2737
2734
عنوان

چه روزایی بود اون قدیما

13326 بازدید | 111 پست
سلام.
میخوام یاد بچه گیام کنم.
یاد اون روزایی که توی بغل گرم مادرم می خوابیدم .
چه روزایی بود گریهههههههههههههههههههههههههههههههههه
دوست داشتم هیچ وقت بزرگ نشده بودم همون جوری می موندم.
آخ مامانم چقدر دوست دارم.
بابام که از در خونه می یومد تو می پریدم توی بغلش. بابایی یادت هست یکدفعه پریدن لبت خورد توی دندون قشنگت خون اومد.
بابام وقتی ماچم میکرد این سیبیلاش میرفت توی لپم چه دردی داشت.
چقدر مامان بابام صورتاشون چروک شده .
وقتی نوشون میبینن قند توی دلشون آب میشه با این سن کارای جونارو میکنند.
من هم دلم مى خواد برگردم به اون روز ها به روز هاى که بابا از سر کار مى اومد در میزد من پشت در میگفتم کیه جواب میداد بابا.. .یاد شب ها به خیر که آخر مهمونى میشد خودم رو به خواب میزدم تا بابا منو بغل کنه..
دلم مى خواد صبح ها با بو ى نون تازه که بابا گرفته از خواب بیدار بشم .دلم مى خواد صبح ها مامان واسه م لقمه بگیره .دلم مى خواهد به اون روز ها ى برگردم که خسته از مدرسه مى اومدم و غذاى خوشمزه مامان انتظارم رو میکشید . افسوس که بابا جون که از پیش ما رفتى ولى بدون هر وقت یه اتفاق قشنگ تو زندگى م مى افته اشک تو چشم هم جمعِ میشه میگم بابا جون جات خالى...
چه تاپیکی گذاشتی رامیسا جون. اول صبحی اشکم درومد! منم خیلی وقتا یاد اون روزها می کنم که بابا و مامانم نمی زاشتن آّ ب تو دلم تکون بخوره یادش بخیر. اما الان همه مسئولیتها پای خودمه . سخته نمیگم شیرین نیست اما سخته. خداروشکر که زندگی خوبی دارم. اما بازم یادآوری روزهای بچگی یه چیز دیگس!

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728
یادش بخیر...
اون روزها بهترین روزها بود....
خونه گرم.. غذای گرم... اطاق تمیز... محبتها و فرون صدقه های مامان و بابا... دعواها و توپ و تشر هاشون
گاهی میرم خونه مامانم تو اظاق خودم میخوابم.. دلم میخواد دوباره حس اون روزها رو بکنم... اما نمیشه
یه جورایی یه روزهایی بودن که با تمام شیرینی اش دیگه بر نمیگرده

الان ما باید برای نینی هامون روزهایی رو فراهم کنیم که روزیکه بزرگ شدن یادش کنن و بگن بهههتریییین روزها بود
وقتی یاد روزهایی که تو خونه مامان و بابام بودم می افتم دلم می خواد برم از سر تا پای مامان و بابام رو ببوسم. وقتی فکر میکنم میبینم چه کارایی برای ما کردن و الان که تو زندگی خودم هستم میبینم که زندگی چه فراز و نشیب هایی داره ولی توی 22 سالی که خونه مامان و بابام بودم نگذاشتند که ما چیزی بفهمیم. گاهی به خودم میگم یعنی منم میتونم مثل اونا باشم؟!! یاد روزهایی به خیر که مامان و بابام وقت گذاشتند همه چیز به ما یاد بدند. وقتی یاد محبت های پدرم می افتم نا خود آگاه اشک میریزم. از بچگی تا همین 2 سال پیش هر شب ما رو بغل میکرد و می بوسید. الان دیگه خجالت میکشم توی بغلش بشینم. ولی وقتی خواهرام و میبینم که هنوز میتونند اون کارا رو بکنن خیلی دلم هوای اون روز ها رو میکنه.دلم تنگ شده برای گرمی دستای مامانم که در رو برام باز می کرد و صورتم رو میبوسید.الان که مامان زنگ میزنه که بیا غذات رو از اینجا ببر ازش خجالت میکشم ولی اون روزها که میومدم خونه مامانم غذای آماده رو جلوم میزاشت نمیدونستم که این روزها زود میگذره و نوبت من هم میشه........
2740
وای وای گذشت.چقدر بهونه گیری های الکی.مامان اینو می خوام اون و می خوام.غذا چرا اینه و.....طفلی مامانم.نمی دونم چرا وقتی یاد اون روزا می افتم همش فکر می کنم چقدر اذیتشون کردم.دوستتون دارم مامانی بابایی
من می خوام برگردم به کودکی !
نمی شه ! نمی شه ! نمی شه ! نمی شه !! نمی شه !!!
کفش برگشت برامون کوچیکه
پابرهنه نمی شه برگردم ؟

" از : حسین پناهی "
ماییم و رُخ یار، دل آرام... و دگر هیــــــچ!
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز