یه چیزی بگم شاید ارومتر بشی.
یکی از دوستان مامانم سالها قبل (قبل از انقلاب) خدا بهش یه پسر داده بود. یه پسر خیلی خوشگل و چشم رنگی. بعدش این بچه چند ماهه که بوده و حسابی شیرین و خوردنی شده بوده، تو یه حادثه از یه بلندی پرت میشه پایین و فوت میکنه.
مادر بچه که دوست مامانمه، مدتها کارش شده بوده گریه و زاری. افسردگی میگیره. همسرش پیشنهاد میکنه دوباره بچه دار بشن. یه مدت میگذره. میبینن باردار نشد. میره دکتر. میگن خانم شما هرگز نمیتونه بچه دار بشه. اون بچه هم معجزه بوده و حالا مرده.
یعنی داغ پشت داغ.
خلاصه چند سالی میگذره و همه تقریبا قضیه رو فراموش کرده بودن به جز مادر بچه که هر روز و هر ساعت اشک میریخته. هرکی هم دلداریش میداده اروم نمیشده.
تا اینکه همسرش میبردش پیش یه عالم دینی. ماجرا رو تعریف میکنن. اون عالم به دوست مامانم میگه چرا به کار خدا شک داری؟ الان بچه ت تو اوج پاکی از دنیا رفته. اون دنیا شفاعتت رو میکنه و خدا به خاطر صبرت برات یه باغ تو بهشت گذاشته. هرکی هم میشنوه قضیه رو میاد با محبت دلداریت میده و همه عزیزت داشتن. اما اگه اون بچه فوت نمیکرد، 17 سال بعد به بدترین شکل ممکن اعدام میشد جوری که همه طردتون میکردن و اون دنیا هم هیچ ثوابی به پاتون نوشته نمیشد.
بعد از این حرف، دوست مامانم انگار قلبش یهو آروم میگیره و دیگه گریه نمیکنه. به جاش میره حرم حضرت معصومه دخیل میبنده و میگه لااقل یه بچه دیگه بهم بدین که آروم بشم.
چند روز بعد یکی از اقوامشون بهش خبر میده که تو خواب دیده حضرت معصومه بهش گفته برو به فلانی بگو که حاجتش رو دادیم و به جای اون پسری که از دست داده بهش بچه دیگه ای میدیم.
الان اون دوست مامانم که دکترا گفته بودن هرگز بچه دار نمیشه 4 تا بچه داره. همه تحصیلکرده و موفق.
اما یه چیز جالب اینه که، وقتی اون عالم بهشون گفته بوده 17 سال بعد پسرت اعدام میشد، دوست مامانم اینو یادش نگه میداره و حساب میکنه که ببینه 17 سال بعد چه اتفاقی تو زندگی اینا میفته که کار پسرش به اعدام کشیده میشده.
و متوجه میشه دقیقا اوایل انقلاب بوده که یه عده از منافقان رو اعدام کرده بود!!!!
من هر وقت یاد داستان زندگی این دوست مامانم میفتم میگم واقعا ادم از اینده خبر نداره.
میدونم داغ بچه خیلی سخته. اما عزیزم مطمئن باش خدا ان شاا... بزودی به جاش یه بچه سالم و صالح بهت میده.