میخوام داستان زندگیم رو تعریف کنم..شاید از یه جاهاییش یه عده پند بگیرن..شایدم دارم اینارو واسه اولین بار اینجا تعریف میکنم که بسپارمشون به شماها و بعد از چندسال فراموشی بگیرم و ذهنم رو خالی کنم از هرچیزی که بوده...
من از یه خونواده متوسط و آبرومند در یه شهر نسبتا کوچیک به دنیا اومدم.تنها دختر خونواده ام و دوتا برادر دارم.از بچگی دختری بودم بسیار زیبا و خوش سرزبون..بزرگتر که شدم شاگرد ممتاز کلاس ها..پدر ومادرم افرادی مومن و معتقد.خودمم تا قبل از قبول شدن توو دانشگاه دختری بودم که نمازم قضا نمیشد..روزه میگرفتم..اعتکاف میرفتم و پوشش خوبی داشتم..عشق و علاقه من درس خوندن بود و پدرم بشدت حمایتم میکرد.تا اینکه بعد از کنکور با یه رتبه عالی در شهری که تقریبا ۳ ساعت با شهرمون فاصله داشت قبول شدم.برادر بزرگم مخالف دانشگاه رفتن دختر اونم شهر غریب بود.اما پدرم میگفت که من کاملا به دخترم اعتماد دارم و تو حقی نداری دخالت کنی.خلاصه همه راضی شدن و من پا به شهر غریب گذاشتم.در بدو ورودم به خوابگاه یه دوست پیدا کردم که ایکاش هیچوقت باهم آشنا نمیشدیم