی همه اش پول و وسایل راحتی نیست، زندگی تفاهم است فرید، من از تو می ترسم. می ترسم با تو حرف بزنم، می ترسم با تو بیرون بیایم، می ترسم با تو به مهمانی بیایم، می ترسم راجع به کاری با تو مشورت کنم. اصلا رفتار واقعی ام یادم رفته، فرید. این من نیستم.
فرید دستم را گرفت با لحن مشتاقی گفت:
- ببین صبا، یک چیزی را باید بهت بگم. هر چی می خواهی اسمش را بگذار، غیرت، تعصب... املی، هر چی. من روی تو تعصب دارم. دلم نمی خواهد کسی نگاهت کنه.، باهات شوخی کنه. وقتی خواستگار های قدیمت را می بینم، قلبم فشرده می شه می خواهم خودم را بکشم. می خواهم چشمی که تو را نگاه کنه در آورم.
با بیزاری گفتم:
- فرید بس کن. من همیشه فکر می کردم این حرفها مال آدمهای بی سواد و جاهل است. از تو انتظار نداشتم. من از تو چیزی نمی خوام به جز حقم را، دلم می خواهد کار کنم. به درد دل مردم برسم. آن روز هم رفته بودم دنبال کار طرحم، آنقدر این در و آن در زدم تا طرحم را توانستم در بیمارستان لقمان بگیرم. بد است؟ خودت را بگذار جای من، با خستگی وارد شده ام، زنگ زده ای به جای اینکه حال و احوالم را بپرسی، با آن لحن تند می گویی کدام گوری بودی؟ این طرز حرف زدن اگر خوبه چرا از جوابش ناراحت می شی؟ اگر بده، چرا خودت ان طوری حرف می زنی؟
فرید به سردی پرسید:
- پس همه کار هایت را کردی حالا به من می گی؟
- خوب گفتم تا چیزی معلوم نشده، بی خودی چیزی نگویم. خواستم غافلگیرت کنم. حالا چی می شه طرحم را بگذرانم، منهم دلم می خواد مطب بزنم، کار کنم.
فرید چیزی نگفت و امید در دلم شکوفه زد که شاید این بار چیزی نگوید و به خیر بگذرد. آن شب آنقدر التماسم کرد تا دوباره به خانه اش برگشتم. تا صبح نوازشم می کرد و دست و پایم را می بوسید. تمام مبل ها را روی ایوان گذاشته بود. وقتی پرسیدم با اندوه گفت: تو روی این مبل نشسته بودی که من... دیگر دلم نمی خواد این مبلهارا ببینم.

فصل دهم قسمت اول
چند روزی بودکه با خودم کلنجار می رفتم. به خودم قول داده بودم که هر جوری شده جلوی رفتار فرید را بگیرم و مثل مادرش نباشم. تقریبا یک سال از زمان زندگی مان می گذشت اما هنوز نتوانسته بودم فرید را
متقاعد کنم که سر کار بروم و مشغول شوم. نسیم هم مدام زیر گوشم می خواند: صبا، خاک بر سرت توی که آنقدر قلدر بودی چقدر تو سری خور شدی. درمانده می گفتم:
- بحث تو سری خوری نیست، نسیم. دلم نمی خواد دعوا و مرفه پیش بیاد. من زندگی ام رو دوست دارم، دلم نمی خواد پر از سرو صدا باشه.
نسیم با حرص می گفت:
- برای چی دعوا پیش بیاد؟ مگر سر حرف حق هم دعوا میشه؟مگر روزی که فرید آمد خواستگاری ات نمی دانست تو پزشکی می خوانی؟ مگر نمی دانست که تو اینهمه درس نخواندی که گوشه خانه کپک بزنی؟
با حرص جواب می دادم:
- چرا، چرا می دانست. منهم قصد ندارم گوشه خانه کپک بزنم، فقط باید یواش یواش آماده اش کنم.
- صبا چرا طفره می ری؟ بگو ازش می ترسم و خلاص. یواش یواش آماده ی چی کنی؟ اینکه می خواهی مطب بزنی...می خواهی کار کنی؟ مگر شوهر خودت دکتر نیست، مگر خودش نمی داند گرفتن مدرک و نظام
پزشکی چه زحمتی دارد؟
می دانستم که حق با نسیم است و حرفی هم نداشتم که بزنم. در واقع نمی دانستم که از فرید می ترسم یا از دعوا و کشمکش واهمه دارم. هر چه بود، جرات و جربزه مرا گرفته بود. روزها در خانه بزرگم قدم می زدم و نقشه می کشیدم. روزی هزار بار فرید زنگ می زد و حالم را می پرسید. از خانه ماندن کاری نکردن خسته شده بودم. پدر و مادرم هم با تدبیر همیشگی شان سکوت کرده بودند تا به اصطلاح دخالت نکرده باشند. ولی خودم چه؟ مگر می توانستم خودم را راضی کنم که بیکار باشم؟ چند روز یکبار، دوستم الهام که حالا طرحش را تمام کرده بود، بهم زنگ می زد و از حال و احوال بچه ها با خبرم می کرد. آرش تخصص داخلی قبول شده بود و افسانه دوست دیگرمان بخصص پوست می خواند. فرشته و دکتر دکتر یعقوب زاده که رزیدنت سال بالایی ما بود، ازدواج کرده بودند و می خواستند به خارج بروند. سر همه به سامانی بود به جز من، وقتی برای الهام درددل می کردم از پشت تلفن می شد تعجبش را حس کرد. مدام سوال می کرد. سوالاتی که خودم بارها و بارها از خودم می پرسیدم ولی جوابی برایش نداشتم. بعد از چند روز فکر کردن و سبک سنگین کردن، سرانجام تصمیم گرفتم کم کم کار هایم را انجام بدهم و به اصطاح فرید را در مقابل کار انجام شده بگذارم. به چند نفر از آشنا ها زنگ زدم تا کاری کنم بتوانم به دلیل سکانت شوهرم در تهران، طرحم را در تهران و یا اطراف بگذرانم. همه قول همکاری دادند و قرار شد که صبح شنبه مدارکم را ببرم تا معلوم شود کجا باید طرحم را بگذرانم. سر نماز دعا می کردم که طرحم در یکی از بیمارستان های تهران باشد تا بتوانم بدون دردسر سر کار بروم. می دانستم برای این که خارج شهر بروم کلی بحث و جنگ و جدل خواهم داشت.
صبح شنبه وقتی فرید رفت، منهم حاضر شدم و به دنبال کارم رفتم. کارم تا نزدیکی ظهر طول کشید و شکر خدا با پادرمیانی هایی که دوست پدرم دکتر شکرایی انجام داد، طرحم در یکی از بیمارستانهای تهران افتاد. با خوشحالی و امیدواری به خانه برگشتم. در را باز کردم، تلفن داشت زنگ می زد، کیفم را روی مبل پرت کردم و به سوی گوشی دویدم. با انرژی گفتم:
- بله، بفرمایید؟
صدای بی طاقت فرید در گوشی پیچید.
- صبا هیچ معلوم هست کدام گوری هستی؟
با خشم جواب دادم: گور بابام!
گوشی را کوبیدم روی تلفن، بعد از چند لحظه دوباره تلفن شروع به زنگ زدن کرد. محل نگذاشتم. پریز تلفن را کشیدم و با آرامش نشستم، به اطرافم نگاه کردم. این خانه بزرگ که مرا در خودش زندانی کرده بود، چه
فایده برایم داشت؟ حاضر بودم در پنجاه متر خانه اجاره ای زندگی کنم ولی حق انتخاب داشته باشم. اما حالا دیگر برای این فکر و رویا ها دیر بود. آن وقتی که مثل طاووس سر مست، از قیافه و عنوان و ثروت شوهرم به اطراف می خرامیدم باید فکر اینجا را می کردم که در قفس طلایی به هیچکس خوش نمی گذرد. نمی فهمیدم چطور به اینجا رسیده بودم؟ چه اشتباهی کرده بودم؟ خانه بزرگ دویست و پنجاه متری با سه اتاق خواب بزرگ، آشپز خانه اپن، کف سنگ که با سلیقه تمام دکور کشده بود و وسایل کامل و شیک مرا در خودش جای داده بود، برایم از یک سوئیت تنگ تر بود. وسایل مدرن و مجهزم انگار مسخره ام می کرد که با این افکار عقب مانده شوهرت تو را چه به خریدن ما؟ تو باید با هیزم غذا بپزی و در سفال آب بخوری. باز هم به این وسایل راضی بودم اما با دل خوشی و آرامش، در این افکار بودم که در خانه با شدت باز شد و فرید وارد شد. زیر لب به خودم قول دادم که اینبار جوابش را بدهم. خانمی زیاد دیگر بس بود. منتها فرید کاری کرد که اصلا جوابی برایش نبود، تا در را بست یورش آورد به طرفم و با پشت دست محکم زد توی صورتم، شدت ضربه آنقدر زیاد بود که با مبل افتادم روی زمین، با این سیلی دنیای زیبا و معصومم شکست، قلبم پر از نفرتی شد که بعد از آن یک لحظه ترکم نکرد. برق این سیلی، چشمانم را به روی واقعیت گشود. واقعیتی که از همان روز اول نامزدی می خواست خودش را به من نشان بدهد و من رو بر می گرداندم و حالا به زور خودش را به من نشاند داد. قطرات خون از دماغم روی زمین می ریخت اما اصلا دلم نمی خواست پاکشان کنم یا از روی زمین بلند شوم. دلم می خواست تا ابد همانجا بیافتم، دلم می خواست می توانستم بخوابم و دیگر مجبور نباشم برای ادامه زندگی به خواری بیافتم. من، صبا پورزند، دختر ارشد حاج پورزند معتمد بازار و محل، شاگرد اول دانشکده پزشکی با ذلت روی زمین افتاده بودم. خانم دکتر، از شوهرش کتک خورده بود. از جناب دکتر افتخار! متخصص برجسته اطفال! تمام خاطرات دوران تحصیلم به ذهنم هجوم آورد. روزهایی را به خاطر آوردم که به خاطر زنانی که مجروح و دلخسته از دست شوهرانشان کتک خورده به بیمارستان می آمدند، گریه می کردم، همیشه با دیدن آنها، فکر می کردم که چه جور مردانی در این دنیا وجود دارند که دست روی زن خودشان، ناموس خودشان بلند می کنند؟ با خودم فکر می کردم چطور ممکن است مردی زورش را به زن بی پناه وبی گناهش نشان دهد؟ و حالا جوابم را گرفته بودم. آنقدر از این حرکت فرید بهت زده و شوکه شده بودم که نمی توانستم چیزی بگویم. آهسته از روی زمین بلند شدم، کف زمین، با خون دماغم رنگین شده بود. مبل را با سختی سر جایش بر گرداندم، خون روی زمین را رنگین کرده بود. دهانم مزه ی شور خون را می داد. به اطراف هال نگاه کردم. موهایم پریشان شده بود. فرید هم مثل خودم بهت زده به من نگاه می کرد. قیافه اش دیدنی بود. نگاهش پر از پشیمانی بود. آهسته گفت:
- صبا من...
