2733
2734
آخرین پری من پنج اسفند ۹۳بود. شونزده اسفند خطا کردیم. من اصلا فکر نمیکردم چیزی بشه, چون هم سابقه کیست داشتم هم سریع بلند شدم خودمو شستم. البته اون موقع نفهمیدم خطا بوده چون فکر کردم وقت تخمکذاری گذشته ولی بعدش تو نرم افزارم نیگا کردم دیدم دقیقا روز تخمکگذاری بوده, با اینکه وقت بود قرص نخوردم. چون حتی احتمالشم نمیدادم. قصدمونم این بود که اردیبهشت اقدام کنیم. خلاصه خونه تکونی کردم هفت جور شیرینی پختم. کمردرد گرفته بودم فکر میکردم به خاطر کار زیاده. شب چهارشنبه سوری تهوع داشتم دوستم میگفت حامله ای, گفتم اگه هم باشم مگه تهوع به این زودی شروع میشه؟ گفت اگه بدویار باشی آره. حتی بقیه دوستامون شوهرمو اذیت میکردن میگفتن بابا شدی.... چشمای شوهرم برق میزد. فرداش رفتم ریشه موهامو دکلره کردم و رنگساژ کردم. اونجا هم نمیدونم حرف چطوری به حاملگی رسید گفتن بارداری؟ گفتم نه. پریم یک فروردین بود. به مامانم گفتم مشکوکم. حس پری ندارم. مامانم گفت اگه باردار باشی حس پریت بیشتر میشه ولی نمیاد. یه کم فکرش کم شد. یک فروردین که به گشت و عید دیدنی گذشت. حالا این وسط اخلاقمم هاپویی شده بود پاچه همسرجانو سر هر هیچی میگرفتم. آخر شبم باهاش قهر خوابیدم. صبح شد بازم پری نیومد. خلاصه شوهری اومد بغلم کرد باهاش آشتی کردم گفتم برو بیبی چک بخر. با نارضایتی رفت چون من خیلی بیخودی بیبی میذاشتم. بهش گفتم دو تا بخر که اگه الان منفی شد و پری باز نیومد فردا دوباره ناشتا بذارم. رفت یه ساعت بعد اومد. برا خودش رفته بود عطاری خرید کرده بود. منم جیشمو نگه داشته بودم که مثلا غلیظ شه داشتم میترکیدم. رفتم دستشویی تا امتحان کردم سه سوت دو خط شد البته رنگ خط دوم متوسطبود نه خیلی پررنگ نه خیلی کمرنگ. شوکه از دستشویی اومدم بیرون. با اینکه میدونستم ته قلبم که مثبت میشه بازم شوکه شدم. تکیه دادم به اپن. شوهرم پشتش به من بود داشت ظرف میشست. نمیتونستم از شوک چیزی بگم. همینجوری نیگاش میکردم. یهو برگشت خودش از قیافم فهمید. گفت بابا شدم؟با خنده اومد بغلم کرد. انگار ده ساله در انتظار بچه اس. همون روز رفتم بیمارستان خصوصی مامای کشیک برام بتا نوشت و مثبت شد. بتام ۱۲۸بود. اینجوری منم به جمع مامانا اضافه شدم. خدا رو شکر راستی من تا چند روز همچنان شوکه بودم. خخخ بعدش خوشحال شدم
خداوند به هر که بخواهد رزق بی‍حساب می‌بخشد. (آل عمران 37) برای سلامتی همه تو راهی‌ها صلوات
سلام به همه ی مامانای عزیز امیدوارم همه اون عزیزانی که اقدام کردن ولی نتیجه نگرفتن زودتر مامان بشن.من امروز میخوام خاطره ی خودمو از خبردار شدن بارداریم براتون تعریف کنم. ساعت تقریبا سه بعد از ظهر روز ۵ اذر ۹۳ بود تو شرکت خیلی کار داشتم .تقریبا ۳ سال از ازدواجم با شوشوی عزیزم(آقا پیمان)میگذشت .شوهرم عاااااشق بچه است خیلی دوست داشت بابا بشه.اقدام کرده بودم برا بارداری حدس میزدم حاملم.دو دل بودم که برم آز فوری بدم یا نه شوشو فکر نمیکرد حامله باشم و قرار بود بیاد شرکت دنبالم بعد بریم خونه مامان شوشو اینا.خلاصه دلو زدم به دریا رفتم آز دادم.البته روز قبلشم بیبی چک گذاشته بودم دو تا خط پررنگ افتاد ولی ب شوشو نگفتم میخواستم مطمئن بشم بعد بگم.رفتم آزمایشگاه و آز دادم و دوساعت بعد جوابو دیدم مثبت بود.خیلی ذوق کردم.میخواستم همون موقع ب پیمان بزنگم و بگم نگاه کردم دیدم نوشته ۲۳ تا میس کال همه از شوشو خخ طفلی دوساعت پشت در شرکت واستاده بود.بدو بدو رفتم سر کوچه دیدم شو شو کنار ماشینمون واستاده داره میخنده رفتم بهش گفتم شوشوووووو داری بابا میشییییی یدفه گفت میدونستم گفتم از کجا گفت دیشب دیدمت بیبی چک میزاستی ولی بهت نگفتم تو خبابون بوسم کرد گفت مبارکه مامان کوچولو ...بعدشم رفتیم خونه مامان شوشو و اونام خوشحال شدم و مادرشوهر و خواهر شوهر گلم عردو تبریک گفتن.شبش هم با شوشو تو خونه خودمون رو تخت خوابیده بودم هر طرفی من میخوبیدم اونم میخوابید و هی نگام میکرد و میخندید خخخخخ الانم که هفت ماهه ام و خدارو شاکرم که یه نینی گذاشت تو دلم و همینطور از شوشوی گلم که همیشه کنارم بود و هست.


