من فقط یه عمو دارم و یه دختر عمو و یه پسر عمو، بچگیامون با هم خاطره زیاد داشتیم یا من و داداشم میرفتیم اونجا یا اونو پسر عموم میومدن ، ولی در کل این دختر عموم خیلی به چشم رقیب به من نگاه میکرد، عجیب، مثلا یبار معدل من بیشتر شده بود و البته من خونه نبودم انقد پا پی مامانم شد که تا کارنامه مو ندید آروم نشد، دانشگاه هم که قبول شدم معلوم بود ناراحته ، البته اون چون بیشتر تو فکر ازدواج بود خودش تا دیپلم بیشتر نخونده بود ولی خوب انگار دوست داشت دانشگاه هم بره، در کل من به شخصه بدی ندیدم ازش ولی خوب زن عموم و خودش خیلی اهل چشم و هم چشمی هستن و انتقال خبر ، تا حدی که باشگاه زده بود من با اینکه رایگان بود ترجیح دادم اونجا نرم چون میترسیدم زندگیم تخت الشعاع قرار بگیره
خلاصه این هفت هشت سال در حد عروسی فامیل همو میدیدیم و عروسی خودمم اومد، حتی به بابام هم زنگ نمیزد احوال پرسی کنه یا مامان بزرگم ،حالا مدتی هست یکی از عمه هام که با ما بیشتر رفت و آمد داره قلبش مشکل پیدا کرده و نیاز به عمل قلب باز داره، خلاصه رفته بهش سر زده و به عمه م هم گفته دوست دارم با عمو رفت و آمد کنم و دلم برا همه تنگ شده ، و گفته عمه هروقت خواستی بری خونه دختر عمو یعنی من ،بگو تا منم بیام، حالا امروز عمه م زنگ زده بود که با من در میان بزارن البته یجورایی هم طرف اون رو گرفته بود که آره دلش تنگ شده ،بچه هاشمی بزرگ شدن دوست داره جلو فامیل شوهر رفت و آمد کنه،بچه هاشمی تنها نباشن ...، من بهش گفتم خوشحال میشم ولی خوب شماره مو داره چرا به خودم زنگ نزد، بعد گفتم عمه بزارید با بابام که بیشتر با عموم رابط داره مشورت کنم، اینم بگم عمومو زن عموم چند سال جدا شدن
خلاصه موندم،گفتم با شما مشورت کنم شاید تجربه داشته باشید یا راهنماییم کنید تا به فکری کنم
از یه طرف دلم خیلی برای همبازی بچگیم تنگ شده از طرفی میترسم زندگیم تخت الشعاع قرار بگیره چون مطمعنا بعدش انتظار داره من برم...