نشستم کفتم بیاباهم یکم حرف بزنیم و چیزهایی که دلت می خواد رو بگو به من ....داشتن بازی می کردن اوومد نشست و نگاهم کرد یه چیزهایی گفت
و اخرش گفت مثلا وقتهایی که علی-پسر کوچولوم- داریم از خونه خاله اینا میایم ... نمیاد و هی تو به زور دستشو میگیری و تو خیابون گریه میکنه و میاریش من تند تر میام که جلو بیفتم از شما یه که اروم تر میام که عقب تر باشم که مثلا من جزو خانواده شما نیستم خجالت میکشم. آبروم نره... آبروی شما مهم نیست برام .. آبروی خودم مهمه...
گفتم اخه علی داداش کوچولوته گریه اون که آبروتو نمیبره... دخترم گفت ولی من وقتی تو خیابون گریه میکنه خیلی خجالت میکشم....