2737
2734

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

من تو بیمارستان طالقانی تبریز زایمان کردم اینم خاطره زایمانم:من جمعه نوزده مرداد زایمان کردم پنجشنبه بعد از شام با همسرم تصمیم گرفتیم خونه رو مرتب کنیم هنوز سه هفته تا تاریخ زایمانم مونده بود و من دو روز قبلش که معاینه شدم دکتر بهم گفت هنوز خیلی مونده تا زایمانت و دهانه رحمت کاملا بسته است وقتی خونه تموم شد دوشب بود و من خیلی گشنه بودم همسرم جگر درست کرد باهم خوردیم و خوابیدیم من تازه خوابم برده بود که احساس کردم دستشویی دارم رفتم دستشویی یهو حس کردم ادرارم خودش ریخت من خوابالو بودم و فکر کردم مشکلی برام پیش اومده برای همین گریه ام گرفت ولی چون خسته بودم دوباره رفتم تو تخت و خوابم برد کمی بعد دوباره دستشویی ام گرفت و پاشدم برم دستشویی اما تا پام به دستشویی رسید مایع بی رنگ و گرمی با فشار ازم خارج شد خیلی استرس گرفته بودم از ترس میلرزیدم از همونجا همسرمو صدا زدم از خواب بیدار شد و تا اون حال منو دید بدتر از من استرس گرفت ولی خیلی زود خودشو کنترل کرد و رفت برام لباس اورد پوشیدم خودشم اماده شد و رفت مادرشوهر و پدرشوهرمو که همسایمون بودن بیدار کرد زنگ زدیم به مامانم و سر راه اونم برداشتیم اما بگم از حال خودم که اون لحظه چقدر مضطرب بودم لرز گرفته بودم و از ترس دندونهام هی میخورد به هم مامانم با خودش یه پتو برداشت و پیچید دورم و رفتیم بیمارستان تو راه وقتی حالم کمی بهتر شد دقت که کردم دیدم هر پنج دقیقه یه انقباض دارم و یه درد پریودی زیر دلم خلاصه ساعت شش صبح رسیدیم بیمارستان و مامای شیفت معاینه ام کرد و دستور بستری داد اونجا فهمیدم که ای دل غافل!از بس مضطرب بودم ساک زایمانمو نیاوردم همسرم رفت بسته زایمان خرید و تا اون بیاد یه خانومی اومد فشارمو گرفت و گفت فشارت شونزدهه حتما خیلی ترسیدی کمی اروم باش تا دوباره بگیریم ولی مگه میشد اروم باشم نمیدونستم چه چیزی در انتظارمع و این منو به شدت نگران میکرد دوباره فشارمو گرفت ولی بازم همونجوری بود همونجوری هم فرستادنم بالا انگار نه انگار!ساعت شش و نیم رسیدیم به اتاق درد اونجا بود که قلبم یهو ریخت زنهایی که جیغ میکشیدن و پرستارهایی که هر لحظه معاینه اشون میکردن راستی یادم رفت بگم من موقع معاینه اولم بهم گفت دوسانت باز شده خوابیدم روی تخت و اوردن بهم یه کمربند وصل کردن برای ضربان قلب جنین و یه سرم وصل کردن و یه امپول زدن تو سرمم حین تموم این کارها من به زنی نگاه میکردم که از درد به خودش میپیچید و ائمه رو صدا میزد کم کم درد منم داشت شدت میگرفت که یه کارشناس مامایی که یه دختر مهربون بود اومد بالاسرم درد من یهو شدت گرفت و یه فشار سختی به زیر دلم وارد شد ساعت روبه روی من بود نگاه کردم دیدم هنوز هشت نشده یکی دوبار اومدن معاینه ام کردن ولی هنوز همون دوسانت بودم مامایی که پیشم بود بهش اجازه معاینه ندادن و فقط میتونست همراهم بمونه و انقباضهامو یادداشت کنه حس میکردم کمرم داره قطع میشه دوست داشتم پاشم راه برم یا بشینم ولی اجازه هیچکاری بهم نمیدادن من داشتم از درد جیغ میکشیدم و یه رزیدنت حین معاینه سرم دادکشد که خانوم شوما اومدی برای زایمان ما میدونیم زایمان درد داره پس جیغ نکش و اروم بشین معاینه ات کنیم اخه اون که نمیدونست من چه دردی میکشم ساعت ده شده ببود و هنوز همون دوسانت بود تنها کسی که دلداریم بود همون مامی کنارم بود یه مامای دیگه اومد و اونو مسخره کرد که تو هم وظیفه ات دلداریه اما اون گفت مهمترین کار همینه میرفتن و میومدن معاینه میکردن و من هرلحظه برام قد یه ساعت میگذشت ساعت دوازده یه ماما اومد معاینه ام کنه که گفت سه چهارسانته و من کلی خوشحال شدم که الان تموم میشه ولی نمیشد همش بهشون اصرار میکردم که توروخدا بذارین برم دستشویی اما میگفتن نه یه پرستار اومد و برام سوند وصل کرد اینقدر درد داشتم که سوزش سوند میونش گم شد بالاخره ساعت دو شد و اجازه دادن من برم دستشویی اما چه دستشویی چاه دستشویی پر شده بود و زده بود بالا و اب وایستاده بود ولی چاره ای نداشتم کمی اب گرفتم روی شکمم و پاهام تا دردم کم شه ولی انگار هیچ فایده ای نداشت برگشتم اتاق درد و یه ماما بهم گفت بچه تو خیلی بالست پاهاتو تند تند بکوب زمین تا بیاد پایین تر با تمام توانم پاهامو میکوبیدم زمین دوباره برگردوندنم روی تخت و اون کمربند مسخره که باهاش تکونم نمیتونستی بخوری وصل کردن بهم تنهاچیزی که این وسط کمی بهم ارامش داد این بود که اجازه دادن مامانم بیاد ببینتم تا مامانمو دیدم و دستمو گرفت زدم زیر گریه ولی زود اومدن بیرونش کردن همسرم برام کباب گرفته بود و فرستاده بود ولی مگه میشد بین اونهمه درد چیزی خورد بعد از رفتن مامانم همون خانمی که گفتم صبح دادمیکشید زایمان میکرد و من میدیدم که چتور ماما خودشو انداخته بود رو شکمش و فشار میداد اوردن بهم پتیدین زدن و من دیگه بین دردها خوابم میبرد یهو با یه درد وحشتناک از خواب میپریدم و دوباره جیغ

پاییز وفادارترین فصل خداست........☔
2731

و دوباره جیغ که ایی خدا من مردم دیگه کم کم حس دفع مدفوع داشتم ولی نمیذاشتن برم دستشویی وقتی دهانه رحم به هشت سانت رسید همون رزیدنت که سرم داد کشیده بود با چندتا ماما و پرستار ریختن سرم و گفتن زور بزن زور میزدم و وقتی زورم کمتر میشد رزیدنت محکم میزد به رون پام که زود باش خانوم همون بلایی که ازش میترسیدم سر منم اومد یه رزیدنت دیگه اومد یه زانوشو ذتشت رو تخت و یه زانوشو رو دنده های من و محکم فشار میداد جوری که حس میکردم قلبمو فشار میده هر چی زور میزدم میگفتن بی نتیجه است و بچه خیلی بالاست و اونی که رو دنده هام بود فشارو بیشتر میکرد میون زور دادنها نفس میگرفتم و دوباره درد بعدی و یه زور دیگه چقدر اون لحظات برام سخت میگذشت بالاخره بهم گفتن پاشو بریم اتاق زایمان انگار که دنیارو بهم داده باشن رفتیم اتاق زایمان و رفتم و رو تخت و اکسیژن وصل کردن بهم یه امپول بی حسی زدن و یه برش عمیق و دوباره گفتن زور بزن و دوباره سوار دنده هام شدن اینبار دونفری کمی دیگه زور زدم که سر دخملی اومد بیرون و همون رزیدنت بداخلاقه کشیدش بیرون انگار دنیا برام تبدیل به بهشت شده باشه همه دردها همون لحظه تموم شد نگاه کردم به ساعت دیدم چهار وپنج دقیقه است دخترمو گذاشتن رو شکمم و دستم گذاشتن روش دیگه هیچ انرژی برام نمونده بود بند ناف دخترمو جدا کردند و بردن تمیزش کنن یکی اومد کمی شکممو فشار داد و گفت یه سرفه کوچولو کن تا جفتت بیاد بیرون ولی حتی برای یه سرفه انرژی نداشتم کمی بهم ابمیوه دادن و کمی تلاش کردم تا تونستم سرفه کنم دخترمو اوردن کنارم یه ماه زیبا که داشت گریه میکرد تا گرفتنش بغلم اروم شد به کمک پرستار کمی شیر دادمو دوباره بردن کمی اونورتر رو تخت نوزادها یه رزیدنت دیگه اومد تا بهم بخیه بزنه خیلی طول کشید تا بخیه هام تموم شه اومدن یه بار دیگه شکممو فشار دادن و رفتن و من دوساعت موندم رو تخت زایمان یه میز رو نزدیکش کردن و پاهامو گذاشتن رو اون یه پتو انداختن روم و رفتن دخترم هلیا فقط خواب بود کمی بیدارشد و نگاه کرد و دوباره خوابید من هشت ماه بعد از زایمانم فهمیدم که لگنم مناسب زایمان طبیعی نبوده و برای همین دنده هامو فشار میدادن که تا سه روز بعدش همچنان درد میکردن بخیه هام خیلی زیاد بود و خیلی اذیت میشدم موقع نشستن و خوابیدن اینم بعدا دکتر بهم گفت که چون لگنم کوچیک بود برشمو بزرگ و طولانی و عمیق زدن تا بچه بتونه بیرون بیاد

پاییز وفادارترین فصل خداست........☔

عزیزم خدا برات حفظش کنه 😍😍😍واقعا بهشت زیر پای مادران ❤

تو معجزه خدا تو زندگی منی❤خدایا خودت مواظب نی نی من و همه نی نی ها باش و هرکس آرزوی نی نی داره دامنشو سبز کن (آمین)❤
2738

من نمی فهمم کسی که صبر و حوصله و اخلاق نداره چرا همچین شغلی رو انتخاب می کنه؟ ترس و اضطراب و درد اون مادر بیچاره رو درک نمی کنن؟

تولد هلیا جان مبارک باشه. ایشالا همیشه سالم و سرحال کنارت بمونه.

زنده باد هیولای اسپاگتی پرنده!

اخی عزیزم چه دردی کشیدیبرای منم مثل شما بود درکتون میکنم فقط من شکر خدا شکممو فشار ندادن نذاشتم گفتم خودم زور میزنم 

کور وه کوو هەنگی ده ڕندە و شانە ی هه نگوینە کچ
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز