دقیقا
من عزادارم
دو تا دایی داشتم الان یکی دارم دیروز مراسمش بود جوون بود
فقط داییم یه خواهرزاده داشت دختر باشه اونم من بودم
من و مادربزرگم و مامانم دور قبر نشسته بودیم نقل و سکه مینداختم هوا کل میکشیدم و گریه میکردم
یهو رفتیم خونه دختر عموی مامانم خودشو گرفته بود میگفت مهسا چرا کار نکرده و رفتم یه چیزی بهش گفتم روشو کرد اون سمت خودشو گرفت🥲
گفتم چیزی شده گفت خوب نقل و نبات مینداختی هوا کل میکشیدی زورت میومد آب پخش کنی بین مردم😑😑😑