نگذاشتم حرفی بزند، با سرعت به اتاق خواب دویدم و در را قفل کردم. نمی دانستم باید چه کنم؟ اشک چشمانم را می سوزاند. یک ساک کوچک برداشتم و چند لباس، شناسنامه و مدارکم را در آن گذاشتم. اشک مثل پرده ای جلوی چشمانم را تار کرده بود، صدای فرید را می شنیدم که از پشت در اتاق خواب، عذر خواهی می کرد. من اما گوشم نمی شنی. آنقدر رنجیده بودم که دلم می خواست بمیرم. هرگز فکر نمی کردم چنین اتفاقی برای من بیفتد. آنقدر آهسته اشک ریختم و منتظر ماندم تا فرید ساکت شد. بعد مانتو و روسری ام را تن کردم و بی توجه به فرید از در بیرون آمدم. با دستمال محکم دماغم را فشار دادم تا خونش بند بیاید. عینک آفتابی ام را به چشمم زده بودم، تا سرخی شان پیدا نباشد، کنار خیابان ایستادم. اولین تاکسی که از مقابلم رد شد فریاد زدم: دربست. همان طور که انتظار داشتم تاکسی محکم ترمز کرد و دنده عقب گرفت. سوار شدم و آهسته و زیر لب آدرس خانه مان را به راننده دادم. از توی کیفم آینه کوچکی در آوردم و به خودم نگاه کردم، جای چهار انگشت فرید روی گونه چپم قرمز شده بود. خدایا، به مادر و پدرم چه بگویم؟ چطور بگویم که فرید، آن داماد اجتماعی و جذاب مردی نیست که آنها تصور می کنند؟ در طول راه، یاد روزهایی افتادم که آرام و شاد پیش پدر و مادرم زندگی می کردم. در تمام زندگی ام، به یاد نداشتم که پدرم روی ما دست بلند کرده باشد و برای مادرم حتی صدایش را بلند کرده باشد. بدترین تنبیهی که پدرم برای من و نسیم اعمال کرد، محروم شدن از خوردن بستنی یا تلوزیون نگاه کردن بود. حتی وقتی خیلی ناراحتش می کردیم حرف زشت به ما نمی زد. البته گاهی سرمان داد می کشید، اما هیچوقت کتکمان نمی زد. به یاد آرش افتادم، اگر زن او شده بودم هم کتک می خوردم؟ سرم را تکان دادم، انگار می خواستم افکارم را بیرون بریزم. به زحمت جلوی خودم را گرفتم که آرش را حتی در ذهن با فرید مقایسه نکنم. نباید با هر چیز کوچکی حسرت و پشیمانی به جانم بیفتد. صحبت از یک عمر زندگی بود. حالا...
ناخودآگاه اشک هایم سرازیر شد. منی، که همیشه یادم داده بودند در انظار عمومی خودم را کنترل کنم، حالا مثل یتیم ها اشک می ریختم. اصلا دست خودم نبود، متوجه نگاه ترحم آمیز راننده از توی آینه شده بودم اما اصلا نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. سرانجام راننده گفت:
- خانم، چی شده؟
وقتی من جواب ندادم. دوباره گفت: بی انصاف زده تو صورتت؟ چرا گریه می کنی؟ برو شکایت کن. حقتو از این نامرد بگیر. تا وقتی زن های ما آنقدر مظلوم هستند، مرد ها حقشان را پایمال می کنند. شما جای خواهر
ما، بهتره به جای اینکه قهر کنی بری خونه بابای بیچارت، بری پزشکی قانونی، طول درمان بگیری. البته اول باید بری کلانتری شکایت کنی، آنها بهت معرفی نامه می دهند.
خنده ام گرفت. کارم به جایی رسیده بود که این غریبه برایم دل می سوزاند. سر حرفش باز شده بود و دیگر مهلت نمی داد.
داشت می گفت:
- آره خانم خودم می برمت کلانتری، منتظر می مانم بعد هم می برمت پزشکی قانونی، هان؟ چی می گی خانم؟
آهسته گفتم: خیلی ممنون. اما من که نمی خواهم از شوهرم شکایت کنم.
سرش را با حسرت تکان داد و گفت: دِ ... همین دیگه! همینه که اینقدر پررو می شن. اون زده تو خجالت می کشی؟ حالا نمی خواهد شکایت کنی، حد اقل برای خودت گواهی پزشکی قانونی را داشته باشی بد
نیست. کسی که یک بار دست رو زن خودش بلند کنه، درمون نداره، مطمئن باش اگر بار اولش بوده، بار آخرش نیست. آن موقع هم اگر بخواهی شکایت کنی مدرک نداری که چند بار تو رو زده.
با خودم فکر کردم، دیدم بد هم نمی گوید، از کجا معلوم فرید دیگر مرا نزند. آن وقت اگر به کسی بگویم که بار اولش نیست، همه مدرک می خواهند. با این فکر ها به راننده گفتم که دور بزند و جلوی کلانتری مرا پیاده کند. وقتی رسیدیم پولش را دادم اما قبول نکرد، گفت:
- ما همینجا منتظر می مونیم، شما هم انگار آبجی ما، اصلا امروز حالم گرفته است نمی تونم کار کنم. همین جا یک سیگار می کشم تا شما بیایی.
دلم آتش گرفت. خدایا، شکرت. یک راننده در این حد معرفت دارد و آن وقت فرید... تازه به حرف مادرم رسیدم که به ما می گفت: دختر ها سعی کنید آدم باشید. تحصیلات به خودی خود شعور و معرفت نمی آورد.
جلوی کلانتری، کارت شناسایی ام را به سرباز کشیک دادم و داخل شدم. وقتی نوبتم شد. به طور خلاصه ماجرا را گفتم، چشمان افسر نگهبان که عاقله مردی با موهای جوگندمی بود، هر لحظه گشاد تر می شد.
وقتی داستانم تمام شد یک ورق و کاغذ جلویم گذاشت و گفت هر چه را که تعریف کردم روی کاغذ بنویسم و امضا کنم. وقتی کارم تمام شد و مشخصات خودم و فرید را نوشتم، فورا امضا کرد و یک نامه برای پزشکی قانونی نوشت و داد به من و گفت:
- خواهر من، آنجا که کارت تمام شد جواب را برای من می آوری، ضمیمه می کنم. پدر این آقای دکتر را در می آورم.
سری تکان دادم و گفتم: نه جناب سروان، من قصدم از این کار فقط این است که برای خودم مدرک داشته باشم وگرنه قصد شکایت از شوهرم را ندارم.
با تعجب پرسید:
- چرا؟
- خوب آبروریزی می شود، بد است.
سری تکان داد و با تاسف گفت: خان عزیز، کسی که کار بد را کرده شوهر شما است، نه شما. آبروی کی می رود؟ چرا زنان ما فکر می کنند اگر سکوت کنند و به اصطاح خودشان آبروریزی نکنند، برایشان بهتر است. ولله بدتر است. من نمی گویم سر هر چیز کوچکی راه بیافتید بیایید کلانتری، اما شما هم به اندازه شوهرتان حق دارید، هیچ کس حق نداره زور بگه یا زنش رو کتک بزند، شما به خودتان ظلم می کنید، زنهای ما از همین چهار تا قانونی هم که به نفعشان هست، استفاده نمی کنند آن وقت انتظار دارند، زندگی شان درست شود. البته که آدم باید گذشت داشته باشد اما نه برای همه چیز، بله با نداری و فقر شوهر باید ساخت اما با اعتیادش، خیر یا با دزدی و هیزی اش خیر، با کتک زدنش خیر، به هر حال خود دانید اما اگر کسی که مورد ظلم واقع شود اعتراض نکند یعنی این که با این ظلم موافق است. با همه حرفهایش موافق بودم اما چه کنم که دلم راضی نمی شد. مدام با خودم تکرار می کردم من زندگی را دوست دارم، فرید را دوست دارم. حتما خودش هم پشیمان شده، شاید بد جوابش را داده ام، شاید گناه از من بوده...
فصل دهم قسمت دوم

در پزشکی قانونی خانم دکتر جوانی صورتم را معاینه کرد. وقتی مشخصاتم را خواند و فهمید من هم دکتر هستم، با تاسف سری تکان داد و گفت:
- خانم دکتر شما چرا؟
چیزی نگفتم، او هم ادامه نداد. برایم یک هفته طول درمان نوشتند و روانه ام کردند. مدارک را پیش خودم نگه داشتم سرانجام جلوی خانه مان از تاکسی پیاده شدم. هر چه اصرار کردم، راننده کرایه ای نگرفت، گفت:
- خواهر من، برای دل خودم ای کار را کردم. به خدای بالای سر که تا اسروز دستم را روی ناموس و بچه ام بلند نکرده ام. وقتی هم امثال شما را میبینم، دلم آتش می گیرد. خواهر من، ضعیف نباش. نگذار بهت زور بگویند. یا حق.و جلوی چشمان حیرت زده من، بدون اینکه کرای بگیرد رفت. باز هم گریه ام گرفت. زیر لب به خودم فحش دادم: صبا، خاک بر سر، آبغوره گیری ات شروع شد؟ بس کن. زر نزن!
زنگ را زدم. دعا می کردم نسیم خانه باشد و خودش در را باز کند. از آیفون صدایش آمد، کیه؟
- نسیم، من هستم. خودت بیا جلوی در، به کسی نگو من هستم.
با خنده گفت:
- خدا خیرت بدهد، کسی خانه نیست، بیا تو.
خدا را شکر کردم که پدر و مادرم نیستند. رفتم تو، سر پله ها نسیم منتظرم بود. تا مرا دید فهمید که اتفاقی افتاده، فوری دستم را گرفت.
- چی شده صبا؟
با ناراحتی گفتم:
- هیچی، حالا بیا تو تا برات تعریف کنم.
وقتی در اتاق نسیم را بستم. خیالم راحت شد و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
من گریه می کردم و نسیم فحش داد، من اشک ریختم و نسیم داد زد. من ساکت ماندم و نسیم به گریه افتاد. سر انجام هر دو ساکت شدیم، نسیم پرسید:
- حالا چه کار می خواهی بکنی؟
شانه ای بالا انداختم:
- هیچی منتظر می مونم تا سر عقل بیاد.
نسیم با حرص گفت:
- کدو عقل، دلت خوشه ها!!
پرسیدم:
- از صبح تا حالا خیلی بهت زنگ زدند، نبودی. با عمو اینها رفته اند شمال. چند روزی بر نمی گردند.
- خدایا شکر، وگرنه حسابی بد می شد.
نسیم با عصبانیت داد کشید:
- بد می شد؟ بد شده، چطور حاضر می شی با خفت و خواری زندگی کنی صبا؟ الان که بچه نداری، ول کن. مگه آدم قحط است.نخواستی ازدواج کنی هم، می روی سرکار، راحت زندگی می کنی. حیف از تو نیست؟
بی حوصله گفتم:
- حالا که چیزی نشده، بی خود بزرگش می کنی، تا دری به تخته ای خورد که نمی شه طلاق گرفت.
نسیم لب هایش را جمع کرد و گفت:
- وافعا خاک بر سر شده ای. هر کی ندونه فکر می کنه تو دایم از پدر و مادرت کتک می خوردی، عادت داری. تویی که حالا از گل بالاتر نشنیده ای، چرا این حرفها را می زنی؟
- بس کن، نسیم. حوصله ندارم.
همان شب فرید زنگ زد، اما نسیم بهش گفت که من حال ندارمو خوابیده ام. واقعا هم حال نداشتم. تا آخر شب مدام فکر می کردم و گریه ام می گرفت. نفهمیدم کی خوابم برد که با نوازش دستانی روی صورتم بیدار شدم. چشمانم را باز کردم، در تاریکی صورت فرید را دیدم که روی من خم شده و مرا می بوسد و نوازش می کند. از صدای نفسهایش معلوم بود که گریه می کند. نیم خیز شدم. از خشم داشتم منفجر می شدم. این مرد مجبور بود آنقدر تند برود که بعدش گریه کند؟
با صدایی گرفته گفتم:
- بس کن فرید، خجالت بکش.
فرید همانطور که گریه می کرد گفت:
- از خجالت دارم می میرم صبا. باورم نمی شد که من اینکار را کرده باشم. آباژور کنار تختم را روشن کردم، آن را بالا آوردم و با حرص گفتم:
- پس خوب نگاه کن تا باور کنی.
صورتم را با دستانش گرفت، چشمان سبزش غزق اشک بود. صورتم را بوسید جایی که حالا کبود شده بود را چندین بار بوسید. اما چه فایده که دلم از دستش شکسته بود و با هیچ بوسه ای ترمیم نمی شد. دستانم را گرفت و بوسید، گفت:
- صبا جان اشتباه کردم، غلط کردم. صبا، بیا، بیا تو هم بزن توی صورتم.
صورتش را جلو آورد، با انزجار رویم را برگرداندم و گفتم: مگر ما حیوان هستیم، پس این زبان را خدا برای چه داده است؟
- آخه، تو خیلی بد جوابم را دادی، حرصم را در آوردی...
- تو هم خیلی بد با من حرف زدی، از این به بعد وقتی بد حرف بزنی بد جواب می شنوی.
فرید با ناراحتی گفت:
- صبا تو باید مرا درک کنی، وقتی عصبانی هستم باید درست جوابم را بدهی خودت می دانی که چقدر عاشقت هستم...
سرم را بر گرداندم و گفتم:
- بس کن فرید، عاشقی ات را هم دیدم. در ضمن یاد بگیر عصبانیتت را کنترل کنی. دفعه بعدی وجود ندارد فرید، من خسته شده ام، می خواهم راحت زندگی کنم، آرامش داشته باشم.
فرید با تعجب واقعی گفت:
- مگر حالا راحت زندگی نمی کنی، چی کم داری؟ من که هر چی بخواهی برایت فراهم می کنم.
فوری گفتم:
- خیلی چیز ها کم دارم. یک شوهر منطقی کم دارم. یک گوش شنوا کم دارم. یک شریک و همدرد کم دارم. زندگی همه اش پول و وسایل راحتی نیست، زندگی تفاهم است فرید، من از تو می ترسم. می ترسم با تو حرف بزنم، می ترسم با تو بیرون بیایم، می ترسم با تو به مهمانی بیایم، می ترسم راجع به کاری با تو مشورت کنم. اصلا رفتار واقعی ام یادم رفته، فرید. این من نیستم.
فرید دستم را گرفت با لحن مشتاقی گفت:
- ببین صبا، یک چیزی را باید بهت بگم. هر چی می خواهی اسمش را بگذار، غیرت، تعصب... املی، هر چی. من روی تو تعصب دارم. دلم نمی خواهد کسی نگاهت کنه.، باهات شوخی کنه. وقتی خواستگار های قدیمت را می بینم، قلبم فشرده می شه می خواهم خودم را بکشم. می خواهم چشمی که تو را نگاه کنه در آورم.
با بیزاری گفتم:
- فرید بس کن. من همیشه فکر می کردم این حرفها مال آدمهای بی سواد و جاهل است. از تو انتظار نداشتم. من از تو چیزی نمی خوام به جز حقم را، دلم می خواهد کار کنم. به درد دل مردم برسم. آن روز هم رفته بودم دنبال کار طرحم، آنقدر این در و آن در زدم تا طرحم را توانستم در بیمارستان لقمان بگیرم. بد است؟ خودت را بگذار جای من، با خستگی وارد شده ام، زنگ زده ای به جای اینکه حال و احوالم را بپرسی، با آن لحن تند می گویی کدام گوری بودی؟ این طرز حرف زدن اگر خوبه چرا از جوابش ناراحت می شی؟ اگر بده، چرا خودت ان طوری حرف می زنی؟
فرید به سردی پرسید:
- پس همه کار هایت را کردی حالا به من می گی؟
- خوب گفتم تا چیزی معلوم نشده، بی خودی چیزی نگویم. خواستم غافلگیرت کنم. حالا چی می شه طرحم را بگذرانم، منهم دلم می خواد مطب بزنم، کار کنم.
فرید چیزی نگفت و امید در دلم شکوفه زد که شاید این بار چیزی نگوید و به خیر بگذرد. آن شب آنقدر التماسم کرد تا دوباره به خانه اش برگشتم. تا صبح نوازشم می کرد و دست و پایم را می بوسید. تمام مبل ها را روی ایوان گذاشته بود. وقتی پرسیدم با اندوه گفت: تو روی این مبل نشسته بودی که من... دیگر دلم نمی خواد این مبلهارا ببینم.
بعد با حسرت نگاهم کرد و با آن چشم های سبزش در چشمانم خیره شد دستانش را دراز کرد و پرسید: مرا می بخشی؟
بعد از کمی فکر، دستم را به طرفش دراز کردم و در دل بخشیدمش، افسون چشمانش دوباره مرا در خود کشید.
فصل یازدهم
چند ماهی بود که گوش شیطان کر، سر کار می

چند ماهی بود که گوش شیطان کر، سر کار می رفتم. صبح ها فرید مرا می رساند و عصر ها دنبالم می آمد. شب هایی که کشیک داشتم، فرید هم در بیمارستان می ماند. باز با این شرایط هم راضی بودم، احساس می کردم وجودم برای عده ای، هر چند ناچیز، مفید است.زندگی ام هدف پیدا کرده بود. کارم هم که تمام می شد آنقدر خسته بودم که فقط دلم می خواست بخوابم، و بنابر این اصلا وقت رفت و آمد نداشتم و خدا را شکر به دلیل رفت و آمد کمتر، فرید هم بهانه گیری اش را کنار گذاشته بود و آرامش بر زندگی مان حکم فرما شده بود.
یک روز که خسته از سر کار به خانه آمدم، فرید هم ماشین را پارک کرد و آمد خانه، داشتم ظرف های صبحانه را می شستم، که وارد آشپز خانه شد و دستهایش را انداخت دور گردن من، نگاهش کردم و گفتم:
- فرید، نکن دارم ظرف می شورم.
با آن زبانی که همیشه خامم می کرد گفت: الهی من بمیرم که تو با آن دستهای قشنگت ظرف نشوری.
- لوس نشو.
- نه به جون تو، لوس نشده ام. می گم، صبا...
- بله؟
- جانم. میگم یک چند روزی بریم کلاردشت؟
- برم نمی آد. اما من که الان مر خصی ندارم.
- چرا؟
- آخه پنج شنبه کشیک دارم.
- خوب با دکتر نورالهی صحبت کن، جایت کشیک بدهد. تو بعدا جبران کن.
- باشه، اگه قبول بکنه. اما مطب تو چی می شه؟
- هیچی، فدای سرت می شه. چهارشنبه راه می افتیم، شنبه یک شنبه هم بر می گردیم.
- انشاءالله.
فرید از خوشحالی بغلم کرد و روی هوا بلندم کرد. تمام کف ها ریخت روی سر و صورتش. می خندید و مرا هم به خنده می انداخت.ت وقتی بهانه ای دستش نمی دادم، زندگی ام بهشت بود. خصوصا اگر مهمانی نمی رفتیم و کسی هم به خانه مان نمی آمد. اسفند ماه بود و هوا سوز سرما داشت. از خانواده هایمان خداحافظی کردیم و صبح زود چهار شنبه راه افتادیم، هوا سرد بود و فرید به هر بهانه ای در آغوشم می کشید تا گرم شوم. بخاری ماشین را روشن کرده بود، اما هنوز سردم بود. در افکارم غرق بودم، حس می کردم که فرید نکاهم می کند،، برگشتم و نگاهش را متوجه خودم دیدم، به رویش خندیدم، او هم خندید و گفت:
- الهی فدات شم، خانومی، وقتی می خندی دیوانه می شم!
با خنده گفتم:
- لوس نشو فرید.
دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
- به خدا راست می گویم صبا، قبل از اینکه با تو آشنا شوم، اصلا نمی فهمیدم غیرت و تعصب چی هست؟ خوردنی است یا پوشیدنی، اما از وقتی تو را دیدم، واقعا دیوانه شده ام. حتی درست اسمت را نمی دانستم اما دنبالت همه جا می آمدم، مبادا کسی مزاحمت شود.
با ملایمت گفتم:
- فرید جان، من هم تو را دوست دارم. اما اصلا مراقبت نیستم. من اگر تو را دوست دارم با همین خصوصیات دوستت دارم. دلم نمی خواهد عوض شوی. دلم می خواهد آزاد باشی و در آزادی کامل مرا دوست داشته باشی، نه اینکه اسیرت کنم و آزارت بدهم، تا به عشقم وادارت کنم.
فرید با ناراحتی پرسید:
- یعنی من تو را به عشقم وادار می کنم؟
- نه ولی مدام اذیتم می کنی، حق و حقوقم را ندیده می گیری. ببینم اگر مردی مرا نگاه کند گناه من چیست؟ ثانیا تو خودت اصلا هیچ زنی را نگاه نمی کنی؟
فرید گفت:
- نمی گم نه، چون دروغگو می شوم. ولی من که منظوری ندارم... همینطوری چشمم می افته، دیگه با نگاه کسی را دنبال نمی کنم. اما مرد هایی که تو را نگاه می کنن، از روی هیزی و پستی نگاه می کنن.
با تعجب پرسیدم:
- تو از کجا می فهمی؟ شاید آنها هم مثل تو فقط نگاهشان به من می افتد.
فرید با حرص گفت؟
- نه خیر من از چشمانشان متوجه می شوم.
دیگر چیزی نگفتم، فرید هم ساکت شد. گاهی دستهایم را نوازش می کرد، گاهی بی خودی می خندید. حدودا نزدیک چالوس بودیم که کنار یک رستوران، فرید ماشین را نگه داشت. پالتوی زیبایی که برایم هدیه گرفته بود را بالا نگه داشت تا بپوشم. آهسته زیر گوشم گفت: صبا، گاهی به خودم حسودیم می شه. می شه لطفا عینکت رو بزنی، چشمات صبحها یک جوری می شود.
خندیدم و پرسیدم: چه جوری؟
- دیوانه کننده، صد بار گفتم ریمل نزن.
- بابا من ریمل نزدم.
- پس خط نکش.
- خط هم نداره...
- چه می دانم. پس....
- پس چی؟ می خواهی چشمانم را کور کنم تا دیگر راحت شوی.
فرید با حرص گفت:
- صبا دیوانه نشو. اگر چیزی به چشمهات نمالیدی، پس چرا اینطوری است؟ موژه هایت داره تو هم گره می خوره، چشمات همیشه عسلی است، صبحها سبز و آبی است. خدایا من رو بکش تا راحت شوم. حد اقل عینک آفتابی ات را بزن تا خون به پا نشه. موهایت را بگذار تو، اینجا دهات است. همه راننده هستند.
موهایم را پوشاندم و عینکم را به چشم زدم. اما باز هم فرید دست بر نمی داشت.
- صبا عزیزم، روسری ات را اینطوری نکن، انگار صورتت را قاب کرده اند.
عصبانی شدم و بر گشتم داخل ماشین نشستم. دنبالم آمد.
- پس چرا رفتی تو ماشین؟ مگر گرسنه نیستی؟
عصبی گفتم:
- چرا بودم، اما اشتهایم کور شد. این کار های تو عصبی ام می کند.
دستم را گرفت و گفت:
- خیلی خوب ببخشید. بیا دارم از گرسنگی می میرم.
نشستیم و فرید سفارش صبحانه کامل داد. داشتیم صبحانه می خوردیم که متوجه شدم فرید رگهای گردنش متورم و چشمانش قرمز شده است. دور و برم را نگاه کردم تا متوجه شوم باز چی شده، پسر جوانی پشت میز روبه روی ما نشسته بود و چای می خورد. اگر می دانست این آقای به ظاهر شیک و خوش تیپ که کنار من نشسته چه اخلاقی دارد، مطمئنا به من زل نمی زد. اما پسرک احتمالا روحش هم خبر نداشت که فرید چقدر غیرتی است و با آن قیافه ساده روستایی اش، خیره خیره مرا نگاه نمی کرد. قبل از این که صبحانه ام را کامل بخورم، فرید بلند شد و پول را حساب کرد، ناچارا من هم بلند شدم و رفتم توی ماشین، بعد از چند لحظه فرید آمد و شست پشت فرمان، ده دقیقه بی حرکت همان جا نشست تا سر و کله پسرک پیدا شد، سوار موتورش شد و راه افتاد. فرید هم ماشین را روشن کرد و دنبالش افتاد. هر چی التماس کردم، دست بر نمیداشت. آنقدر تند می رفت که زهر ترک شده بودم. موتوری هم سر لج افتاده بود و مدام ویراژ می داد. سر یک پیچ تند، فرید که از موتوری جلو افتاده بود ناگهان ترمز کرد، موتور محکم به پشت ماشین ما خورد و پسر از روی موتور پرت شد وسط جاده، فرید اما اصلا اعتنا نکرد، گاز داد رو رفت. زبانم بند آمده بود، دستهایم می لرزید. دوراهی مرزن آباد و کلاردشت بودم. قبلا از دیدن جاده و مناظرش لذت می بردم، اما آن لحظه هیچ چیز جز آن پسر که وسط جاده افتاره بود، نمی دیدم. به فرید نگاه کردم، خونسرد رانندگی می کرد، انگار نه انگار که با کسی تصادف کرده، معلوم نبود آن بد بخت مرده است یا زنده! با صدایی که می لرزید گفتم: فرید، نگه دار، برسانیمش بیمارستان. شاید بمیره.
با عصبانیت گفت:
- آی به جهنم که بمیره پسره هیز، پدر سوخته انگار نه انگار که به زن مردم زل زده روداری هم می کنه.
ملتمس گفتم:
- یعنی برای هیزی، مستحق مرگ بود؟ تو دکتر نیستی؟ قسم نخوردی که برای نجات جان مردم تمام تلاشت را بکنی؟ حالا کمک کردن پیشکشت، جان مردم را نگیر.
هی من گفتم و فرید محل نگذاشت. سر انجام وارد حسن کیف شدیم، ابتدا شهر زیبای کلاردشت، ویلای ما که پدرم برایمان خریده بود در منطقه خنکی به نام رودبارک بود. چشم اندازه زیبای جنگل رود خانه، همیشه باریم آرام بخش بود. اما ان روز وقتی رسیدیم به ویلا و در را باز کردیم، غم عالم را در دل داشتم، صورت روستایی پسرک پیش چشمم بود. خدایا، الان چند نفر منتظرش بودند؟ مادر و خواهرش، چقدر نگران بودند؟ زن
داشت؟.... فکر نکنم. اما بلاخره این پسرهم عزیز خانواده ای بود. حالا چه کنم؟
فرید در کمال آرامش، چمدان را در اتاق خواب گذاشت و شومینه را روشن کرد. لباسهایم را در آوردم و کنار شومینه نشستم. فرید روبه رویم نشست، دستانش را روی موهایم کشید و گفت: صبا جان، ترو به خدا نگران نباش. الان می روم ببینم پسره دیوانه مرده یا زنده است. تو تا استراحت کنی بر می گردم.
اشک از چشمانم سرازیر شد. خدایا این چه بد بختی بود که من داشتم؟ تا فرید بر می گردد مشغول پخت غذا شدم. کمی آذوقه از تهران آورده بودم. در دلم دعا می کردم که پسر زنده باشد. زندگی ام فقط آه مادر این پسر را کم داشت. به اندازه کافی خودم بد بختی داشتم. همانطور که سیب زمینی را پوست می کندم، از شدت گیجی و پریشانی حواس دستم را بریدم. خون از انگشتم روی پیشخوان آشپز خانه که از سنگ مرمر سفید بود، روان شد مثل بهت زده ها به خون قرمز به سنگ سفید زل زده بودم. چقدر به نظرم زیبا می آمد. دستم می سوخت. با خودم فکر می کردم کاش رگ دستم را بریده بود و راحت می شدم. مخصوصا اینجا که دیگه دست کسی به من نمی رسید، چاقو را به مچم نزدیک کردم. اما بعد ناگهان به خدم آمدم.
در دل گفتم:
- صبا، خاک بر سرت. این دنیا که بد بخت هستی کاری نکن که آن دنیا هم بد بخت باشی. خدایا، توبه! دارم دیوانه می شوم.
تا پاسی از شب نگذشته، سر و کله فرید پیدا نشد، دیگر دیوانه شده بودم. از شدت اضطراب تمام ناخن هایم را بدون آنکه متوجه باشم، جویده بودم زیر لب به خودم و بخت بدم لعنت می فرستادم. از خدا می خواستم که فرید و آن پسر هر دو سالم باشند. از پشت پنجره به مهی که تا بالای ساختمان را گرفته بود خیره شدم. شهر مثل یک سینه ریز پر از برلیان می درخشید. چایی که ولیلای ما قرار داشت از سطح شهر بالا تر بود. هوا بوی تازگی می داد و خیلی سرد بود. یک لحظه لرز کردم، داخل اتاق شدم و کت پشمی و سورمه ای فرید را که در ماه عسلمان از کیش خریده بودیم، دیدم. کت را پوشیدم بوی ادکلن فرید و بوی بدنش گیجم کرد. دلم برایش تنگ شد. به حال خودم خنده ام گرفت. انگار هر جه بیشتر عرصه را برایم تنگ می کرد بیشتر دوستش داشتم. کت ار محکم دور بدنم پیچیدم و روی تخت خواب دراز کشیدم. نمی دانم ساعت چند بود که با نوازش دستان فرید بیدار شدم. داشت رویم پتو می کشید. بلند شدم و نشستم. آهسته گفت:
- سلام بیدارت کردم؟
خواب آلود گفتم:
- سلام ساعت چند است؟
- نزدیک سه است. شام خوردی؟
- نه تو چطور؟
بی حال گفت:
- نه بابا پدرم در آمد.همین الان رسیدم. از خستگی دارم می میرم.
بلند شدم، سرم گیج می فت. نمی دانم از گرسنگی بود یا از ترس، رفتم در آشپز خانه و زیر غذا را دوباره روشن کردم. فرید دست و صورتش را شست و پشت میز نشست. برایش غذا کشیدم و روبرویش نشستم.
بی صبرانه پرسیدم:
- چی شد؟ کجا رفتی؟ چرا یک زنگ به من نزدی؟
هیچی، رفتم آنجایی که تصادف شده بود، از گاسگاه سوال کردم. برده بودنش چالوس بیمارستان. رفتم آنجا، سر و مرو گنده نشسته بود داشت کمپوت کوفت می کرد. پدرم در آمد تا توانستم جوری که بهم شک نکنن،
ردش را پیدا کنم.
- فرید!!!
آن چند روزی را که در شمال گذراندیم، از بد ترین روز های عمرم بود. هوا سرد و بارانی بود و فرید هم مدام غر می زد که چرا هوا بارانی است، چرا سرد است، چرا همسایه کناری سرو صدا راه می اندازد و... شبها
سر نماز از خدا می خواستم که پسره شفا پیدا کند و طوری نشود. وقتی بر گشتم تهران، صبح یکشنبه بود. هوا بوی عید می داد، در خانه پدر که بودم این ماه را خیلی دوست داشتم. مادرم از پانزده اسفند ماش
خیس می کرد تا برای شب عید، سبز شود. شب قبل از عید برایمان تخم مرغ می پخت تا به سلیقه خودمان رنگ کنیم. سر سفره هفت سین برای من و نسیم هدیه می گذاشت. بعد از تحویل سال دید و بازدید ها شروع می شد که به دلیل پر جمعیت بودن هر خانواده، تا بعد از سیزده بدر طول می کشید. بعد از پایان تعطیلات هم، من و نسیم پولهایی که به عنوان عیدی از فامیل گربته بودیم را در حسابمان می گذاشتیم، البته تا قبل از هجده سالگی مادرمان این کار را برایمان می کرد. این دومین عیدی بود که در خانواده فرید بودم. سال گذشته چندان تعریفی نداشت. چون فرید سرماخوردگی را بهانه کرد و به جز خانه پدر و مادر هایمان هیچ جا نرفتیم. اما آن سال با هم قرار گذاشتیم که عید خوبی داشته باشیم. بعد از اینکه از سر کار برگشتم مشغول کار های خانه شدم که تلفن زنگ زد. از وقتی با فرید ازدواج کرده بودم، هر وقت تلفن زنگ می زد بی خودی از جا می پریدم، گوشی را بر داشتم اما بر خلاف انتظارم صدای الهام در گوشی پیچید.
- سلام بی معرفت، چه عجب زن سعدی خانه پیدایش شد.
- سلام الهام، حالت چه طوره؟
همانطوری که گوشی زیر چانه ام بود وارد آشپزخانه شدم و شروع کردم به تمیز کردن.
- حالم بد نیست، تو کجایی؟ الان یه هفته است دنبالت می گردم.
- خیر است انشاالله. چند روزی رفته بودم شمال.
پرسید:
- با فرید؟
- پس انتظار داشتی با کی می رفتم؟
- خوب خوش گذشت؟
در دلم به الهام خندیدم خوش گذشت؟... زهر مار شده بود
- ای بد نبود. تو چطوری؟ از بچه ها چه خبر؟
- از کی خبر می خواهی بگو تا برات بگم.
- الهام اگر کاری نداری پاشو بیا اینجا، منهم تنها هستم.
- اِ؟ چه عجب یادت افتاد یک تعارف بکنی، کم کم داشتم به آدم بودنت شک می کردم.
- لوس نشو، پاشو بیا، شام اینجا باش.
ساعتی بعد سر و کله الهام پیدا شد. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. اما از ترس فرید کسی را دعوت نمی کردم، چون مطمئن بودم حرفی توش در می آورد. جلوی الهام چای و شیرینی گذاشتم و خودم نشستم. الهام به اطراف نگاهی انداخت و گفت:
- صبا تو خونه به این بزرگی وهم برت نمی داره؟ این زمین فوتبال به چه درد تو می خوره فقط مدام باید تمیزش کنی.
با خنده گفتم:
- خوب این خانه اهدایی پدر فرید است، نمیشه بفروشیمش. تعریف کن ببینم از بر و بچه ها چه خبر؟
الهام با دهن پر از شیرینی گفت: افسانه، بالاخره وقتی دید دیگه بوی ترشی تمام بخش رو پر کرده ازدواج کرد.
از جام پریدم: راست می گی؟
- دروغم چیه؟
- با کی؟
- با یک پسری...
- لوس نشو، می دانم با یک پسری، منظورم اینه. کی هست، من میشناسمش؟
دستش را تکان داد و گفت؟
- نه بابا خود افسانه هم نمیشناسه، چه برسه به تو، انگار با خودش قرار گذاشته اولین خواستگاری که زنگ زد، زنش بشه. پسره مهندس مکانیک است. وض مالی اش بدتر از دکتر ها، آس و پاس، قیافه کمی بهتر از افتضاح، هیکل تقریبا از خانواده فیل سانان، و تا دلت بخواد داش مشدی.
با ناراحتی گفتم:
- راست می گی؟ حیف افسانه...
- بله دیگه، همه که مثل شما شانس نمی آرن، شوهر خوشگل و خوش تیپو پولدار و عاشق پیشه نصیبشان شود.
در دلم به الهام خندیدم. نمی دانست همین آقای کامل داشت ریز ریز خفه ام می کرد. الهام هم گناهی نداشت از بس من حفظ ظاهر کرده بودم و تا به حال پشت سر فرید یک کلمه هم بد گویی نکرده بودم، همه فکر می کردند شوهر من همه چیز تمام است. الهام داشت می گفت: فرشته و دکتر یعقوبی هم بر گشته اند دست از پا دراز تر و یک دوقلوی پسر که رو دستشان مانده و به بالاترین پیشنهاد حاضرند بفورشندشان....
خنده ام گرفت گفتم: الهام خدا خفه ات کنه با این حرف زدنت، فرشته دوقلو زائیده؟
با خنده گفت:
- یه پس، دکتر یعقوبی دو قلو زائیده! خوب فرشته زائیده دیگه! آمده زرنگی کنه که با یک تیر دو نشان بزند که ... بگذریم. آرش، عاشق همیشه مومن هم همچنان یک لا قبا داره می چرخه و هر چی خواستگار براش می آد رد می کند و به یاد تو آه می کشه.
- گم شو!
- باور کن، بد بخت. تقریبا یکی از نرس های بخش رفته خواستگاریش اما چون خونه و ماشین نداشده آرش جوابش کرده، بگذریم، الهام را که می شناسی اون هم داره شوهر می کنه.
کمی فکر کردم، پرسیدم:
- کدوم الهام؟
الهام با ناز و ادا گفت:
- همون که خیلی دختر نازنین و ماهی است. خانم و محجوب و خوشگل است. خوشگل و خوش هیکل است...
تازه فهمیدم خودش را می گوید. از خوشحالی پریدم و در آغوش گرفتمش، داد زدم:
- راست می گی؟ الهام چقدر تو دار شدی؟ حالا کی هست؟
با خنده گفت:
- دوباره همان سوال مسخره را پرسیدی؟ فکر می کردم آنقدر از علم پزشکی سرت می شه که بفهمی معمولا جنس مونث با چه جنسی ازدواج می کنه، اما باز هم برای این که نگی جلوی پیشرفتت را می گیرم، می گویم یک پسری است.
- برو گمشو، احمق. زود باش بگو کی هست؟
برای اولین بار الهام با خجالت سرش را انداخت پایین و زیر لب گفت: رضا
با خوشحالی گفتم:
- رضا؟ راست می گی؟
در یک لحظه تمام خاطرات دوران تحصیلم جلوی چشمانم رژه رفت. رضا یکی از هم کلاس های خودمان بود که فامیلش پزشکی بود. پسر شوخ و مهربانی بود که لبخند یک لحظه هم از روی لبهایش دور نمی شد.
خودش با خنده می گفت: چون فامیلم پزشکی است، تو روزنامه اشتباهی نوشته بودند رضا پزشکی ما هم فکر کردم پزشکی قبول شدیم، مجبور شدیم بشیم پزشک! اولی باری که برای تشریح جسد، وارد سالن تشریح شدیم هم رضا، باعث شد از خنده روده بر شویم تا استاد سرش را بر می گرداند رضا فوری گفت: مواد لازم، یک عدد جسد، نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچک که در فر جا بگیرد. چند برگ جعفری، نمک و فلفل به میزان لازم... بعد سرش را مثل زنها می چرخاند و با ناز و ادا می گفت: بینندگان عزیز، ابتدا چند برش عرضی و طولی اینجا و آنجا می دهیم و چند سیر درون برش ها می گذاریم تا بوی بد جسد، مشام حساستان را ازار ندهد...
آنقدر می خندیدم که اشک در چشمانمان جمع می شد. در عین حالی که خیلی شوخ بود. فوق العاده مودب و متین بود و هیچ وقت از حد خودش خارج نمی شد. تا آن موقع هیچ اشاره ای نکرده بود که از الهام
خوشش می آید. همانطوری با خودم فکر می کردم که صدای الهام را شنیدم:
- چیه؟ چرا آنقدر تعجب کردی؟
- آخه رضا تا حالا هیچ اشاره ای به این موضوع نکرده بود.
- خود خفه شده اش هم ببین چطوری تعریف می کنه، می گه داشتم می رفتم دستشویی یکهو بر خوردم به خانم ناصری، هول شدم مجبور شدم ازش خواستگاری کنم که خجالت بکشه و از سر راهم دور بشه که بتونم برم دستشویی!
الهام تعریف می کرد و من می خندیدم. برایش خیلی خوشحال بودم. رضا پسر خیلی خوبی بود که داشت تخصص داخلی می گرفت. با آرش هم دوست صمیمی بود. الهام برای شام نماند، ولی منتظر شد تا فرید آمد و هر دوی مارا برای جشن عروسی اش دعوت کرد. سر نماز از خدا خواستم که الهام و رضا را خوشبخت کند و فرید را هم سر عقل بیاورد. آمین.