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

سلام ب همگی اون ماه ماه اول اقدام بود من و همسرم اصلا فکرشم نمیکردیم که بشه تا سه روز مونده به پری تو خیابون از جلوی داروخانه رد شدیم من گبتم بیبی چک بخریم فردا صبش تست رو انجام دادم و نگاه کردم دیدم نه خبری نیست اومدم تو تخت دراز کشیدم و ب همسرم گفتم نه خبری نیست بعد از چند دقیقه رفتم تو اشپزخونه صبحانه اماده کنم دیدم همسرم اومد و بیبی چک دستش و رفت کنار پنجره نگاش کرد بعدش گفت اینکه دوتا خطته فقط کمرنگ من که اصلا باورم نمیشد گفتم کو نگاه کردم دیدم اره خطش کمرنگه و دوتایی با نگاه متعجب بهم نگاه کردیم ولی چند روز بعدش از شوک دراومدیم ولی من هنوزم باورم نمیشه الانم 4ماهه باردارم ان شاا..همه کسایی که دوست دارن زودی مامان شن
2731
سلام به همگی وقتی دیدم همه خاطراتشون رو نوشتن تصمیم گرفتم منم بگم ، سال 93 با کمال ناباوری متوجه شدم باردارم بماند که چقدر خوشحال شدم و همسرمم خوشحال شد ولی بعد یک ماه و خورده ای نی نی نازم سقط شد. افتادیم دنبال علتش با تمام وجودم دوباره میخواستم باردار بشم با کلی ازمایش و دکتر میتونستیم یکسال بعد دوباره اقدام کنیم چون نمیخوام از خاطرات بد بنویسم دیگه خیلی بازش نمیکنم که چی بهمون گذشت، تا اینکه ماه دوم از اقدام مجددم پریم عقب افتاده بود تو دلم یه اشوبی بود ولی بدون اینکه به شوهرم چیزی بگم گفتم میرم یواشکی آز میدم اگه مثبت شد بهش خبر میدم به بهونه خرید رفتم بیرون شوهرم سر کار بود رفتم آز دادم جوابش یکساعت بعد اماده میشد برا من به اندازه یکسال گذشت تا اینکه جواب حاضر شد جواب مثبت بود کلی شوکه شدم توی راه برگشت کلی نقشه کشیدم که چه جوری به همسرم خبر بدم ولی وقتی رسیدم خونه شوهرم زنگ زد بهم گفت، رفتی آز دادی با تعجب پرسیدم چه جوری فهمیدی گفت اخه وقتی بری ازمایشگاه طرف قرارداد شرکت به من اس میدن که کی جواب حاضر میشه تمام نقشه هام به باد فنا رفت در جا فهمید گفت خبریه منم گفتم اره پشت تلفن چیزی نگفت ولی وقتی شب برگشت خونه بغلم کرد و بوسیدم ودستشو گذاشت رو شکمم گفت نگران نباشی این دفعه هیچ اتفاق بدی نمیفته ته دلم قرص شد الان خداروشکر هفت ماه از اون روز میگذره و تا الان همه چیز خوب پیش رفته نی نی نازمون به امید خدا قرار مهر بیاد تو بغلمون. انشا... هرکی منتظر نی نی خدا دلشو شاد کنه ببخشید طولانی شد.
خدایا امیدم به تو خواهرم رو شفا بده😢😢😢😢😢
سلام خاطره خبر بارداری من هم شیرینه.ما بعد چهار سال اقدام کردیم که خدا رو شکر همون ماه اول باردار شدم.حالا دقیقاا همون روز موعد پری شوشو هی میگفت برو بی بی بزن میگفتم نه،احتمال میدادم نشده باشم و تو ذوقم بخوره.ظهر رفتیم خونه عمه شوشو همه اونجا بودیم ساعت ،5 که اومدیم با اصرار شوشو رفتیم و بی بی زدیم تازه دوتایی رفتیم دستشویی خخخ.وقتی بی بی چک زدم و دو خطه شد اونقدر ذوق کردم و پریدم بالا که سرم خورد به سقف دسشویی خخخ از شانس همون لحظه پدر مادر شوشو پشت در خونمون بودن ،میخاستن بیان خونمون.بمحض ورودشون شوشو بهشون کفت خخخ اونا هم خوشحال شدن و رفتن.برادر شوهرم خیلی منتظر این روز بود.شوهرم ی اس داد بش که 8 ماه دیگه عمو میشی خخخ و ناخواسته گوشی قطع شد.دوست برادر شوهرم زنگ زد به شوشو که چی گفتی این همش داره گریه میکنه.خخخ بعد پدر شوهرم زنگید که بیان اینجا(خونشون)وقتی رفتیم دیدم مادر شوهر کلی تنقلات پسته و ... اماده کرده و برادر شوهرمم شبرینی گرفته.من که اصلا تو شوک بودم چون انتظار بارداری نداشتم .حدود ده روز قبل با یک کار خوب قرار داد بسته بودم .که با خبر بارداری،همه مخالفت کردن با رفتن به سر کار.خدا رو شکر بارداری به خوبی سپری شد اگرجه فوق العاده اذیت شدم ویار و کمردرد و .. ولی الان ثنای قشنگم ی سال و نه ماهه است و عزیز دل من و باباش و خونواده شوشو،انشالا خدا به همه منتظرا بجه سالم عطا کنه امین
خدا یا شکرت بابت دسته گلی که به من عطا کردی انشاا... این دسته گل رو سالم بغل بگیرم. برای سلامتی همه نی نی ها ی صلوات

