2410
2553
عنوان

مامانهای آبان 92+ نی نی های ناز و سالم و باهوش

| مشاهده متن کامل بحث + 1218364 بازدید | 15785 پست
سلام منم از دیشب تا چشمم به پرنیام میوفته دلم آتیش میگیره و بغض میکنم.خدا بهت صبر بده بیا اینجا حرف بزن اگر آرومتر میشی....ماکنارت هستیم.

نبیدا جون وزن اولیه و سه ماهگیش چند بود مگه؟اینجا بچه ها گفتن شیشه اونت خوبه.پرنیا موقع شیرخوردن خیلی بدقلقه و چون میدونم شیرم زیاد نیس کمکی شیرخشک میدم اما فکرمیکنم بدسینه میگیره بخاطر شیشه. یه راهکاری که بدرد من خورد و یذره اثر کرد این این بود که راه میرم و سینه میذارم دهنش. بعضی وقتها جواب میده.منم شیرم کمه و خیلی غصم هس.
قوجون چه اتفاقی برای اپن فسقل سه ساله افتاد؟حالا روحیه مامانش چطوره؟
پرنیای خوکشلم در روز چهارشنبه 92/8/8 ساعت شش عصر بدنیا اومد خیلی خیلی خدارو شکر میکنم
مامان کیان عزیزم
هیچ کلامی نمیتونه تسلای خاطرت باشه ولی بدون که ما اینجا همه به یادتیم خیلی زیاد الهی قربون قلب شکسته ات برم من واقعا نمیتونم چیزی بگم همیشه فکر میکردم غمی که من دیدم خیلی بزرگ و از طاقت بیرون بوده ولی الان که شما رو میبینم میگم غمی بزرگتر از داغ فرزند نمیشه من مطمئنم خدا خودش مرهم داغتو میده زمان میخواد ولی میده برات دعا میکنم البته اگه قابل باشم :((((((((((
میسماری خواهش میکنم خودتو تنها نکن نرو از اینجا! اینجا خیلی هامون یه جورایی داغ داریم به خصوص تعداد قابل توجهی داغ مادرشون رو دیدن میدونم بیمادری تو بچگی خیلی سخت تر از بزرگسالیه ولی بازم همدردیم و میتونیم تشلای خاطر هم باشیم من اینجا یکی از امیدهای زندگیم شده خیلی دلبسته این دوستان شدم با ابنکه هیچ کدومو ندیدم ولی همدلی که اینجا دارم برام یه نعمت بینهایته ما رو از نعمت بودنت کنارمون محروم نکن

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود و حتی توی تعطیلی های عید هم هستن. 

بیا اینم لینکش ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

سلام به همه دوستای عزیزم.

از همه به خاطر همدردی ممنونم.ولی من دوست ندارم خودتون را ناراحت کنید.من واقعا به اینجا وابسته شدم حتی در هر شرایطی میومدم و میام بهتون سر میزنم و دلم نمیخواد جمع صمیمی و دوست داشتنیمون از هم بپاشه من با شنیدن و خوندن پستهاتون درباره نینی هاتون قوت میگیرم و با عکس هاشون عشق میکنم و کلی قربونشون میرم.پس جمع دوستیمون را گرم تر از همیشه بگیرید تا ما هم از خوشی های شما خوش باشیم.

میس ماری عزیز خدا مادرتو رحمت کنه ولی از این جمع دل نکن و تنهامون نذار اگر اینجوری بشه من خودمو مقصر میدونم که با خبر تلخ و بدم باعث ناراحتیتون شدم.
دوستتون دارم.
میشه برای رفع مشکلم و گرفتن حاجت قلبیم یک صلوات بفرستین.ممنونم
سلاااااااااااااام
یه چند روزی نبودم یه عالمه پست دارم که بخونم راستش پدربزرگم فوت کردن و چند روز درگیر برنامه هاش بودم .امروز هم که اومدم خونه مهرسان آبریزش بینی گرفته .کلی گرمش کردم تا شاید خوب شه . یعنی اکه بدونید تو این چند روز از هرکی یه چیز شنیدم ... وااااااااا این چرا ریزه انقدر ؟؟؟ بغلیش کردیا!!! چرا به لالایی عادتش دادی یه جا بری مردها باشن چیکار می خوای بکنی ( این از همه شاهکارتر بود ). وااای چشه چرا نق میزنه ؟؟ وای چشه چرا گریه می کنه ؟؟؟ یعنی کم مونده بود بگن چرا جیش کرد ؟ چرا خمیازه کشید . بابا جون بچه من صورتش ریزه و کوچولوئه وزنش خوبه مگه تو گوششون می رفت .وا شیما جون یه کم بیارش بیرون آشنا با مردم انقدر تو جای شلوغ نق نزنه .. گفتم ایشون با مردم آشنا هستن جای شلوغ هم رفتن منتها 100 نفر آدم سیاه پوش گریه کن تو یه جا حال آدم بزرگ هم خراب میشه چه برسه به بچه ....خلاصه که هیجی ...حالا اگه اشناهای نزدیک بودن یه چیزی همه از این فامیلای دور بودن که یه ساعت اومده بودن و برن ....

نازنین الف جون
پستت رو که گفتی طبیعیه خوندم ..خیلی خوشحال شدم که دکترت اینو گفته
لیلیان جون
هروقت بگی عکس برات می فرستم ممنون میشم برای منم درست کنی عزیزم .فقط بگو تم ها رو چطوری پیدا کنم

قو جونمممم
مهرسام هم مودیه تا یه حدی رفتارش .بستگی داره که حالش چطوری باشه .من هم خوندم غریبی رو از 6 ماهگی نشون میدن ولی تو این ماه فقط پدر و مادر رو میشناسن
من برم میام بقیه پستها رو می خونم

2456
شیما جون امیدوارم دیگه غم نبینید و دیگه همیشه به جای غزا به مراسم های شادی و عروسی برید میس ماری جون منم خواهش می کنم ترک نکنید و مارو تنها نگزارید راستش من تازه وارد هستم اما همش شروع کردم از صفحه های اول نوشته هاتون رو می خونم و کلی عادت کردم بهتون اینجا بهترین جا هست برای دردودل کردن اگه بخوایم تنها باشیم افسردگی می گیریم و برای بچه هامون خوب نیست مامان کیان جون شما هم زود به زود بیاید و هر زمان که خواستید دردودل کنید ما آماده گوش دادن به حرفای شما هستیم همتون رو خیلی دوست دارم و میبوسمتون
آرینای من 6.10 صبح روز عاشورا 23.آبان92به دنیا اومد خداجون ازت ممنونم
میس ماری
دیگه این حرفو نزن ... من خیلی به اینجا وابسته ام... تو از اولین کسایی بودی که من تو این تاپیک باهاش اشنا شدم همون اوایل که باردار شده بودم ... من همینجوری خیلی دلتنگم... اگه دونه دونه شماها رو از دست بدم و برید افسرده میشمزودی بیا حرفتو پس بگیر... اگه نیای منم دیگه نمیام اینجا
یکی از محبوب ترین عبادت ها ازار نرساندن به دیگران است
سلام

اون شبی که پست مامان کیان رو خوندم اینقدر به هم ریختم که حتی نتونستم یه پیام تسلیت بنویسم
بعدش هم که دلیلش رو نوشته بود تمام کارم شد گریه... همسرم هم مثل خودم. خیلی ناراحت شدیم...

مامان کیان عزیز از صمیم قلبم بهت تسلیت میگم امیدوارم از پس این امتحان بزرگ الهی سربلنذ بیرون بیای و مقدرات خوبی در انتظارت باشه...

به نظرم اونایی که روحشون بزرگتره امتحاناشون سخت تره. حرف زدن خیلی آسونه، خیلی آسونه بگی حکمت خداست... بگی دنیا دار فانیه... ولی دل آدم، قلب آدم میشکنه... حتی تصورش هم برام سخته، چه برسه به اینکه بخوام خودمو بذارم جای مامان کیان عزیز...

امیدوارم همون خدایی که این فرشته رو یه مدت کوتاهی بهت امانت داد و بعدم پس گرفت قلبت رو سرشار از آرامش کنه.
به خودش توکل کن و از خودش کمک بخواه که هیچ وقت بنده هاشو تنها نمیذاره
Lilypie First Birthday tickers

ریحانه، 23 مهر 92، شب عید قربان، بزرگترین عیدی خدا به من و باباش شد...
2714
منم دیشب پست میس ماری رو دیدم اما اینقدر حالم بد بود که نشد بنویسم...
میس ماری جونم من و همه ی بچه ها خیلییی دوستت داریم. من حتی چند بار خوابتو دیدم. این نشون میده دوستای مجازی هم میتونند محبت های واقعی داشته باشند. اینجا همه با هم میخندیم و گریه میکنیم... تر خدا از پیشمون نرو...
الهه اکرم دلنیا ضحی و... همه همراهمون هستند.
مامان کیان عزیز انشالله خدا قلبتو آروم کنه.. خیلی تو فکرتم.اگر قابل باشم موقع شیردادن برای شما و بقیه دوستانی که فرشته هاشونو از دست دادند دعا میکنم...
انسان ها در دو صورت چهره واقعی خودشان را نشان می دهند: اول آنکه بدانند کامل به خواسته هایشان رسیده اند یا اینکه بدانند هرگز به خواسته هایشان نمی رسند!!
اول سلام

دوم اینکه میس ماری جان:قربونت برم من...با تمام علاقمندی که بهت دارم...امیدوارم امشب بهراد جوری ب ر ی ن ه روی جفت دستات تا ایجوری تو اعصاب ما ن ر ی ن ی...اصلنم مرخصی نمیدیم...مگه شهر هرته خانووووم؟اینجا قانون داره.قووو جان من نمیدونم تو توی چه وزنی کار می کنی...ولی اگه توی سنگین وزن نیستی بهتره نری رو تشک و منو جات بفرستی...جوری میزنمش که همه دردای عالم یادش بره و فقط بگه سارا توووو روحت.بار اول و آخرت بوداااااا...خوب؟؟؟؟

بچه ها من یه چند تا مطلب میزارم نه برای ترسوندن شماهااا...فقط برای اینکه دقت کنید و بیشتر احتیاط کنید:

اولا اینکه از قشر پرستار جماعت سنگدل تر و عقده ای تر خودشونن...البته نمیخوام همشون رو جمع ببندم ها...ولی 99 درصدشون همینن...از بهترین بیمارستان بگیر تا بدترین....پرستارا اینقدر مریض دیدن که براشون همه چی عادی شده...
یه نمونش رو که خودم شاهدش بودم:من حدود 15 سال پیش یه دوره کمک های اولیه و بهیاری گذروندم..برای دوره عملی که یه ماه کار بیمارستانی بود...شانس گند ما افتادیم بخش اطفال...اینقدر از پرستارا خشونت دیدم که همون روز اول دعوام شد ناجوووور.ببخشیدا یه دامدار به گوسفنداش بهتر تا می کنه تا اینا با نوزادای نحیف و رنجور و بیمار.خلاصه مارو ازون بخش منتقل کردن بخش آی سی یو...اونجام همون روز دعوام شد....دیگه قاطی کردم داد زدم گفتم آخه نامردا....شمام آدمین...فکر کن این پیرمرده که بدون اینکه اصلا رگشو بگیری...صااااااااااف سوزنو می زنی تو پاش بعد میچرخونی دنبال رگ...یه لحظه فکر کن بابای خودته...چراااااااااااااا آخه؟؟؟؟

دوم اینکه تو رو خدا به تشخیص دکترا اعتماد نکنید:

یادمه یه بار امین یه سال و نیمه بود...عید هم بود..این چند تا عطسه کرد باباش هم پیله که بریم دکتر سرما خورده...خلاصه دکتره تا گلوی اینو دید گفت وایی....چرک کرده افتضاح...یه عالمه سفیدک...7 تا پنی سیلین نوشت!!!اولیشو که زدیم بچه آی گریه کرد...خلاصه تو راه برگشت این همینجور که جیغ میزد یهو دیدم تو گلوش پر سفیدیه....یه آن یادم افتاد این 2 ساعت پیش فندق خورده بود!!!!!!!!ینی اعصابم خورد شد به شوهرم گفتم برگرد...رفتم پیش دکتره گفتم کو سفیدکا...گفت ایناها...گفتم آب بده...امین آب خورد همش رفت پایین!!ینی فکر کن دکتره کپ کرده بود. یه همچین دکترای دارم ما!اینقدر بی فکر!!

همین هفته پیش دختر دوستمون واسه تشخیص داروی اشتباه از بین ما رفت...یه دختر ناز 9 ساله که هیچیش هم نبود...یه سرما خوردگی ساده....با یه داروی نا درست...یه فرشته ناز صحیح و سالم رو از خونوادش گرفت...مادره دیگه به نظر من یه مردست....به همین راحتی!!

خواهر شوهر من تو سن 19 سالگی عمل قلب شد....اینقدر مراقبت های بعد عمل رو نادرست انجام دادن که دختر دسته گل...بعد تحمل یه عمر عذاب...وقتی بالاخره 18 سالش تموم شد و عملش کردن و میخواست سالام زندگی کنه...به خاطر سرما خوردگی بعد عمل قلب جونشو از دست داد!!!!!!و یه خانواده ای رو یه عمر عذا دار کرد...فقط و فقط سهل انگاری پرسنل اتاق عمل که یادشون رفته بود شوفاژهای ریکاوری رو روشن کنن!!!

اینارو گفتم که اولا برای بیماری ها به تشخیص یه دکتر اعتماد نکنید...حتی الامکان به 5 دکتر مراجعه کنید.به خدا هم توکل کنید.(من نمیدونم مهتا جان آیا قربانی همین رفتارها شد...یا نه....اما امیدوارم دیگه شاهد اینجور اتفاقا نباشیم)

یه پیشنهاد....قو جان چطوره تجاربون رو در مورد بیمارستانها...چه خیلی خوی چخ خیلی بد...و همچنین در مورد پزشکان ببنویسیم و اول صفحه بزاری؟؟

فعلا...عزت زیاد
Lilypie Pregnancy tickers
نمیگم همه زندگی خنده و شادی بوده . که نبوده... تلخی و سیاهی همیشه گلوی آدمای زنده رو میسوزونه.

اما از وقتی مادر شدم غم های عمیق تر و ترسای جانکاه تری رو تجربه کردم.
وقتی تکوناش تووی شکمم کم شد و مث دیوانه ها از شب تا صب آواره بیمارستانا شدم.
وقتی پسرم سرفه کرد و من گریه کردم. وقتی پسرم گریه کرد و من مردم.فهمیدم توو این دنیا موجودی هست که نفست به نفسش بنده .
با همه ی قلبت عاشقشی. خنده اش خوراک روحته. حاضری هزار جنگل خار رو زیر پا بذاری اما یه خم به ابروش از غصه نیاد.
قدیما مامان خدا بیامرزم بهم میگفت : باید مادر باشی تا بفهمی چی میگم
الان میفهمم. الان که شیشه ی عمرم اردیانه.
از دیروز که پست مامان مهتا رو خوندم پیش خودم میگم واییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
چی میکشه وقتی توو خواب و بیدار پا میشه که به بچه اش شیر بده و میفهمه دیگه فرشته کوچولوش نیست...... وقتی اتاقشو میبینه....وقتی لباساشو بو میکشه......وقتی صداش توو گوشش میپیچه.....
الان که پستشو خوندم دیگه توو حال خودم نیستم. الهییییییی بمیرم برای دلت..... چی کشیدی توو اون بیمارستان.
وقتی میگی وسط گریه هاش به روت خندیده دیوونه میشم. چون میفهمم چه حس عظیمی از مسئولیت رو روی دوش آدم میذاره . و چه غم بی اندازه ای رو میکوبه وسط قلب آدم وقتی دستات خالیه. کاری از دستت برنمیاد.
ببخش من بلد نیستم غمتو تسلی بدم.
بلد نیستم دلداریت بدم.
فقط میدونم که از سنگینی غمت دارم میترکم.یه لحظه از جلو چشمم کنارنمیری.
نمیتونم بگم درک میکنم...... من تا اون حد این زجر مادرانه رو تجربه کردم که اردیان از درد سوزن آزمایشگاه گریه کرده و من یه روز تمام لب به چیزی نزدم.......... تا اون حد که تووی یه اتاق دیگه ازم دور بوده و زیر یه دستگاه بوده و من تمام اون 3 روز رو سر پا دم اتاقش واستادم که نکنه بیدار شه با پرستارا غریبی کنه.
و قلبم کنده شده وقتی از درد شکم به خودش پیچیده.
هرگز نمیتونم حجم غم تو رو حتی تصور کنم.
واسه همین بلد نیستم بگم آروم باش .
فقط بلدم بگم نشکن. دختر نازت دلش به بودن تو به مادر بودن تو گرمه. تو که سرپا باشی دلش قرصه که مادرش هست. حتی اگه به جای آغوش تو توو آغوش فرشته ها خوابیده باشه , سر پا بودن تو.... قدرت تو ....براش آرامشه. آرامش روح همیشه سپیدش.
Lilypie First Birthday tickers
خداااای من...چه تاپیکی شده...من که از یک ساعت پیش با خوندن پست مامان کیان له شدم..داغون و خرابم..قلبم ، دلم انیش گرفته.......

اخه چراااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میس ماری مرخصی میخوای؟؟..میدونی من انقدر الان حالم خرابه که دلم میخواد بگم من کلا استعفا میدم و میرم...با مرخصی هم کارم راه نمیفته....









AlternaTickers - Cool, free Web tickers
سلام دوستان عزیزم ما باید دلداری بدیم به مامان کیان و بقیه دوستانمون باید آرومشون کنیم و سعی کنیم طوری رفتار کنیم تا دوباره بیان و با ما دردودل کنن نه اینکه عذاب وجدان بگیرن که چرا ما رو غمگین کردن با رفتن کاری درست نمی شه منم 2روز خیلی بهم ریختم تا الان نوشته مامان کیان جون رو به همسرم نشوندادم و دو تایی زدیم زیر گریه امیدوارم خداوند همیشه همراهت باشه مامان کیان
آرینای من 6.10 صبح روز عاشورا 23.آبان92به دنیا اومد خداجون ازت ممنونم
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687