فصل دوازدهم
عروسی الهام و رضا نصف شکان و جلال، عروسی ما را نداشت اما یک دنیا صفا و صمیمیت داشت. عروسی را در خانه عمه الهام گرفته بودند ساختمان قدیمی و دو طبقه بود که آدم فکر می کرد هر لحظه ممکن
است خراب شود. طبقه بالا مجلس زنانه و پایین مردانه بود. فرید با کلی غرغر و اهن و تلپ حاضر شده بود بیاید. نسیم هم همراهمان آمده بود البته الهام، مادر و پدرم را هم دعوت کرده بود ولی آنها عذر خواهی کرده بودند و نیامدند. وقتی شام را خوردیم، یکی از خانمهایی که در بین طبقات در رفت و آمد بود، با صدای بلند گفت: خانم دکتر افتخار؟
از جا پریدم و گفتم:
- بله؟
- شوهرتان فرمودند، دم در منتظر هستند.
نسیم با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟ این مرد شش ماهه است؟
بعد هم با پررویی به آن خانم گفت: به آقای دکتر بفرمائید، خواهر زنشان گفتند تشریف داشته باشید یکی، دوساعتی بعد با هم می رویم.
با ترس به نسیم گفتم: نسیم حوصله داری، الان جنجال به پا میشه.
نسیم زمزمه کرد: نترس، بدبخت! هیچ طوری نمی شه. یعنی چی فرید هر وقت می ره جایی تا شام از گلوش پایین می ره، بلند می شه بره؟ این شوهرت آداب معاشرت بلد نیست؟
بعد هم گرم صحبت با سودابه یکی از بچه هایی که هر دو می شناختیم، شد. فرشته هم کنار من نشسته بود، برای این که حرفی زده باشم پرسیدم:
- خوب فرشته جون، چطوری با بچه داری؟
با خنده سری تکان داد و گفت: ای، بدک نیست. البته سخت است چون دوقلو هستند همه کارشان با هم است. با جای دوتا دست، چهار تا احتیاج است.
پرسیدم:
- الان کجا هستند؟
- پیش مادرم. البته مادرانمان، یکی پیش مادرم یکی پیش مادر شوهرم. تو چرا کوچولو نمی آری؟ الان دیگه وقتشه ها!
- آره، تو فکرش هستم. اما فرید خیلی دوست نداره.
- اینها همه حرف است. یکی که بیاری عاشقش می شه.
یکی از خانمها فرشته را صدا زد و رشته صحبتمان قطع شد.نزدیک سه سال بود که ازدواج کرده بودم. اما از همان روزهای اول فرید بهم گفته بود که فعلا بچه دار نشویم تا کمی با هم بگردیمو دستمان باز باشد. البته خودم هم با رفتی سر کار فعلا وقت را نداشتم اما همیشه ته دلم بچه ها را دوست داشتم و آرزویم این بود که سکوت خانه بزرگمان را یک کوچولوی نازنازی بشکند. تو فکر بودم که نسیم با آرنج زد تو پهلوم: باباجون پاشو، شوهرت الان مجلس رو بهم می ریزه دوباره صدامون کرده...
مانتو و روسری پوشیدم و با مهمانان خداحافظی کردم. دم در حیاط فرید عصبانی داشت رژه می رفت. کت و شلوار شیک نوک مدادی اش را خودم به عنوان هدیه تولد برایش خریده بودم. از دور به او خیره شدم واقعا مرد جذاب و زیبایی بود. دسته ای از موهای خرمایی اش در صورتش ریخته بود. چشمان سبزش مثل تیله می درخشید. چانه مربعش نشان از سرسختی اش بود. قد بلند و هیکل پرش نظر هر بیننده ای را جلب می کرد. فقط وای از درونش. وقتی رسیدیم دم در، رضا برای خداحافظی دم در آمد. دکتر حسینی هم کنارش بود. آرش تا مرا دید سرش را پایین انداخت و سرخ شد. قیافه اش اصلا تغییری نکرده بود. زیر لب سلامی کرد و کمی عقب تر ایستاد. نسیم اما با جسارت سلام و تعارف گرمی با آرش کرد و شروع به احوالپرسی کرد. از ترسم فورا رفتم کنار فرید ایستادم تا بداند که من داخل صحبت آنها نیستم. از رضا به خاطر جشن گرمشان تشکر کردیم و بیرون آمدیم. وقتی نسیم سوار ماشین شد با سردی گفت:
- فرید آقا ما سه نفر هستیم، بد نبود اگر نظر ما را هم می خواستید.
فرید با عصبانیت پرسید: نظر شما؟
- بله، نظر! می دانید که منظورم چیست؟ همان که آدم های دیگر هم ممکن است داشته باشند.
بعد رویش را برگرداند به سمت پنجره و ساکت شد. فرید از توی آینه گردن کشید و گفت: بله، می دانم نظر چیست، همان که به آن خانم دادید تا به بنده ارسال کند نه؟
قلبم مثل گنجشک می زد. خدایا کاری کن دعوایشان نشود. از همان روز اول زیاد فرید را تحویل نمی گرفت، فرید هم دل خوشی از او نداشت. برای اینکه بحث ادامه پیدا نکند، گفتم: چقدر عروسی گرمی بود. الهام
چقدر خوشگل شده بود...
اما نه نسیم و نه فرید جوابم را ندادند. در سکوت، نسیم را به خانه رساندیم و خودمان به طرف منزلمان حرکت کردیم، کمی که دور شدیم، فرید گفت:
- صبا این خواهرت می خواهد لج مرا در آورد؟
- نه بابا هنوز شامش تمام نشده بود...
- من شام را نمی گویم. اون مرتیکه را می گویم. نسیم می دونه که من از این مرتیکه بیزارم، می ره باهاش چاق سلامتی می کنه.
در دل خدا ر ا شکر کردم که تقصیری را به گردن من نیانداخته است. گفتم:
- ببین فرید تو عقایدت را فقط به من می تونی تحمیل کنی، نه خواهرم. نسیم یک دختر بزرگ است، نزدیک بیست و پنج سالش است، اگر دلش بخواهد می تواند با هر کسی سلام و تعارف بکند و به ما مربوط نیست.در کمال تعجب فرید دیگر بحث را ادامه نداد و به خیر گذشت.
چند روز بعد، ظهر که از سر کار برگشته بودم و در آشپز خانه مشغول بودم. زنگ در به صدا در آمد. لحظه ای فکر کردم شاید فرید است و بعد از این فکر ترسیدم. منکه کاری نکرده بودم. از عروسی الهام به بعد هم ما جایی نرفته بودیم، تو این فکر ها بودم که صدای مادر فرید به گوشم رسید: صبا جان، در را باز کن.
در آپارتمان را باز کردم. احتمالا سرایدار در را برایش باز کرده بود.
- سلام مادر جون خوش آمدید.
مادر فرید، بر خلاف همیشه که مرتب و آراسته بود و توالت ملایمی می کرد، آن لحظه آشفته بود و لباسش چروک خورده بود. در چشمانش غم زیادی به چشم می خورد. تا وارد خانه شد، روی اولین مبل، ولو شد.
همانطور که به طرف آشپز خانه می رفتم پرسیدم:
- مادر جون چای میل دارید؟
با لحنی غمگین و عصبی گفت: نه مادر بیا بشین زیاد مزاحمت نمی شم. مطیعانه نشستم، پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت هستید.
سری تکان داد و آهی کشید.
- نه مادر جون، اتفاقی نیافتاده، تو زندگی امثال من هیچوقت اتفاقی نمی افته. مثل همیشه سخت می گذره.
پرسیدم:
- چی شده مادر جون؟ پدر جون خدای نکرده مریض هستند؟ چیزی شده؟
ناراحت گفت:
- نه صبا جون، احمد تا منو کفن نکنه، مریض نمی شه. آنقدر دلم گرفته بود که مجبور شدم بیام اینجا، تورو به خدا منو ببخش، مزاحمت شدم.
فوری گفتم:
- این چه حرفیه مادر جون، شما صاحبخانه هستید. چرا دلتان گرفته؟ از فرناز و فرزانه خانم چه خبر؟
صورتش در هم رفت. صبا جان از تو چه پنهان، سر همین با احمد حرفم شد. دلم داره پر می کشه برای نازگل، نوه ام را تاحالا ندیده ام، حالا دختره برام دعوت نامه فرستاده، خودش و شوهرش یک روز در میان زنگ می زنند دعوتم می کنند، هم مرا هم احمد را، آقا که هیچوقت جایی نمی ره، مرا هم نمی گذا جنب بخورم.
یک دستمال از روی میز برداشت و اشک هایش را پاک کرد. پرسیدم:
- آخه چرا؟ت... از نظر مالی که...
- دست به دلم نگذار که خونه. کاش از نظر مالی بود. حساب آقا سرریز شده از بس که اسکناس توش چپانده... نه بابا دلت خوش است، می گه دوست ندارم بری خونه داماد بمونی. میگه از محمد خوشش نمی آید
هیز است!!!!!
دود از کله ام بلند شد. چطور پدر فرید همچین حرفی زده بود؟. مادر فرید تقریبا شصت سالش بود... وای خدای من، پس با بالا رفتن سن هم دردشان دوا نمی شد. مادر فرید داشت می گفت:
- مردک دیوانه شده آخر عمری، مرا هم دیوانه کرده، یک عمر عذاب و شکنجه ام داد، آنقدر غریب بودم، آنقدر تو سری خور بودم جیک نزدم... حالا هم که موهام سفید شده و نوه و عروس و داماد دارم باز هم دست از سرم بر نمی دارد.همینطور می گفت و اشک می ریخت در دلم به تمام مردان بددل و شکاک لعنت فرستادم. واقعا نمی فهمیدند با این بددلی هایشان با روح و جسم زنشان چه می کنند؟ گناه زن بیچاره که در عین پاکی و خوبی در کنارشان زجر می کشید، چه بود؟ آیا درک نمی کردند که زنها هم دل دارند، روح دارند، شعور دارند؟ نمی دانم شاید نمی فهمیدند چه می کنند، اما حالا که خودم زن یکی از این مرد ها شده بودم، می فهمیدم که این زنان چه می کشند، بار گناهی نکرده را بر دوش داشتند، شانه های ظریفشان در هم می شکست. خود من همیشه در ترس و اضطراب بودم. خصوصا توی جمع، مدام مراقب بودم که چه می گویم و کجا می نشینم. می ترسیدم کسی با من حرف بزند و احوال پرسی کند. هراس داشتم که چشمانی به صورتم بیفتد. نگران بودم مبادا کسی مقابلم بنشیند و با من حرف بزند. فرید اعتقاد داشت نصف گناه هیزی مردان، به گردن زنان است. معتقد بود اگر کسی مرا نگاه کند کرم از خود درخت است. و من رفتاری کردم که نگاه ناپاک را به خودم جلب کنم. درک نمی کرد که اولا شاید نگاهی از روی دیدن باشد نه دید زدن ثانیا اگر نگاه ناپاکی است گناه از ناپاکی دل بیننده است و نه رفتار زن، توی این افکار غوطه ور بودم که صدای مادر فرید، مرا به خود آورد: صبا جان، ببخیشد تو را هم ناراحت کردم. مادر جون تو که از فرید راضی هستی نه؟
تا آن روز نه به پدر و مادر خودم و نه به مادر فرید حرفی راجه به اخلاق تند و سوءظن های فرید نزده بودم. دلم نمی خواست همه با فرید چپ بیافتند و به او بی احترامی کنند. در ضمن از این می ترسیدم که والدینم
اقدام شدیدی بکنند و یا پدرم خدای نکرده سکته بکند. با لحنی که سعی می کردم قانع کننده باشد، گفتم:
- بله راضی هستم فرید مرد خوبی است.
- خوب خدا را شکر من که چشم و گوش بسته زن احمد شدم و به جز این سه بچه در این چهل سال هیچ دل خوشی نداشتم. در تمام سالها، دم نزدم با خوب و بدش ساختم تا بچه هام بی مادر بزرگ نشوند و حداقل آنها خوشبخت باشند.
پرسیدم :
- یعنی به زور زن پدر جان شدید؟
سری تکان داد و گفت: به زور که نه، از روی حماقت و بچگی شدم. یک روز برایت مفصل تعریف می کنم، سرت را به قدر کافی درد آوردم.
بلند شدم و همانطور که به طرف آشپز خانه می رفتم، گفتم: این چه حرفی است مادر جون الان برایتان چای و شیرینی می آورم، شما هم اگر دلتان خواست برایم تعریف کنید، خیلی دوست دارم به زندگی آدم ها
گوش بدهم.
دو چای خوش آب و رنگ ریختم و با یک بشقاب شیرینی آمدم مقابل مادر شوهرم نشستم. با سختی از روی مبل بلند شد و گفت، صبا جان من بروم دست و صورتم را بشورم. اصلا نفهمیدم چطوری از خانه آمدم بیرون، همینطور نامرتب زدم بیرون، این مرد برای من اعصاب نگذاشته است.
بی اختیار دست چپم را بالا آوردم و به حلقه گران قیمیتم خیره شدم. حلقه پلاتین با نگین های درشت برلیان که با یک ردیف باگت از هم جدا می شد.
آیا گران بودن حلقه ام می توانست تضمینی برای خوشبختی ام باشد؟ به نظر خودم دیگر هیچکس نبودم. نه صبا بودم و به کس دیگری که میشناختم، فقط یک زن ضعیف بودم که برای دل خوشی شوهرش و آرامش کاذب خودش مدام خودش را در درون سر کوب می کرد. زنی که به هر چیزی اعتقاد داشت حالا اعتقادش را از دست داده بود. افکارش نامنظم بود و در واقع دیگر خودش نبود. تمام آرمان هایش رنگ باخته بود. دیگر خودم هم نمی عهمیدم چه چیزی برایم مهم بوده و روی چیزی حساس بوده ام. شده بودم عروسک جانداری که به میل فرید، می خوابید، می خورد، کار می کردو عشق می ورزید. دیگر شخصی جدا و منحصر به فرد به حساب نمی آمدم.، شده بودم افکار فرید، اعتقادات فرید، تعصبات و دلخوشی های فرید!! در این افکار بودم که مادر شوهرم آمد و خودش را روی مبل انداخت.
گفتم:
- چای تان سرد شد مادر جون.
- خیر ببینی صبا جان ببخشید مزاحم شده ام. ولی راحت شدم. توی آن خانه حتی اگر احمد هم نباشد احساس خفقان می کنم. انگار هوا سنگین است. چایم را برداشتم و گفتم: خوب برایم تعریف کنید چطور شد
که زن پدر جون شدید؟
سرش را با حسرت تکان داد چایش را با طمانینه مزمزه کرد و آه بلندی کشید خودش پیش من بود ولی فکرش به سالهای دور پرواز کده بود. در چشمانش برق حسرت و ندامت را می دیدم.لحظه ای در دل آرزو کردم من مثل او نباشم.
فصل 13

پدر و مادرم تبریزی بودند. پدرم که همه بهش می گفتند آقا، تو بازار فرش فروشی داشت. مرد خوب و مهربانی بود و به خانواده اش خوب می رسید.من
تنها دختر خانواده بودم، سه برادر بزرگتر از خودم هم داشتم. از همان کودکی به دلیل شغل پدرم، در تهران زندگی می کردیم. مادرم هم زن ساده و با
گذشتی بود که بعضی اخلاق های پدرم را ندیده می گرفت. آن موقع ها مرد ها حاکم خانه بودند، روی حرفشان کسی حرف نمی زد. مشورت و تفاهم و
نظر خواهی اصلا معنی نداشت. پدرم هم گاهی با دوستانش به اطراف تهران می رفتند و بساط مشروب پهن می کردند. حالا که فکر می کنم می بینم
زن ها چقدر بد بخت و زیر دست بودند. وقتی پدرم مست و لایعقل می آمد خانه، مادرم اصلا حرفی نمی زد که باعث دعوا شود، مثل یک برده برای پدرم
حوله نگه می داشت. رختخوابش را پهن می کرد. آب خنک می آورد تا آقا بهشون بد نگذره، تازه با این همه خدمت، چند سال بعد فهمیدم پدرم زن دیگری هم دارد. آن زمان مردها برایشان مهم نبود زن اولشان بساز و قانع باشد یا نه، زشت باشد یا زیبا، پسر داشته باشد یا نه، وقتی دستشان به
دهانشان می رسید یک زن دیگر می گرفتند که به اصطلاح خودشان همه بفهمند فلانی وضعش خوب است. پدر ما هم همینطور بود. با اینکه مادرم از
زنان زیبای آذری بود و سه پسر برایش آورده بود و با خوب و بد پدرم می ساخت، باز هم پدرم سرش هوو آورده بود. البته ما بروی خودمان نمی آوردیم،
پدرم هم هر وقت شب را آنجا می گذراند می گفت برای خرید فرش به شهرستان رفته، هرگز هم هووی مادرم را ندیدم و خواهر های ناتنی ام را هم
همینطور، آخر آن زن که اسمش هم نرگس بود دو دختر از پدرم داشت.
زندگی آن وقتها با حالا خیلی خیلی فرق می کرد. این روزها جوانها مدام می پرسند زنهای قدیم چطور بچه بزرگ کرده اند؟ یا قدیم حوصله شان سر
نمی رفت، نه تلویزیونی بود نه ویدئویی.... حالا که خودم پیر شده ام می فهمم که آن زمان ها اولا هر خوانواده ای در حد متوسط، کلفت و دایه داشت و
همانها بچه ها را بزرگ می کردند در ثانی خانه ها بزرگ بود و حیاط درندشت داشت. از صبح بچه ها برای خودشان توی حیاط بازی می کردند شب هم
آنقدر خسته بودند که یه گوشه می افتادند. زنها هم اگر چه تلوزیون و ویدیو نداشتند اما چون وسایل راحتی دیگر هم نداشتند مثلا ماشین لباسشویی و
جارو برقی و پلوپز و گاز فردار و امثال اینها، برای کارهای خانه، تا شب باید دوندگی می کردند. چون یخچال و فریزر نداشتیم، باید برای غذای هر روز
همان روز خرید می کردیم، لباس ها را با دست می شستیم، خانه را با جارو دستی جارو می کردیم و همه این کار ها دیگر وقتی برای سر رفتن حوصله
باقی نمی گذاشت. برات گفتم که سه تا برادر بزرگتر از خودم داشتم ولی چون ته تغاری بودم و تنها دختر خانه، عزیز برادر ها و پدرم بودم و از گل بالاتر به
من نمی گفتند، البته نه فکر کنی هر کاری می خواستم می کردم ها، نه! ولی در حد خودم برای آن زمان مثل ملکه ها زندگی می کردم. حق بیرون
رفتن تنایی را نداشتم، اما کسی بهم کاری نمی داد، برایم عروسک و لباس های زیبا می خریدند و پدرم برای این که با سواد باشم برایم معلم سر خانه
گرفته بود که البته یک زن بود. برای خودم می چرخیدم و با عروسک هایم خاله بازی می کردم، آن وقتها از سیزده، چهارده سالگی برای دختر ها
خواستگار می آمد. مخصوصا اگر وضع خانواده دختر خوب بود. آن طوری که بعد ها مادرم بهم می گفت برای من هم خواستگار های طاق و جفت زیاد می
آمد و می رفت. اما پدرم که خیلی مرا دوست داشت، همه را رد می کرد. می گفت:
- منیژه هنوز خیلی بچه است، وقت عروسک بازی اش است.
من که اصلا متوجه این رفت و آمد ها نبودم و در عالم خودم بودم. برادر هایم پشت سر هم زن گرفتند و خودشان صاحب زندگی شده بودند. من هم کم
کم بزرگ می شدم و به قول مادرم استخوان می ترکاندم. صورتم شکل مادرم بود، ابرو های نازک و پیوسته و چشمان میشی، پوست سفید و لب های
قرمز و باریک، موهایم پر پشت و مشکی بود و تا زیر کمرم می رسید. خانواده ما جزو خانواده های مذهبی به حساب می آمدند با این که پدرم گاهی
مشروب می خورد اما نماز و روزه اش سر جا بود و ماه های رمضان و محرم خرج می داد و برای عید های مذهبی چراغانی می کرد و شیرینی پخش
می کرد. از وقتی یادم می آمد روز قبل از نیمه شعبان آقام تو بازار ناها می داد و مادر در خانه مولودی می گرفت. زندگی من هم در یکی از همین
مولودی ها عوض شد. تازه وارد شانزده سال شده بودم هیکل و صورتم به اندازه کافی زیبا شده بود که هر کس بعد از دیدنم سعی می کرد از میان پسر
و برادر و پسر خاله و دایی اش برایم شوهر پیدا کند. روز قبل از نیمه شعبان، مادر برای ناهار رسم هر ساله اش بود ولی آن سال بخت من در همان
مولودی باز شد و سرنوشتم تغییر کرد. از قبل از ظهر خانمها دسته دسته می آمدند و روی پتو هایی که مادرم با سلیقه ملافه کرده بود، می نشستند.
چادر هایشان را بر می داشتند و غرق در طلا و جواهر و لباس های گرانقیمت برای همدیگر پشت چشم نازک می کردند. آن سال یکی از همسایگانمان
با خانمی آمده بود که ما تا به حال ندیده بودمیش، وقتی وارد شدند و سلام و احوالپرسی می کردیم به آن خانم اشاره کرد و گفت ایشان خواهر شوهرم
هستند، پیش من مهمان بود با هم مزاحم شدیم. مادرم با احترام خوشامد گفت و آنها هم در گوشه ای نشستند. وقتی خانمی که قرار بود برای خواندن
مولودی بیاید، آمد، همه ساکت شدند و منهم گوشه ای نشستم. آن خانمی که همراه مریم خانم همسایه مان آمده بود، تمام مدت به من خیره شده
بود. سرم را پایین انداختم تا نگاهم با نگاهش تلاقی نکند. زن ریز نقش وسیه چرده ای بود با هیگل لاغر و تر که ای، تا آرنجش النگو و دستبند داشت و
تقریبا در هر انگشتش یک انگشتر با نگین دشت خودنمایی می کرد. وقتی که مجلس تمام شد و می خواستند بروند، دوباره خیره خیره به من نگاه کرد و
در جواب خداحافظی من با ناز و ادا گفت: خداحافظب عزیزم، انشاالله به زودی همدیگر را می بینیم.


* * * * * * * *

مادر شوهرم با ناراحتی دستمالی را که در دستش مچاله بود، بالا آورد و چشمانش را پاک کرد. دلم خیلی برایش سوخت. آهسته گفتم، مادر جون آنقدر
غصه نخورید، انشاالله همه جیز درست می شه.
سری تکان داد و با زهر خندی گفت: آره مادر، بعد از مرگم دیگه همه چیز درست می شه.
- خدا نکنه، خوب می گفتید....
- هیچی دیگه مادر، خواهر شوهر مریم خانم که اسمش افسر المولوک بود از فردا هی آمد و رفت و پاپی من شد. آنقدر فیس و افاده داشت که هر دفعه
بیشتر ازش بدم می آمد. می آمد و با تکبر به پشتی ها تکیه می داد، دستان پر از انگرشترش را در هوا می چرخاند و می گفت: احمد من درس دکتری
خونده، فرانسه رفته، قد و بالاش ره که نگو، خانه و ملک هم تا بخواهید داره... فقط می خواهم زنش را خودم انتخاب کنم. وقتی وارد خانه تان شدم
نظمش به دلم چسبید، دخترتان را که دیدم فهمیدم زن احمد را پیدا کردم. ابروهایش قجری است. مثل شازده ها می ماند. پدر خودم شازده بود، اما فعلا
30 یا ست طوری است که بهتر است برای پسرم از شازده ها زن نگیرم، اما منیژه خانم هم شکل شمایل شازده ها را دارد و هم شازده نیست. قرار شد
با پسرش بیاید خواستگاری، یک پسر دیگر هم داشت که به قول خودش در فرنگ ماندنی شده بود. در احمد چند سال قبل فوت کرده بود اما آنقدر ثروت
برای زن و بچه هایش گذاشته بود که تا آخر عمر بنشینند و کار نکنند. روزی که قرار بود افسر خانم با پسرش بیاید خانه ما، هیچوقت یادم نمی روزد. پدر
و مادرم مدام پچ پچ می کردند، میوه و شیرینی را کلفتمان چیده بود و در اتاق پنجدری گذاشته بود. پدرم چند قالیچه ی ابریشم و گل ابریشم دوزی شده
از مغازه آورده بود و رویهم انداخته بود که چشم مادر داماد را بگیرد. من ساده دل و بچه اما هنوز در فکر عروسک هایم بودم، آقا داداشم که از همه بزرگ
تر بود هم آمده بود. وقتی که میهمان ها آمدند، مادر آمد پشت در اتاقم و صدایم زد تا چای بریزم و ببرم. البته چای را سکینه کلفتمان زیخته بود و مرتب
چیده بود تو سینی، تا دم اتاق هم همراهم آمد و بعد سینی را داد دستم، پشت در اتاق تازه دست و پایم لرزید و هول شدم. تازه دوزاری ام افتاد که این
میهمانها کی هستند و چه می خواهند. به هر ترتیب داخل شدم و چای تعارف کردم. احمد، بر خلاف انتظارم بسیار زیبا و شیک پوش بود. آنقدر نگاهش
قشنگ بود که دلم را لرزاند... آخ که اگر یک فرصت دیگر بهم می دادند تا دوباره بهش جواب بدهم... افسوس، افسوس که دیگر گذشته ها گذشته است
و من احمق، خام آن چشمهای سبز شدم.
با ورود فرید، مادر شوهرم اشکهایش را پاک و صحبتش را قطع کرد، تا فرید وارد شد بی اختیار بلند شدم و رفتم به آشپزخانه، تا مادر و پسر تنها باشند.
در حینی که ظرف می شستم به حرفهای مادر فرید فکر می کردم. حالم بد شده بود، سرم درد می کرد. خدای من، من هم خام آن جشمهای سبز
شده بودم؟ منهم ساده بودم؟ شاید منهم چند سال دیگر افسوس می خوردم. وای بر من! دوباره به خودم امید دادم که فرید مثل پدرش نیست و من
اشتباه می کنم. من زندگی ام را دوست داشتم، خودم با عقل و منطق و چشم باز، فرید را انتخاب کرده بودم. وضع و زمانه هم فرق کرده بود. مطمئن
بودم که من می توانم کاری کنم که زندگی ام طبق دلخواهم شود. من تحصیل کرده بودم، سی و سالم هم کم نبود. به خودم نهیب زدم که من مثل مادر
جون نیستم و فرید هم پدرش نخواهد بود. مادر فرید شب پیش ما ماند، صبح زود همراه فرید از خانه بیرون رفت. به من نگفت که کجا می روند. شب قبل
موقعی که برایش آب می بردم تا قبل از خواب بخورد به من گفت از حرفهایمان به فرید چیزی نگویم و اصلا خودم را به آن راه بزنم که یعنی نمی دانم
مادرت برای چه پیش ما آمده، منهم قبول کردم. برای همین هیچ سوالی نپرسیدم. آن شب کشیک داشتم و باید صبح غذایی برای شب فرید درست
می کردم. البته بیشتر اوقات فرید شبهایی که من کشیک داشتم به بیمارستان می آمد، اما با اوضاع پدر و مادرش شاید دیر وقت بر می گشت و بهتر
بود غذا در خانه آماده باشد.
آن روز بیمارستان خیلی شلوغ بود. کشیک بخش زنان داشتم و تا اوایل شب مدام سر پا بودم، از فرید هم خبری نشده بود و کمی نگران بودم. بعد از
شام به پاویون رفتم ت اشاید یک چرت کوتاه بزنم، نمی دانمچقدر گذشته بود که صدای بلندگو و زنگ تلفن همزمان بیدارم کرد. تلفن را برداشتم و خواب
آلود گفتم: الو؟
- دکتر پایین یک مورد اورژانس پیش آمده، رزیدنت زنان هم پیدایش نیست، اطفا خودتان را برسانید.
- آمدم.
به حالت دو وارد بخش شدم. زائویی را آورده بودند که وقت زایمانش رسیده بود، ام ب توجه به وخامت حالش باید سزارین می شد و با این حال و روز
شوهر زن بد بخت رضایت نمی داد که زنش را سزارین کنند. به حف هیچ احدی هم گوش نکرده بود. وقتی من رفتم، زن بیچاره از درد به خود می پیچید.
با توجه به صحبتهای ماما و پرستارها هر لحظه ممکن بود نوزاد خفه شود و جان مادرش را هم بگیرد، از اتاق معاینه خارج شدم یکی از پرستار ها به مرد
عصبی که در داهرو قدم می زد اشاره کرد و نجوا کنان گفت:
- خود کله شقش است.
سری تکان دادم و به طرف مرد رفتم. مرد تقریبا کوتاه قد و لاغر اندامی بود با سری طاس و سبیلهای از بنا گوش در رفته، که مدام دست مشت کرده
اش را به کف دست دیگرش می کوبید. بسمالله گویان به طرفش رفتم با قاطعیت گفتم:
- آقای فیضی؟
با تعجب نگاهی به سر تا پای من انداخت و با تعجب گفت: فرمایش؟
با ملایمت گفتم:
- من دکتر پورزند هستم، وضع خانمتان خیلی وخیم است. حتی الان هم ممکن است برای نجات جان بچه تان دیر شده باشد، اما با یکدندگی شما
شاید خانمتان هم از دست برود.
ساکت به من خیره شد. انگار که من عربی حرف می زدم. دوباره گفتم:
- چرا رضایت نمی دهید زنتان را سزارین کنیم؟
چنان نگاهم کرد که انگار کفر گفته ام، با صدای بلند داد زد:
- من باید رضایت بدم که نمی دم...
صدایش هر لحظه بلند تر و کلامش بی ادبانه تر و جاهل مآبانه تر می شد:
- اصلا شما را سننه؟ زن مثل کاسه چینی می مونه اگر سزارین بشه مثل کاسه بندزده بی ارزش می شه و...
متعجب پرسیدم:
- یعنی یک خط کش ده سانتی ارزش زندگی یک انسان را داره؟
با بی قیدی گفت: برو بابا دلت خوشه ها، همشیره! انسان انسان راه انداختی. این هم ناز و اداشه، یکمی صبر کنید خودش می زاد!!!!!!
- دِ؟ یعنی این همه آدم دکتر و متخصص دروغگو نفهم هستند، بجز شما؟ فقط شما یکی می فهمیدید که نچرخیدن بچه چرند است و اینها همه ناز و ادا
است؟
یکهو هجوم آورد طرفم و داد زد: اصلا به تو چه ضعیفه؟ مگه چهار تا بچه ای که پس انداخت این ادا و اصول ها را در آورد؟ مثل بچه آدم می آوردمش
بیمارستان و پنچ دقیقه بعدش می زائید و فردا صبح هم خلاص! من می دونم یا تو؟
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز