شوهرم دانشجوی روانپزشکی هست،امروزاومدازماجرایی برام حرف زدکه فوق العاده گریم گرفت،شوهرم مرکزنگهداری بیماران روان پریش کارمیکنه.
گفت چندروزپیش دختری روآوردن بیست وچهارساله،خیلی درب وداغون،امروزفرصتی شدکه باهاش حرف بزنم،دختره شروع کردبه گریه،ومیگفت چرامن اینقدبدبختم.دختره گفت وقتی بچه بودم پدرومادرم شبابه خیال اینکه مابچه هاخوابیم،رابطه باهم برقرارمیکردن،ومتاسفانه من شاهداین رابطه بودم،بزرگترکه شدم درهمون سن بچگی موردآزارواذیت ازطرف اطرافیانم شدم وبعضی ازپسرامنوبه شکل طعمه میدیدن،وازم سواستفاده جنسی میکردن.یک بارکه ماجراروبه مادرم گفتم،به جای یافتن راه حل، ازاون موقع به بعدسرکوفت های مادرم شروع شد،وهرکاری میکردم بهم سرکوفت میزدکه بروفلانی بهت دست بزنه.دختره میگفت اینقدر،این سرکوفت هاادامه داشت تااینکه بقیه اعضای خانواده هم ازماجراباخبرشدندوبه مادرم پیوستند،میگفت چه شبهایی که باگریه نخوابیدم،منی که میبایست دوران کودکی ام روپرازشوروشوق ببینم،اماافسوس.گذشت تابه دوران بلوغ رسیدم کنج اتاق ماوای تنهایی من بود،ومن نسبت به اندام جنسی خودم کنجکاوشده بودم،بعدازچندباردست زدن،خودارضایی من شروع شدومن درسن دوازده سالگی به چاه بدتری سقوط کردم،آنقدراین عمل روادامه دادم که دیدم این کاربهترین مونس تنهایی هام هست،هیچکس ازاعضای خونواده سراغی ازمن نمیگرفت،ومن روبچه ای گوشه گیرمیشناختن،دختره میگفت اگه میگفتم کفش برام بخرین،بابی محلی اعضای خونوادم ردمیشدن،وبابی میلی، خودشون میرفتن کفش سایزپام رومیخریدن وبرام می آوردن.دختره میگفت خیلی ازدرون شکسته بودم،هربارتاسی عددقرص میخوردم،تاخودکشی کنم،اماهرباربعدازدوروزخوابیدن،بیدارمیشدم میدیدم زندم،نمیدونستم بایدقرص بیشتربخورم تابمیرم،واین خواب آلودگی اثرکمی ازقرص هابوده.همیشه به خدامیگفتم چرامن اینقدبدبختم،من که دختری خوبی برای پدرومادرم هستم،من که اذیتی براشون ندارم.این ماجراادامه داشت تاسن بیست وسه سالگی دختر،که براش خواستگارمیادوخواستن شوهرش بدن،دختره قبول میکنه وازدواج میکنه،به گفته خودش دوست داشته زودترازاون خونه بره،بعدازازدواجش دختره میبینه اصلاازطریق شوهرش خیلی عذرمیخوام تحریک جنسی نمیشه،ولی به روی خودش نمیاره،تااینکه میره دکتر،دکتروقتی شرح حالشومیپرسه،میبینه که به خاطرخودارضایی دختره شرطی شده ودررابطه جنسی دیگه تحریک نمیشه،دختره گفت بعدازازدواجش کلامیل جشم ازبین رفته،وقتی خرج دوادکترروزیادمیبینه وازطرف خونوادش هیچ حامی نداره،افسردگی که قبلاداشته شدت میگیره،ودست به خودکشی میزنه،شوهره وقتی میبینه دختره خودکشی کرده بهش میگه تودیوانه ای ومن نمیخوامت،میره طلاقش میده.دختره دوباره برمیگرده خونه پدریش،پدرومادرش دیگه پیرشدن ومادره مثل سابق نیست،دختره اینقدرپیش میره تاسرازبیمارستانه روانی درمیاره،شوهرم گفت امروزپدرومادرش اومده بودن ملاقاتش اینقدبرادخترجوونش گریه کردتاحالش بدشد،دختره به شوهرم گفته بودکاش بمیرم،گذشتم برام همش کابوسه....من آخرش خودمومیکشم...قتی این ماجراروشنیدم بغضم ترکیدگفتم براشمادوستان هم بگم که بیشترمراقب کودکانمون باشیم،بچه های ماخیلی معصومن،ماحامی همیشگیشون باشیم،توروخدامادراتورابطتتون باهمسرتون خیلی مراقب باشین،بچه های ماخیلی هوشیارترازآنچه که مافک میکنیم.