سلام .دوستان .ما یه گروه داریم .کسایی که تو اقدام هستن و مشکل دارن و یا سقط کردن و یا اینکه باردارن و تحت درمان جمع شدیم تبادل نظر میکنیم و مایه دلگرمه .هر کسی خواست به ایدی تلگرامم پیام بده بیارمش گروه 

Barannn74@

اون 74رو به عدد

 انگلیسی وارد کنید لطفا نمیدونم چرانشد انگلیسی وارد کنم 


سلااااااااااااااااااااام من که وقتی به بارداریم شک کردم با آقاییم رفتیم آزمایش بعد یه ساعت همسرم گفت مثبتههههههههه




عشقم😍 زندگیم😍 نفسم😍  تویی همسر مهربونم😘😘😘😘😍😍😍😍 باردار نیستم

من قبلا با یه کاربری دیگه خاطرمو نوشتم. حالا بازم مینویسم که شاید فقط یه ناامیدو بتونم امیدوار کنم. 3 سال از ازدواجم میگذشت که کم کم به فکر بچه دار شدن افتادیم. رفتم یه مشاوره، دکتر گفت مشکلی نداری. فولیک اسید بخور و اقدام کن. همون ماه اول دوهفته پریدم عقب افتادم، بعد از 2 هفته لکه بینی داشتم. رفتم دکتر گفت شاید لکه بینی جفت باشه، ازمایش خون نوشت برا بارداری که منفی شد. بعد رفتم سونو، گفتن تخمدان پلی کیستیک داری و باید متفورمین بخوری. دارو میخوردم و هر ماه به داروها اضافه میشد و خبری از بارداری نبود. یه شبم همسرم حسابی سرزنشم کرد که حتما بد کسی رو خواستی که اینطوری شد...یک سال گذشت. دکتر بی وجدان من تازه یادش اومد یه ازمایشم برا همسرم بنویسه.وتازه متوجه شدیم همسرم تعداد اسپرمش خیلی کمه. 9 میلیون. دنیا رو سرم خراب شد. اصلا مشکل از من نبود. چون من فولیکول خیلی خوب داشتم. همسرم باورش نمیشد. به محض اینکه رفتیم دکتر برای 3ماه دارو مصرف کرد، ولی جواب ازمایش بعدی افتضاح تر از اولی شد. خلاصه رفتیم یه مرکز ناباروری و گفتن وقتو تلف نکنین، بهتره زودتر ای وی اف کنین. رفتیم توی پروسه ی ای وی اف. خدا برا هیچ کس نخواد. به هیچ کسم نگفته بودیم. تنهایی این غمو به دوش میکشیدم. بار اول تا به مرحله ی مصرف دارو و تخمک کشی برسیم 4 ماهی طول کشید.باید وزن کم میکردم. خلاصه رسید و 9 تا تخمک و بعدم 7 تا جنین سالم و روز کاشت جنین. اومدم خونه و زیادم استراحت نکردم. طبق توصیه دکترم زندگیه عادی. دوهفته گذشت،اول محرم بود که صبح دور از چشم همسرم بی بی چک زدم و مثبت شد. شاد و خوشحال به همسرم خبر دادم. بازم به هیچ کس نگفتیم. تنها ناراحتیم این بود که از بچه هایی که با هم کاشت داشتیم، از 12 نفر فقط 3نفرمون مثبت شدیم. بارداری خوبی بود. 8 هفته صدای قلبشو که شنیدم به مامانم گفتم. ولی متاسفانه سونو هفته ی 12 صدای قلب شنیده نشد و ختم بارداری و کورتاژ... بازم خدا برا کسی نخواد. یک ماه افسردگی شدید گرفتم. فقط گریه... دو ماه بعد رفتم دوباره برای کاشت، بازم منفی. دفعه ی سوم، باز منفی. دیگه جنین نداشتم. دوباره