دختر همسایمون بیست سالش بود
اصلا اهل عشق و عاشقی و رل و... نبود با من خیلیا خوب بود دوست بودیم هیچی از این دختر من ندیدم که بگیم قضیه عشقی بوده
خیلی دختر.خوبی بود بسیار زیبا موهای بور چشمای آبی قد بلند خوش اندام صدای زیبا مودب خوش اخلاق اهل نماز و قرآن خیلی دختر مهربونی بود دیروز صبح خبر رسید خودکشی کرده
مامانش میگفته یه مدته شبا خیلی دیر میخوابید تا چهار صبح آهنگ تو گوشش دراز میکشید رو مبل و فکرو خیال میکرد، یه مدت زیاد گریه میکرد، همیشه به من میگفت غزل ناراحت نباش گریه نکن منم تو زندگیم از خانواده از دوست و آشنا خوردم تازه همه آرزوهام پودر شد چون پدرم نزاشت به هیچکدوم برسم یادمه یه مدت بزور نامزدش کردم پسرخالش، پسرخالش خوشگل و وضع مالی خوبی داشت اوایل یکم علاقمند شده بود یهویی با خیانت طرف روبرو شد کلی پیشم گریه میکرد که من شانس نداشتم نه از پدر نه از عشق نه از جوونی، خلاصه این اواخر میگفته میخوام برم سرکار حس میکنم افسرده شدم تو خونه حالم بد میشه مادرش باهاش بحث میکرده نمیزاشته یک شب همشون بغل میکنه بعد میره میخوابه صبح دستاش یخ بوده و خودکشی کرده یه کاغذ تو دستش بوده گرفتن خوندن نوشته بوده مامان منو ببخش ولی همه راه هارو رفتمو نزاشتید فهمیدم که من لایق خوشبختی و حال خوب نیستم من نیمتونستم با این درد ادامه بدم، میدونم قرارع برم جهنم، ولی دیگه هیچی برام مهم نیست مراقب خودتون باشید من دوستون داشتمو دارم
خیلی حالم بد شد راستش💔