بستگی داره راز چی باشه
بعضی چیزها باید تو دلت بمونه
مثلا هفته پیش بچه از دست دادم و عمل کردم
مادرم اومده پیشم که کمکم کنه .اما حتی یک برنج دم نمیده .همش من
تازه میگ صبح ساعت هشت باید صبحونه بخورم که قرص دارم
بیداره و متوجه میشه من دارم آماده میکنم میگذاره کامل آماده که شد بلند میشه
مجبورم سکوت کنم و نه به همسر و نه به خواهرهام نگم
مرتب هم میگ این و بگو همسرت بیاره و ...
نون سنگک نمیخورم بربری بیار
بربری نیازه همسرم نه تنوری میخوام
گاهی کسی نیاد پیشت موقع مریضی بهتره
خیلی دوستش دارم اما همیشه برای من اینجوره
خواهرم عمل کرده بود آب میبرد تو تخت بهش میداد
اما نمیشه به کسی گفت
اینجا هم کسی منو نمیشناسه
یکسری چیزها هم میشه با خواهر .همسر .برادر .گفت