رفتم پروسه ی تخمک کشی و... بازم دوبار کاشت و هر دوبار منفی. این مراحل 3 سال طول کشید. و حدود 6 سال از ازدواجم میگذشت. و دیگه حسابی حرفای اطرافیان ازار دهنده شده بود. از حال و روزم و روحیه ی داغونم نمی نویسم که فقط خدا میدونه چی به من گذشت. مخصوصا که دیگه الان مقصر همسرم بود، واصلا نمیخواستم ناراحتیمو ببینه و به روش بیارم. اخرین بار که کاشت داشتم دیماه بود.دیگه گفتم فعلا بیخیال، تا ایشالا بعد از عید بریم یه مرکز دیگه. میخواستم برم این دفعه ابن سینا. البته ناگفته نماند که توی این مدت همه طوره همسرمو تقویت کردم. با انواع داروی گیاهی و شیمیایی و حجامت و... نزدیک عید بود و درگیر خونه تکونی بودم که دیدم پریودم دو روزه عقب افتادم.دو سه روز بی اعتنایی کردم.تا بالاخره 3 روز به عید با تمام بی میلی رفتم یه بی بی چک خریدم. اومدم خونه. تمام کارامو کردم، تازه یادش افتادمو رفتم دستشویی. دو دقیقه ای گذشت، دیدم خبری نیست. کارم که تموم شد بی بی چکو برداشتم بندازم سطل زباله که دیدم یه خط خیلی کمرنگ افتاده. خیلی کمرنگ بود. فکر میکردم توهمه.دستام میلرزید. بی بی چکو برداشتم اومدم بیرون دراز کشیدم. هی به خودم میگفتم خودتو گول نزن. 27 اسفند بود، پنجشنبه. همه جا هم تعطیل. رفتم اورژانس به دکتر گفتم، برام ازمایش نوشت. ازمایش دادم، رفتم خونه بابام. دیدم اونجا هم قرار ندارم، اومدم خونه. داشتم خفه میشدم. رفتم خونه همسایمون. داشت توی حیاط به باغچشون میرسید. بوی درخت و گل و اب حالمو بهتر کرد و بالاخره این یک ساعت گذشت. رفتم بیمارستان. جواب ازمایشو که گرفتم، خانمه گفت، مبارکه. مثبته. اینقد دگرگون بودم که خانمه فکر کرد ناراحت شدم. گفت ناشکری نکنین، اینقد ادما می یان اینجا منفی میشه ازمایششون، خون گریه میکنن. اومدم بیرون. همسرم برگشته بود خونه. زنگ زد ببینه کجام، جواب ندادم. سوار ماشین که شدم نمی تونستم حرکت کنم. اینقد صدا بلند گریه میکردم که همه نگاه میکردن. بالاخره حرکت کردم، رسیدم خونه.یه کم که به خودم اومدم، توی راه گفتم سه روز به عیده. به همسرم نگم، روز عید بهش جواب ازمایشو عیدی بدم. رسیدم خونه، همسرم فهمید گریه کردم. گفت چی شده، که دیگه طاقت نیاوردم... توی بغلش زار میزدم. برگه ی ازمایشو نشونش دادم. دو تایی صدا بلند گریه میکردیم...( الانم دارم گریه میکنم) خدا یه بچه ی سالم به ما داد. هر وقت که بهش نگاه میکنم از ته قلبم خداروشکر میکنم  و برای همه ی زوجایی که روزای تلخی مثل مارو تجربه کردن، دعا میکنم. 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

سوال دیپلم!!

emellli | 21 ثانیه پیش
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز