ماه دیگه عروسی برادرشوهرمه مادرشوهرم دوتا لباس برای خودش و دو تا لباس فرای زنداییم میدوزه من دادم به خیاط بیرون گفتم عروسیه کار زیاد داری لباسام وقتت رو میگیره شوهرم هرروز بهم میگه برو به مادرم کمک کن کاراش زیاده منم میگم لباسای منو نمیدوزه که زن داییم بیاد کمکش کنه همم من خودم زندگی دارم دنبال خرید برای عروسیم خودم به حد کافی درگیرم امروز زنداییم میگفت برات ناهار درست میکنم بفرستم مادرشوهرم(خالمه با پسرخالم ) ازدواج کردم گفت نه عروسم درست میکنه برام میفرسته(با مادرشوهرم یه ساختمونیم) منم هیچی نگفتم شوهرم بهم گفت تا عروسی ناهار شامش رو درست کن بفرست منم قبول کردم گفتم شب گوشت و مرغ و سبزیجات بگیر از فردا درست کنم میفرستم( حدودا سه هفته هست گوشت و مرغ نداشتم دستمون خالی بود به خاطر عروسی لباس اینا گرفتیم گفتم بگیر درست کنم گفت کدو بادمجون درست کن گفتم باشه کدو و بادمجون و ماست بگیر اومدیم خونه گفتم بگیر گفت یه چیزی درست کن فردا میگیرم دعوامون شد گفتم چی درست کنم آخه شوهرم میگفت بابام صداتو شنیده گفته چرا برای خونه ات خرید نمیکنی منم ناراحت شدم گفتم آخه خودمو غذا کنم برای فردا دعوامون شدت گرفته
مادرشوهرم با این که لباس اینا میدوزه همه جا میره در حال گشت و گذاره اون روز به من میگه بیا دو تامون شیرینی های عروسی رو درست کنیم منم گفتم من نمیتونم من اصلا بلد نیستم ولش کن کارت زیاده از بیرون میگیریم دیگه شوهرم امروز برگشته بهم میری کمک مامانم شیرینی درست کنه منم میگم آخه من بلد نیستم شیرینی درست کنم خودشم برای ۵۰۰ نفر شیرینی درست کردن تو خونه سخته گفت باشه تو برو ظرفاشو بشور شیرینی درست کردنی… با زور منو وادار به کار کردن میکنه به خدا کمکش میکنه ولی کمک کردن حد داره
حدودا سه هفتس برای ناهار خودمون یا تخم مرغ درست میکنم یا املت یا ام سیب زمینی سرخ میکنم میخوریم بعد شوهرم انتظار داره تا عروسی غذا درست کنم بفرستم براشون